شهید عباس دوران، زندگی و کتابهای مرتبط
بیستم مهر 1329 در شیراز متولد شد و در همان زادگاهش تحصیل کرد و دیپلم گرفت. بعد به سربازی رفت و سپس در دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش ثبتنام کرد. درسهای مقدماتی پرواز را در ایران فراگرفت و بعد – طبق روال جاری در حکومت سابق – همراه با جمعی از خلبانان برای طی دورههای تکمیلی به امریکا (دانشکده کلمبوس) رفت. در بازگشت به کشور در پایگاه هوایی همدان مشغول به خدمت شد. پس از انقلاب به اتهام همکاری در کودتای نقاب، مدتی از کار تعلیق شد اما بعد، همزمان با حمله دشمن بعثی، نادرستی این اتهام را اثبات و برای دفاع از کشور اعلام آمادگی کرد. شهید دوران یکی از کسانی بود که همان روز نخست شروع رسمی جنگ، داوطلب پرواز شد و حتی میگویند چند بار تکرار کرد نیازی به درجه نظامی و حقوق ماهانه ندارد و فقط میخواهد به وظیفهای که در قبال کشورش دارد عمل کند. با چنین نگاهی و نیز متکی به مهارت بالایش در پرواز، خیلی زود به یکی از برجستهترین خلبانهای ما تبدیل شد، تا جایی که حتی بعثیها هم او را میشناختند. در عملیات مروارید و حمله به اسکلههای نفتی عراق خوش درخشید و در فتحالمبین نیز حضور پررنگ و موثری داشت.
کتاب «بمبی در کابین» نوشته سید حکمت قاضی میرسعید (نشر صریر)، روایتی از زندگی این قهرمان شهید است. روایت مردی که «از تمام دلبستگیها و علایق مادی زندگی چشم فرو بست» و برای انجام وظیفه به دل آسمان پرخطر دشمن زد. کتابهای دیگری هم درباره شهید عباس دوران وجود دارد که در بین آنها «دوران به روایت همسر شهید» از زهرا مشتاق (انتشارات روایت فتح) شاید جالبترین عنوان باشد. روایت کتاب همان جمله مشهور را به ذهن خواننده تداعی میکند، جملهای منسوب به خود شهید در پاسخ به پدرش که میگفت بیا حجرهای در بازار بگیر و کاسبی کن؛ «من مرد آسمانم. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.» سه کتاب «یک جرعه آفتاب» کاری از محمدرضا رضوی (نشر شاهد)، «در آغوش آسمان» (دفتر ادبیات و هنر مقاومت) و «پلاکهای آسمانی» از بیژن کیا (نشر زرینه) نیز کتابهایی با موضوع زندگی و خصوصیات اخلاقی و شهادت شهید دوران هستند.
شهید عباس دوران، خاطرهای از آخرین پرواز
شهید دوران در آخرین عملیات تنها نبود و پنج خلبان دیگر همراهیاش میکردند. به عبارت دیگر ما آن عملیات را با سه هواپیمای جنگنده شروع کرده بودیم. یکی از این پنج همراه، منصور کاظمیان بود که در همان هواپیمای شهید دوران نشست و تا آخرین لحظات کنار او بود. او روایت میکند که «درطول مسیر اصلی انفجار موشکها و گلولههای ضدهوایی هواپیما را میلرزاند. از این رو، مسیر اصلی را که خطی از تیر و گلوله بود و در آن صبح زود، روی سینه آسمان به وضوح دیده میشد. کمی انحراف دادیم و سرانجام خود را به مرکز بغداد رساندیم. هنوز همه در خواب راحت بودند. غرش سنگین هواپیما، سکوت بغداد را پر از هیاهو کرد. از دور دکلهای تأسیسات پالایشگاه الدوره در چشمان سبز شد. به هدف که رسیدیم، با زیاد کردن سرعت به سمت ارتفاع، زاویه مناسب و یک شیرجه، تمام بمبها را روی پالایشگاه تخلیه کردیم، شهر در هالهای از دود و آتش فرورفت.»
کاظمیان در ادامه میگوید «شتابان گردش به راست کردیم و در همین لحظه بود که صدای انفجار سنگینی ناشی از برخورد موشک به هواپیما مرا به خود آورد. از رادیو به عباس گفتم که موشک خوردهایم. تمامی نشانگرها اعلان وضعیت اضطراری کرده و دود غلیظی که از آتشبال و بدنه پا گرفته بود وارد کابین شد. چند مایلی از شهر گذشته بودیم که هواپیما تعادلش را از دست داد. از عباس خواستم که آماده باشد تا از هواپیما خارج شویم. او که آمادگی من را شنید، زودتر از من، دکمه صندلی پران مرا فشرد و دیگر چیزی نفهمیدم.» کاظمیان اسیر شد. وقتی به هوش آمد خودش را در ساختمان وزارت دفاع عراق در بغداد دید و بعدتر، در حین یکی از بازجوییهایش متوجه شد که عباس دوران در همان عملیات شهید شده است. «در همان سینجیم کردنها بود که فهمیدم عباس هواپیمای سانحه دیده را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده که ظاهراً هتل محل برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها بود.»
نظر شما