ایده اصلی «سیاگالش» از کجا به ذهنتان رسید؟
نویسنده همیشه در معرضِ ایده یا ایدهها قرار دارد، همچنان که نبی در معرضِ وحی است. این درمعرضبودگی که موهبتِ بزرگی است، جانِ نویسنده را میجنباند، بیقرارش میکند و گاه بهکلی از صفِ دیگران میکشدش بیرون. همچنان که کافکا میگفت نوشتن آدم را از صفِ مردگان میکشد بیرون. دقیقا یادم نیست که چه زمانی در معرضِ «سیاگالش» قرار گرفتم، ولی این را میدانم که اواخر رمضان سال 97 رفته بودم تالش برای استیاف؛ یک روز غروب از خانه زدم بیرون و رفتم در فندقزار دیزگاه غرقِ جنگلیّتِ جنگل شدم. تصورم این است که آنچه افتاد در آن جنگلِ تاریک، غیبزا و مهآلود بود بر من افتاد. خواطرِ غریبی از تاریکیها و روشناییهایِ جنگل بود که خطور کرد بر من. و من را بُرد سمتِ عالم مثال. «فتمثل لها بشرا سویّا».
به عالم مثال اشاره کردید. شما به امور معنوی، دینی و ماورایی در حوزه ادبیات داستانی نظرهایی دارید. آیا میتوانیم بین عالم مثال و داستان هم یک نوع رابطه برقرار کنیم؟
عالم مثال عالم میانی است بین عوالمِ حس و عقل که در آن صورتها، سریان دارد و برخی از محدویتهایِ عالم حس از قبیل خاصیت مادگی، زمان و مکان است در آنجا برداشته میشود. عالمی است که خوابها، رویاها در آنجا تحقق دارد. به نظرم اگر از منظر هستیشناختی به عالمِ رمان نگاه کنیم چه بسا بین این دو تناظرهایی را ببینم که اِشعار به اینهمانی دارد. بنابراین میتوان گفت شخصیتهایِ داستانی در عالمِ مثال زیست میکنند. من در امر رمان به پشتوانه همین عالم به روایت خوابها، رؤیاها، وحیها، اشاراتِ رحمانی و مبشراتِ الهی و نفحات روحانی اهتمام دارم که این امر برخی را به گمانی وامیدارد که تصور میکنند من میخواهم رمان سورئال بنویسم حال آنکه اینگونه نیست.
ممکن است درباره ماجرای داستان بیشتر توضیح دهید؟
«سیاگالش» داستانِ شیخِ جوانی است؛ «الله اندیش»، رؤیابین و غریب که به یک روستایِ جنگلی برای تبلیغ در دهه محرم میرود. او که ارادهاش معطوف به رؤیتِ وجهالله است در یکی از روزهایِ جلواتی از جلوههای الهی بر او نمایان میشود، ذائقهاش را نسبت به زندگی تغییر میدهد. همچنین اتفاقِ دیگری که برای او میافتد، دیدار با «سیاگالش» است. همین امر او را در زوایه توجه اهالی روستا قرار میدهد. سیاگالش یک اسطوره تالشی است که از حیوانات جنگل حفاظت میکند و اگر کسی حیوانی را بیرویه و بیموقع شکار کند مورد غصب قرار میدهد، و در جنگل بزرگ و یاریسان چوپانان و گالشان است.
البته شیخ مخاطراتِ زیادی هم با اجتماع دارد؛ از جمله اینکه با یک آخوندِ آلوده به سیاست و قدرت به نام اسکندرِ کاینات که انتظاراتِ بیجایی از او دارد، درگیر میشود. و یا دختر صاحب خانه، رویا او را وضعیّتِ «هیت لک» زلیخایی قرار میدهد که برای او مسألهآفرین است. یا مداحی به نام کربلای قوتاز موغانی مدام او را تخطئه میکند که چرا اینقدر از قرآن و خدا حرف میزند از امام و یارانش نه، حال آن که موغانی، عاشورا را جای «الله» گذاشته و با سوء استفاده از جهالت و سفاهتِ مردم ارتزاق میکند. همچنین مخاطره گم شدنِ شیخی که قبل از او به این روستا آمده است. و مخاطرات دعوای شیعه و سنّی که در روستا جریان دارد.
به نوعی در این رمان جهت پیکان شما نقد مسائلی است که از سمت دینداران به منصه ظهور میرسد. مشکلاتی که امروزه در جامعه دینداران به وضوح روشن و مشخص است. درست فکر میکنم؟
من که خودم را در جرگهی منتقدان قرار نمیدهم چون اغلبِ منتقدان با زبانِ نفی و تنزیه سخن میگویند و بیبهرهاند از خیالورزی که تصویری از آینده بسازد. اما من زبانِ ایجاب و تشبیه را برگزیدهام که وضعیّت انسانِ ایرانی در مواقفِ مختلف تصویر کنم. در سیاگالش وضعیّتی نشان داده میشود مردم که خدا و کلام خدا را فراموش کرده و هوای خود را جای الله قرار دادهاند و همین امر منجر شده که درگیر دعواهایِ فرقهای شوند بیآنکه یادی از قیامت کنند.
رمان «برکت» هم ماجرای طلبهای است که برای تبلیغ به منطقهای میرود. چقدر «سیاگالش» و «برکت» به هم نزدیکاند یا از هم دور؟
در «برکت»، شیخ یونس در موقفِ یونسی قرار دارد و مُدام بر آن است که فرار کند از آن اجتماع. ولی شیخ یوسف در «سیاگالش» در مواقفِ مختلف قرار گرفته میخواهد خدا را مردم نشان دهد و مردم را ببرد سمتِ خدا. البته تلاشِ بلیغی میکند برای این امر، ولی شیاطین در شکلهای مختلف همپیمان میشوند که او را خارج کنند از صحنه که در پایان با تأسی از فتیانِ کهف همراهِ سگی سیاه پناه میبرد به غاری در جنگل تا در امان باشد از شرّ مداح و کاینات و برادرانش.
و نکته بعد جغرافیا و اقلیم است. تعلق خاطرتان برای انتخاب اقلیم به وسطه زیست شخصی شما در شمال است یا خیر؟ و اساسا چقدر جغرافیا و اقلیم را در داستان مهم ارزیابی میکنید؟
تالش! و شما چه میدانید از تالش؟ جایی که جنگل، مه و باران بر همه چیز و همه کس حکومت میکنند. وقتی که پا به جنگلش میگذاری خوف و خشیت تمام وجودت را میگیرد. چرا که در آنجا نوعی ظلمتِ وجودی حاضر است که پهلو میزند به غیب؛ غیبِ هولناک، غیبِ حیّرت آفرین و غیبِ بهشدّت خوف آور. صدایِ ماغِ گاوی در دوردست هوش را از سرت میپراند. یا نالهی پرندهای تو را میاندازد به هول و ولا. یا قیهکشی چوپانی همراه با صدای زنگوله گوسفندان روحت را احضار میکند تا قیام کنی و به قیامت بیاندیشی. تو اگر ایمان نداشته باشی به حافظ و نگهبانِ جنگل «سیاگالش» از آن خوف و خشیت جان سالم به در نمیبری. باری تو چه میدانی از تالش؟ یقین دارم هیچ. در رمان «سیاگالش»، آب و هوا و تاریخ و فرهنگ شخصیتها و اسطورههایِ تالش به مثابه جان و روان داستان اصالت دارد. من قبلاً در برخی از شعرهایم فضاهای تالش را نشان دادهام اما در «سیاگالش» سعی کردم به جان و روانِ تالشی نزدیک شوم.
راجع به درونمایه کار هم توضیح میدهید؟
حرف اصلی من به طور خلاصه این است که انسان در روی زمین زمانی میتواند تشخّص و تعیّن داشته باشد که یک یا چند مسأله شخصی با الله داشته باشد و این مساله سهمی در زندگیاش داشته باشد وگرنه در توده و گلّه که اکثریت نام دارد، محو خواهد شد. باری، داشتنِ مسأله الهیاتی است که انسان را از صفِ گله و اکثریت خارج میکند و انسان میکند. و تصورم این است که انسان امروز فاقد چنین مسألهای است و دماغ الله اندیشی ندارد.
در «سیاگالش» چه مسائل شخصی با «الله» مطرح میشود؟
مسأله انسانِ موحدی که ذهن و زبانِ تشبیهی دارد. چیزی جز دیدار خدا در این عالم نیست. شیخ یوسف کلاه چرمینی هم جدای از همه مخاطراتِ اجتماعی مسأله با خدا دارد این است که میخواهد او را ببیند. و از قضا روزی از روزها الله تجلی میکند. او به عینیت آیه «لله المشرق و المغرب فاینما تولوا فثم وجه الله» دست مییابد. اندکی در پرسشهای بالا به این مسأله پرداختهام. این اندکها کفایت میکند اگر زیاد شود دیگر نمیتوانید وارد عالم «سیاگالش» بشوید.
اساسا دغدغه نویسنده برای نوشتن «سیاگالش» چه بود؟
دغدغه اصلی من طرح شکلی از «الله اندیشی» در دورهای که مردم دماغِ معنویشان دچار اختلال شده و تذکر به این امر که به جای خدا نباید کس یا چیزِ دیگری نشاند. در حالی در این روزگار بیشتر از هر عصری انسان، هر کس یا چیزی را که دوست دارد مینشاند به جای خدا. مثلاً یکی پول را، یکی قدرت را، یکی عقیده را، یکی زن را، گروهی شخصیتهای مذهبی و دینی را و خیلیها خودشان را. «أرایت من اتخذ الهه هواه؛ آیا نمیبینی کسی را که هوایش را جای خدا میگیرد» (فرقان، 43). به همین جهت پیامبران همواره ظهور کردهاند که به انسان تذکر دهند تا فقط خدا را بپرستد و فقط از او استعانت بجوید. اکنون که در عهد بیپیامبری، زندگی میکنیم باید متألهانِ موحد این نکته را مدام تذکر بدهند و چه بسا کانونیترین خاصیّت رمانِ دینی؛ همین خاصیّت ذکری آن باشد که باید تذکر بدهد به «ایاک نعبد و ایاک نستعین».
به نظر شما چرا مردم دماغِ معنویشان دچار اختلال شده، که شما به فکر یادآوری این نکته افتادید؟
قرآن میفرماید انسان اگر خدا را فراموش کند خود را نیز به فراموشی میسپارد. این یعنی غفلت از خود که حاصل از غفلت از خداست یعنی اختلال. «ولاتکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک فاسقون». من تصور میکنم انسان با شناخت خدا نجات پیدا میکند چون خودش را پیدا میکند و در «سیاگالش» هم بهقدر قوت و استطاعت به این مسأله میپردازم.
این رمان چقدر به کارهای قبلی خودتان نزدیک است یا ادامه دهنده آثار قبلی است؟
بهلحاظ شخصیت و فضا به «برکت» نزدیکتر است ولی در آنجا شیخ یونس ارادهاش معطوف به اخلاق است و اخلاقی زیستن، ولی در «سیاگالش» شخصیت داستان اللهاندیش است تا تجلی کند بر او و چشم به قیامت و رستاخیز دارد. البته من فکر میکنم هر رمانی باید جهان خودش را داشته باشد و این دو علیرغم شباهتها مستقلاند.
تصویر روی جلد مرا یاد غار حرا میاندازد، شاید غار اصحاب کهف. راجع به مکان داستان هم بگویید.
داستان در یک روستای جنگلی روایت میشود و تصویر جلد هم ملهم از آخرین صفحات کتاب است. آنجایی که شیخ یوسف همراه با سگی سیاه از دستِ اسکندرِ کاینات و قوتاز موغانی و مردمِ اجتماع فرار میکند و در غاری پناه میگیرد تا سیصد سال.
میتوانم اینگونه استنباط کنم که پیشنهاد شما برای در امان ماندن از مردم و رهایی از گله و خارج شدن از اکثریت پناه بردن به غار است؟
طبیعتاً پیشنهاد من به این عریانی و صراحت نیست. ولی تصورم این است؛ انسانهایی دچار توده و گلّهگی میشوند که خلوت و انزوا ندارند و واهمه دارند از تنها شدن. بهتر است بگویم واهمه دارند از رویارویی با خود. انسان در خلوت و انزوا است که میتواند به خود و دیگری بیاندیشد. کسی که خلوت ندارد «وقت» ندارد. و کسی هم وقت نداشته باشد فکر و ذکر و نطق ندارد و انسان بیفکر و ذکر در جرگه حیوانات قرار میگیرند. کما اینکه هنوز دقیقترین تعریفها از انسان تعریف یونانیان باستان است؛ انسان حیوانی است ناطق.
شما قبلا گفتهاید که در آثارم به کهنالگوها و اسطورها توجه میکنم. مثلا در یکی از آثار با حضرت یونس چشمدرچشم شدید و در دیگری با حضرت موسی. در این اثر هم این اتفاق افتاده است؟
اغلب نویسندگان دیناندیش مثل گوته، توماس مان، داستایفسکی از زندگی و زمانه پیامبران و شخصیّتهایِ متأله برای روایت رمان خود نور میگیرند. من هم با اقتدا به بزرگانِ بزرگان رمان و روایت در اغلب کارهایم به این امر توجه دارم. در «سیاگالش»، سرشت و سرنوشتِ یوسف نبی است که نور میدهد به روایت. البته این به معنای بازنویسی زندگی آن پیامبر به زبان امروز نیست، چرا که در روایتِ رمان به ساحت تمتّع و امیال انسان توجه کانونی میشود و شخصیتهایِ رمان چون مختار و صاحب ارادهاند ممکن است به عملی دچار شوند که از آن شخصیّتِ مقدس فاصله بگیرند. مثلاً در «سیاگالش» برادران یوسف تا آخر ارادهشان معطوف به حذف یا قتل برادرِ ناتنی است و هیچ توبه و بازگشتی در کارشان نیست. یا شیخ یوسف به درخواست ازدواج چند نفر پاسخی میدهد که در گفتمان یوسف نبی قرار نمیگیرد.
به عنوان سوال پایانی، آیا اثر دیگری هم در دست انتشار دارید؟
من نویسنده پرکاری نیستم. ولی از سال 85 دغدغه اصلیام نوشتن و اندیشیدن به امرنوشتاری است ولی متأسفانه اغلب کارهایم به دلایلی مجالِ نشر نیافتهاند. در طلیعه قرنِ جدید ظاهراً اقبال با من است که زمینهی نشر برخی از آثارم فراهم شده است. اکنون که با شما همکلام هستم حداقل سه اثرِ قریبالانتشار دارم. کتاب «بَکّه» مستندنگاری از 10 نفر بازماندگان فاجعه منا است. رمانِ «بیروط» که از سال 91 دچارش هستم. «بیروط» رمانی است به وضعیت یک جوانِ گریخته ایرانی در مواجه با امام موسی صدر میپردازد. و کتابِ «طوطی و تاول» که داستانِ بلندی است در باب رستاخیزِ اربعین که به پیادهروی اربعین صورت میدهد.
نظر شما