فرید فدایی میگوید: دو وجه عمده یاسپرس پدیدارشناسی و هستیگرایی و عقیده به اصالت وجود است که از قضای روزگار خود او میگوید، به هیچیک از آنها دلبستگی و وابستگی ندارد. پدیدارشناسی میگوید، جهانی واقعی بیرون از ذهن ما وجود دارد.
او ادامه داد: یاسپرس در سال ۱۸۸۳ متولد شد، پزشکی خواند و در سال ۱۹۰۹ درجه دکتری گرفت. او بلافاصله کار روانپزشکی را در بیمارستان دانشگاه هایدلبرگ آلمان آغاز کرد و به آموختن روش درمان بیماریهای روانی علاقهمند شد. همسر یاسپرس، فرزند زوجی یهودی بود و یاسپرس به همین سبب در دوران قدرت نازیسم از مقام استادی برکنار شد. او بعد از پایان جنگ به دانشگاه بازل سوئیس رفت و فعالیتهای خودش را ازسرگرفت. کتاب «روانآسیبشناسی عمومی» او در زمینه روانشناسی و روانپزشکی کتابی کلاسیک است و پایههای پیشرفت روانشناسی را بنا گذاشته است.
محمدخانی در بخشی از سخنان خود بیان داشت: بیشتر آثار یاسپرس در حوزه فلسفه به فارسی ترجمه و منتشر شده است. او در مجموعهی «فلاسفه بزرگ» دربارهی شماری از فیلسوفان نوشته است که بیشتر آنها با ترجمهی محمدحسن لطفی به صورت تکنگاریهای جداگانه منتشر شده است. این مجموعه تاریخ فلسفه نیست، بلکه یاسپرس پس از مقدمهای مفصل، دربارهی مفهوم «بزرگ» توضیح داده و گفته که این مفهوم درباره چه کسانی صادق است و کوشیده بدون رعایت ترتیب زمانی، شماری از افرادی را معرفی کند که در بیدار کردن بشر نقش داشتهاند. همچنین، «نیچه، درآمدی به فهم فلسفهورزی او» را سیاوش جمادی، «نیچه و مسیحیت» و «زندگینامهی فلسفی من» را عزتاله فولادوند، «آغاز و انجام تاریخ» را محمدحسن لطفی، «عالم در آیینهی تفکر فلسفی» و «راههایی به تفکر فلسفی: درآمدی به مفاهیم بنیادین» را محمود عبادیان، «کورهراه خرد، درآمدی به فلسفه» را محمود ایرانیطلب، «مسألهی تقصیر» را فریده فرنودفر و امیر نصری، «ایدهی دانشگاه» را مهدی پارسا، «عقل و ضدعقل در روزگار ما» را سیدضیا تاج الدین، «تراژدی کافی نیست» را البرز حیدرپور از یاسپرس به فارسی برگرداندهاند. همچنین، «فلسفهی اگزیستانس» او یکبار با ترجمه لیلا روستایی و بار دیگر با ترجمه بیتا نخعی منتشر شده است.
فربد فدایی در بخشهایی از سخنان خود اظهار داشت: کارل یاسپرس بیشتر در مقام فیلسوف شهرت دارد، درعینحال، او را بزرگترین روانپزشک قرن بیستم خواندهاند. باید توجه کرد که شناخت فلسفهی یاسپرس از طریق خواندن آثار روانپزشکی و روانشناسی او، بهویژه کتاب «روانآسیبشناسی عمومی»، میسر است. تا پیشازاین، بهجز ترجمهی من از «ماهیت رواندرمانی ارزیابی انتقادی» (۱۳۹۵، چشمه) که دو فصل از «روانآسیبشناسی عمومی» یاسپرس را در بر میگیرد، منبع دیگری در ایران وجود نداشت که دیدگاههای روانپزشکی او را مستقیم به زبان فارسی منعکس کند. کتاب تألیفی من هم کوششی است برای معرفی یاسپرس روانپزشک، چه از طریق این کتاب چه از طریق کتب و مقالاتی که دربارهی او نوشتهاند.
او بیان داشت: دو وجه عمدهی یاسپرس پدیدارشناسی و هستیگرایی و عقیده به اصالت وجود است که از قضای روزگار خود او میگوید، به هیچیک از آنها دلبستگی و وابستگی ندارد. پدیدارشناسی میگوید، جهانی واقعی بیرون از ذهن ما وجود دارد. اما نمیتوانیم به کنه آن پیببریم و فقط از طریق تأثیر آن جهان بر ذهنمان (پدیدارها) میتوانیم تا حدودی آن را دریابیم. هستیگرایی هم مکتب واحد فکری نیست. بلکه دیدگاه یا رویکردی است که پیروان آن بهصورتهای گوناگونی آن را فهمیده و ارائه کردهاند. اگزیستانسیالیستها متفقالقول میگویند، انسان فقط زمانی میتواند وجودِ انسانیِ اصیل خودش را بشناسد که مشخصاً در مقام موجودی مستقل در موقعیتی ویژه (به بیان یاسپرس «موقعیت مرزی») درگیر شود و انتخاب کند.
او افزود: پس از سورن کییرکگور، یاسپرس شاخصترین فرد در میان فیلسوفان اگزیستانسیالیست خداباور است که به خداوند معتقدند و برای رابطهی انسان با خدا اهمیت ویژه قائلاند. از نظر یاسپرس دو مفهوم اگزیستنس و آزادی میتوانند جایگزین شوند. او تأکید دارد که نمیتوان آزادی را بهصورت مفهومی مطرح و تعریف کرد. چون آزادی وجودی مجزا از انسان ندارد و نمیتواند بهجای شیء و عین متَعلَق شناخت قرار بگیرد. بلکه یگانه راه شناخت آزادی تجربهی آن در عمل و متن زیستن است.
او دربارهی زندگی و زمانهی یاسپرس گفت: یک بیماری تنفسی برای مدت طولانی گریبانگیر یاسپرس بود که او را از زندگی معمولی دور کرد و به او فرصتی کافی برای مطالعه و ژرفاندیشی در موضوعات پزشکی و فلسفی داد. افزونبراین، در آلمان انتهای قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، در زیر سطح آرام و محافظهکار اجتماع، ژرفترین و چالشبرانگیزترین مباحث فکری جریان داشت. مارکس، انگلس، نیچه، فروید، اینشتین، پلانک، اشپنگلر، واگنر، هایدگر، هوسرل، هیتلر، روزنبرگ، ارنست هگل هرکدام بخشی از جریانهای فکری قرن بیستم بودند که بعدها تبدیل به جریانهای بسیار مؤثر و نافذ در جهان شدند. یاسپرس در دوران آموزش پزشکی و دورهی تخصص روانپزشکی در دانشگاه هایدلبرگ با گروهی از برجستهترین روانپزشکان عصر خود مانند فرانتس نیسل، هانس گروله، مایر گروس و هامبورگر همراه بود که با عنوان مکتب هایدلبرگ شناخته میشوند و فراتر از هر مکتب روانپزشکی دیگر بر روانپزشکی معاصر تأثیر داشتهاند. همچنین، ماکس وبر و کانت به ترتیب بیشترین تأثیر شخصی و بنیادیترین تأثیر فلسفی را بر یاسپرس گذاشتند و افرادی چون دیلتای و هوسرل در پیشرفت یاسپرس روانآسیبشناس نقش داشتند.
این روانپزشک افزود: یاسپرس پیشینهی دانشگاهی خودش را در جایگاه روانپزشک در کلینیک دانشگاه روانپزشکی دانشگاه هایدلبرگ آغاز کرد و پس از دورهای توجه به روانپزشکی و روانشناسی به فلسفه تغییر مسیر داد. او مفهوم «واقعیتهای فراگیر»، اصطلاحاتی چون «روابط قابلفهم» و «پیوندهای عینی» را معرفی کرد. این اصطلاحات بر این دلالت داشتند که باید روانشناسی بالینی را وجهی عملی از پزشکی در نظر گرفت؛ اما بهتر است روانآسیبشناسی را یک نظام مستقل نظری فرض کرد.
او دربارهی «روانآسیبشناسی عمومی» گفت: این کتاب نخستین بار در ۱۹۱۳ در آلمان منتشر شد و تأثیر چشمگیری در سبک تعریف روانپزشکان از نشانهها، واقعیتها، تجارب ذهنی، تظاهر عینی و طبقهبندی و تشخیص داشت. یاسپرس بارها و بارها این اثر را بازبینی و ویرایش کرد و آخرین ویرایش او بر این اثر در ۱۹۵۶ انجام شد. یکی از دلایل پذیرش گستردهی یاسپرس در اروپا هم بیشتر به ویرایشهای متعدد آثار او به خصوص این اثر برمیگشت، نه تألیفهای او در حوزهی اخلاق و فلسفه. برخی از نویسندگان برجستهی حوزهی روانپزشکی از جمله هوبر، بولتون و قائمی گفتهاند که تقریباً هر ویراستهی کتاب یاسپرس نقش بنیادی در رشد روانشناسی قرن بیستم داشته است و یکی از مهمترین کوششها برای معرفی نظم علمی به روانآسیبشناسی تلقی میشود. «روانآسیبشناسی عمومی» در سالهای پایانی دههی ۱۹۲۰ به فرانسه ترجمه شد و با اشتیاق فراوان شناخته شد. رسالهی ژک لکان نمونهای از پذیرش عالی این کتاب و مفهوم آن در فرانسه است. «روانآسیبشناشی عمومی» در دههی سوم قرن بیستم به ژاپنی و پس از پایان جنگ جهانی دوم به زبان اسپانیولی ترجمه شد. اما ترجمهی انگلیسی آن دیرتر در سال ۱۹۶۳وارد عرصه شد. توجه جامعهی انگلیسیزبان به این روانآسیبشناسی یاسپرس دیر شروع شد و بهکندی افزایش پیدا کرد. چراکه برای سالها روانشناسی در این کشور تحت نفوذ فروید بود و بعد از انتشار DMS۳ هم روانشناسی کرپلینی در آنجا رواج یافت.
فدایی توضیح داد: امیل کرپلین روانپزشک برجستهی قرن نوزدهم و بیستم که ما طبقهبندی امروزی مسائل روانی را بیشتر مدیون اوییم بیماریهای روانی را مثل بیماریهای پزشکی موجودیتهایی مستقل میدید و از مدل پزشکی برای روانپزشکی استفاده میکرد. دیدگاههای کرپلین با شواهد تجربی هم همراه شد. برای نمونه شواهدی بین اختلالهایی در حافظه و کارکردهای اجرایی و مشکلی پزشکی پیدا و بیماری آلزایمر شناخته شد. همچنین، برای سفلیس اساس زیستی پیدا شد، درحالیکه به سبب نشانههای روانی آن در مرحلهی سوم و چهارم تا پیشازآن این بیماری روانی تلقی میشد. بااینهمه، مدل کرپلینی نمیتوانست همه چیز را تبیین بکند. چراکه دنیای تجارب ذهنی انسان بسیار پیچیده و گسترده است. پس، عقاید یاسپرس در امریکا خیلی شناخته نشد. نمونهی روانآسیبشناختی یاسپرس برای روانپزشکی بالینی فقط به دنبال نشانهها نبود و صرفاً به رفتارها نمیپرداخت، بلکه عمدتاً بر تجربهی ذهنی استوار بود و روشنکردن تجارب ذهنی و درونی بیمار را در نظر داشت. در روانشناسی امروز امریکا و به تبع آن دنیا یک اشکال این است که تشخیص بیماریها براساس فهرستی از نشانهها انجام میگیرد و مثلاً مشاهدهی هفت مورد از نه نشانهی هر اختلالی در فرد منجر تشخیص آن نوع اختلال میشود. این مساله کار را برای روانشناسان و شرکتهای بیمه ساده کرده است، اما با دیدگاه علمی و عمیق جور در نمیآید.
او ادامه داد: در زمان یاسپرس امید این بود که همهی مسائل ذهنی را از طریق بررسی مغر کشف کنند. امروز جزئیات این امیدواری قدری فرق کرده است. در واقع، میخواستند بروز نشانههای روانی را با پیدا کردن اشکالی در بخشی از مغز تبیین کنند. اما یاسپرس این را کافی نمیدید و بر فهم بیمار روانی و بیماری روانی تأکید داشت. همچنین، او دیدگاهی تکثرگرا داشت و بر آن بود که گرچه روانپزشکی شاخهای از پزشکی است، روانآسیبشناسی فراتر از موضوعات زیستشناختی در جستوجوی نشانههای بیماری و تببین آنها است و علوم انسانی و تاریخمندی در آن نقش دارد. او تأکید داشت که ورود علوم انسانی از دقت تجربی روانآسیبشناسی نمیکاهد، بلکه بر آن میافزاید. همچنین، هوسرل ترجیح میداد اصطلاح پدیدارشناسی را به معنای ظاهر اشیا بهکار ببرد که از مفهوم پیشنهادی یاسپرس در «روانآسیبشناسی عمومی» در جایگاه یک روش تجربی تحقیق متفاوت است. در دههی ۱۹۲۰ یاسپرس با مارتین هایدگر آشنا شد که نقشی قاطع در شکلگیری یاسپرس فیلسوف داشت. به رغم تفاوتها و رابطهی گاه دشوار عموماً هر دوی اینها در مقام بنیانگذاران فلسفهی هستیگرایانه با هم مرتبط بودند و هستند.
این متخصص اعصاب و روان اظهار داشت: مک هیو، هیونز و اسلاوین در دههی ۱۹۷۰ میلادی عقاید یاسپرس را به جامعهی روانپزشکی آمریکا معرفی کردند و روش پدیدارشناسی یاسپرس را وابسته به ظرفیت انسان برای بیان خودش دانستند؛ یعنی وسیلهای برای انتقال تجارب از فردی به فرد دیگر. و این ظرفیت توصیف محتوای اذهان را برای بیماران و گوشفرادادن به این توصیفها را برای ورود به زندگی روانی این بیماران ممکن میکند. اما چطور این کار انجام میشود؟ از کجا میدانیم احساس دیگری را میفهمیم؟ آیا آنچه دیگری حس میکند با آنچه من در نظر دارم یکی است؟ پاسخ این پرسش برای روانپزشک، روانشناس، فیلسوف، نویسنده و شاعر اهمیت حیاتی دارد. یاسپرس روانپزشک از همینجا آغاز میکند. این پرسش که آیا دستگاه روانی یا ذهنی ما میتواند واقعیتهای درون و پیرامون ما را بفهمد یا نه، با پاسخهای گوناگونی روبهرو شده است. یکی از این پاسخها، که بهویژه برای پزشکان جذاب بوده، این است که واقعیتی از حقایق مفروض یا دادهها وجود دارد که ما نمیتوانیم به کنه آنها پیببریم، اما دستگاه عصبی ما میتواند ما را از ظواهر یا پدیدارها یا آن نومنهایی که چنین دادههایی در تجربهی ناخوداگاه ما بر میانگیزد آگاه بکند.
فدایی توضیح داد که تجربهی خودآگاه ما از پدیدارهایی تشکیل میشود که ما را از دادهها آگاه میکند. پدیدارهای محتوا مانند رویدادی که دیده یا شنیده شده، عقیدهای که اندیشیدهشده، عاطفهای که احساس شده است و پدیدارهای عمل مثل شنیدن، دیدن، اندیشیدن، اشتیاق داشتن است. پس، پدیدار عمل برای تکمیل خودش نیازمند پدیدار محتوا است. پدیدارهای محتوایی که ما میتوانیم از آنها آگاه شویم از سه سپهر متمایز منشأ میگیرند: جهان بیرونی یا پیرامون ما، جهان درونی داخل بدن ما، جهان خودآگاه تجارب ذهنی ما. پدیدارهای عمل هم عبارتاند از: دریافتبیرونی اشیاء بیرونی، دریافت درونی اشیاء درونی، دروننگری پدیدههای ذهنی. او در ادامه بیان داشت: پدیدارهای محتوای بیرونی مرتبط با دادههای فیزیکی غیرجاندار به هیچ نحو با اَعمال دریافت بیرونی ما دگرگون نمیشوند. وقتی به صخرهای مینگریم، تغییری در آن ایجاد نمیشود. اما دریافت درونی ما از لایههای رفتاری موجودات زندهی متکامل دیگر از جمله انسان در صورتی که به نحو دریافت بیرونی آگاه شوند که مورد دریافت بیرونی ما قرار گرفتند، سبب دگرگونی در رفتار آنها میشود. به بیان ساده، وقتی من انسانی را میبینم. اگر او متوجه این امر شود رفتارش تغییر میکند.
او افزود: پدیدارهای محتوای درونی هم میتوانند با دریافت درونی ما تغییر کنند. مثلاً فکرکردن به درد موجب تشدید آن میشود. همچنین، وقتی میکوشیم در پدیدارهای عمل خودآگاهانه دروننگری کنیم این پدیدارها به بیشترین میزان تغییر میکنند. این مشکل دروننگرانه فیلسوف فرانسوی، اگوست کنت، را به این نتیجه رساند که رویکرد تحصلی به روانشناسی ممکن نیست و باید با بررسی تحصلی جامعه (جامعهشناسی) جایگزین شود. در مقابل، فیلسوف اتریشی فرانتس برنتانو به نتیجهگیری متفاوتی رسید و مدعی شد که میشود فرایندهای ذهنی را به صورت دروننگرانه و گذشتهنگر مشاهده کرد و در عین آگاهی افراد از مورد بررسی بودن، آنها را از رفتار مردم دیگر استنباط کرد. برنتانو در سال ۱۸۷۲ بر این مبنا در کتاب «روانشناسی از یک خاستگاه تجربی» بر علیه افرادی موضع گرفت که به دروننگری پدیدارهای محتوا مشغول بودند و در مقابل بر اهمیت بررسی دروننگرانهی پدیدارهای عمل تأکید کرد.
این استاد دانشگاه ادامه داد: شاگرد برنتانو، هوسرل، تحلیل فلسفی پدیدارهای ذهنی را ادامه داد و پدیدارشناسی محض را ابداع کرد که البته یک شاخهی نسبتاً رمزگونه و غامض از نظریهپردازیهای فلسفی باقی مانده است. برخی روانشناسان و روانپزشکان شکل توصیفی و پدیدارشناسی او را اخذکردند و مشروح و دقیق شمار و انواع فراوانی از پدیدارهای روانشناختی را در افراد بهنجار و نابهنجار و بیمار از نظر روانپزشکی گرد آوردند. پدیدراشناسی توصیفی مطالعهی روانشناسی را سختگیرانه دنبال میکند و از بررسی رابطهی پدیدارهای روانشناختی با دادههای فیزیکی میپرهیزد. روانشناسان تجربی، روانپزشکان بالینی و عصبشناسان خودشان را محدود نکردند و بررسی منشأ جسمی پدیدارهای ذهنی را بخشی از تکلیف خودشان به شمار آوردند. بدین ترتیب، پدیدارهای عمل بخشی از اندوختهی ارثی و ژنتیکی هر فرد بهنجار است؛ یعنی این توانمندیها در دستگاه عصبی ما هست و به تدریج طی تمرین درونی شکوفا میشود.
او تأکید کرد: در مورد پدیدارهای محتوا موضوع متفاوت است. شاید بتوانیم فرض کنیم که برخی از پدیدارهای محتوای ابتدایی و بدون معنی موروثیاند، اما عموم آنها با انباشتهشدن تجارب به پدیدارهای محتوای معنیدار تبدیل میشوند. مثلاٌ لبخندهای بیمعنای کودک کمکم جنبهی اجتماعی به خودش میگیرد. همانطور که برای ما بزرگسالان نیز پیش میآید که پدیدارهای محتوایمان از تودههای درهم به یک مسالهی معنادار دگرگون شود. مثلاً کلمات و جملات زبانی دیگر برای زبانآموز در ابتدا سروصدا و اصوات غیرقابل تشخیصاند. ولی با گذشت زمان و تمرین و شرکت در کلاسها کلمه، کلمات و سرانجام ارتباط بین واژهها برای زبانآموز روشن میشود و معنای جملات را درمییابد. به نظر موجه میآید که فرض کنیم فراگیری پدیدههای محتوایی معنیدار با برخی دگرگونیهای فیزیکی در فرایندهای مغزی همراه است که امروز اغلب با اصطلاح شاکله شناخته میشوند.
فدایی دربارهی تجارب دیگرروانی گفت: برای آگاهییافتن از تجارب دیگری به تجارب دیگرروانی نیاز داریم. ما فقط از طریق دروننگری از وجود پدیدارهای ذهنی مطلع نمیشویم. بلکه تظاهرات پدیدههای خودآگاه را در دیگران، حتی جانواران، میبینیم و درک میکنیم. اینها شاید شامل دگرگونیهای فیزیولوژیک مثل برانگیختگی چهره و لرزش باشد که فردی بیگانه میتواند ببیند. همچنین، میتواند با ارتباط کلامی یا اشارات چهره و بدن تظاهر پیدا کند. رابطهی کلامی مشروحترین و دقیقترین توصیف از پدیدارهای دگرروانی را به دست میدهد. ارتباط کلامی خودش یک تظاهر عینی است. اما پیام آن مربوط به یک تجربهی ذهنی است. فرد با ما حرف میزند، اما تجربهی درونی خود را میگوید. بنابراین، مرسوم این است که به جنبههای عینی یک توصیف کلامی از تجارب خودآگاه توجه نکنیم و توصیف را تظاهر دگرروانی ذهنی در نظر بگیریم و بگوییم آنچه دیگری میگوید دارد ذهنش را برای ما آشکار میکند.
او ادامه داد: توانایی فهم پدیدارهای دگرروانی که با تظاهرات عینی آشکار میشوند به عمل هیجانی همحسی یا عمل شناختی تعبیرکردن ما نیاز دارد. در مواجهه با فردی که میگرید، با تألم جیغ میکشد یا بر مسالهای متمرکز شده است، ممکن است همحسی پژواکگونهای در خودمان بیابیم یا فرایندهای دگرروانیای را تشخیص بدهیم که با مشاهدات ما به روشی بدون سوگیری و تحلیلیتر خاطرنشان میشود. وقتی پیامهای دگرروانی ذهنی را از فرد دیگری -که به صورت کلامی تجارب خود را وصف میکند- دریافت میکنیم، او از پیش آنها را تعبیر کرده است و دیگر الزامی ندارد ما این کار را بکنیم. وقتی او به ما میگوید خوشحالم ما حرف او را میپذیریم. البته هنوز هم ممکن است بگوییم شاید درست نمیگوید.
این روانپزشک دربارهی فهم شهودی گفت: ما به شکلی ویژه، مستقیم و فوری از بیشتر ارتباطات دگرروانی عینی یا ذهنی فهم داریم. چون تجارب مشابهی داشتیم یا آنها را تصور کردیم. این فهم را فهم شهودی ایستا میخوانند. در دو دههی اخیر بررسیهایی در مورد نورونهای آیینهای نشان داد که در لُب پیشانی مغز انسان یاختههایی وجو دارد که میتوانند احساسات طرف مقابل را دریافت و مثل آیینه منعکس کنند تا فرد آن احساس را بفهمد. جالب اینکه در افرادی که انسانهای دیگر را بهجای ابزار استفاده میکنند و همحسی و همدلی ندارند، میزان این یاختههای آیینهای کم است و آنها احساسات دیگران را نمیفهمند.
او افزود: ما از منشأ روانشناختی ارتباطات دیگرروانی فهمی به همان میزان مستقیم و فوری داریم که به آن فهم شهودی روانتکوینی میگویند. از روی شهود میفهمیم که وقتی فردی باور دارد که مرتکب گناه شده است، احساس تقصیر میکند و آنکه باور دارد ناعادلانه متهم شده است احساس اجحاف میکند. در این موارد، ما شهودی میان دو تجربهی دگرروانی روابط معناداری برقرار میکنیم که شاهد باوری پیشایند و عاطفهای متعاقب آن است. این فهم شهودی از روابط معنادار میان تجارب روانشناختی همواره مورد اتکای شاعران، نویسندگان، نمایشنامهنویسان بوده است و واکنش روانشناختی شخصیتها را طوری مجسم میکنند که از نظر ما موجه است. همانطور که خود ما از این فهم شهودی در زندگی روزمره بهره میگیریم. برای رسیدن به فهم شهودی روانتکوینی دربارهی افراد میتوانیم بر هوش خود و نشیبوفرازهای زندگی هم اتکا کنیم. البته یاسپرس به ما میگوید که احتیاط کنید. ما میتوانیم بفهمیم آنکه احساس ضعف و فلاکت میکند از مردم شاد و قوی و برخوردار نفرت دارد، چون فقر با تلخکامی همراه است. اما عکس این هم به همان اندازه صادق است؛ یعنی آنکه احساس ضعف و فلاکت میکند میتواند با خودش صادق باشد، فروتن باشد و آنچه را خودش نیست دوست داشته باشد.
نظر شما