مجموعه «قصهای نو، از افسانه...» به تازگی از سوی انتشارات پیدایش منتشر شده است. در این گزارش، میخواهیم بر این مجموعه مروری داشته باشیم.
قصههای عامیانه ایرانی که نسل پشت نسل، از سینهای به سینهای دیگر نقل شدهاند، بیشتر و بهتر از هر منبع دیگری، به ما از روحیات و نگرشهای پیشینیان این سرزمین میگویند؛ به تعبیری، دروازههای فهمِ گذشته را به روی ما میگشایند. بیدلیل نیست که افسانههای کهن را گنجینههای فرهنگهای گوناگون نامیدهاند. حال که چنین است، و حال که ما ایرانیان به وفور از چنین گنجینههایی برخورداریم، چه بهتر که فرزندانمان را از همان سنین کودکی، با این قصههای زیبا و دلکش آشنا کنیم. در مجموعه «قصهای نو، از افسانه...»، روایتهای بازآفرینیشده از داستانهای عامیانه قدیمی را میخوانید. محمدرضا یوسفی در این آثار، کوشیده تا با استفاده از لحنی مناسب و زبانی شیرین، قصهای فوقالعاده مهیج، سرگرمکننده و در عین حال آموزنده را تعریف کند.
محمدرضا یوسفی نویسنده و نظریهپرداز حوزه ادبیات کودک و نوجوان است که تاکنون بیش از ۲۰۰ اثر داستانی برای کودکان و نوجوانان منتشر کرده است. او در سال ۲۰۰۰ نامزد جایزه هانس کریستین آندرسن، جایزه جهانی ادبیات کودک شده است؛ همچنین لوح افتخار IBBY را دریافت کرده است. سارا خرامان، تصویرگر این مجموعه نیز از تصویرگران به نام کتاب کودک است که موفق به دریافت مدال جشنواره تصویرگری شارجه و منتخب بلونیا در سال ۲۰۱۶ شده است.
نشر پیدایش ۱۲ جلد مجموعه «قصهای نو، از افسانه...» را در قالب یک پک برای گروه سنی نوخوان و نونهال (ب و ج) منتشر کرده است. این مجموعه شامل کتابهای «بز زنگوله پا»، «خاله سوسکه»، «دختر نارنج و ترنج»، «دویدم و دویدم»، «راز سیب سرخ»، «سنگ صبور»، «ماه پیشونی»، «نخودی»، «نمکی»، «نوروز میآید»، «پری غرغرو» و «گل خندان» است.
در این گزارش، میخواهیم بر چهار جلد از این مجموعه مروری داشته باشیم:
دختر نارنج و ترنج
به روز و روزگاری که نه من میدانم چه روزگاری بود و نه قصهگوی دیگری، در سرزمینی که نه من آن را میشناسم و نه کس دیگری، ملک زادهای زندگی میکرد که باور کنید نه من او را میشناسم و نه هیچ تاریخدانی، فقط از او قصهای به یادگار مانده و خاطرهای که من آن را برای شما تعریف میکنم:
حقیقت را بخواهید اسم ملکزاده را هم، نه من انتخاب کردهام، نه نویسنده دیگری و همین طوری هم اسم او «ملکا» نشده، بلکه پدرش که پادشاه سرزمینی بزرگ و بی در و پیکر بود روزی با ملکه و سواران و اعیان و اشراف، با سگها و بازهای شکاری به جنگلی میروند تا آهو و گوزن و جانورهای دیگر را شکار کنند، از قضا موقعی که ملک و ملکه، گوزن گنده و شاخداری را هدف میگیرند، ملکه که باردار بود یکدفعه دردش میگیرد و شکار به هم میخورد. همه به طرف قصر بر میگردند، اما ملکه در میان ترنج زاری ملکا را میزاید.
برای ترنج چه اتفاقاتی رخ میدهد؟ آیا عاقبت به خیر میشود؟
ماه پیشونی
از آن شب، ماه از آسمان قهر کرد و دیگر کسی آن را ندید. همه جا تاریک شد و حتی رودها راه خود را در سیاهی گم کردند. پرندهای که شبها آواز میخواند در دل تاریکی به خواب رفت و کسی آواز او را نشنید. مسافرها راه را گم کردند و دیگر صدای زنگوله کاروانها به گوش نیامد. پلنگ دره که شبها به قله بلندترین کوه میرفت و به سوی ماه میپرید و با آن بازی میکرد از ته دره بالا نیامد. گل شببو که کوچههای شهر با آن رنگ فصل بهار را به خود میگرفت خشک شد.
پیرزنان و پیرمردان با فانوسهایی که در دست داشتند به سوی باغها و کشتزارها و زمینهای پر از بوتههای خار رفتند و به هر چاهی رسیدند فانوسی را بالای آن گرفتند. ماه را صدا زدند و به تاریکی چاه چشم دوختند. شهر و اطراف آن پر از چاههایی بود که آب را از دامنه کوهستان به روستاها و شهر میرساند. اگر ماه در یکی از چاهها بود، آن چاه مقدس میشد و هر که میرفت و آرزویش را در آن میگفت به آرزویش میرسید و خوشبخت میشد.
یعنی ماه کجا رفته بود؟ آیا ماه آسمان با مردم آشتی میکند؟
خاله سوسکه
یکی بود، یکی دیگر هم بود، یکی دیگر دیگر هم بود. یک خاله سوسکه هم بود که در این دنیای بزرگ دور و دراز، تک و تنها بود. البته او بابا سوسکی خیلی پیر و علیلی داشت که به سختی کار میکرد، اما نمیتوانست به راحتی خرج و نان و آب خاله سوسکه را تهیه کند. خاله سوسکه هم از اینکه پدرش هنوز کار میکرد و برای او نان و غذا میآورد، خجالت میکشید و نمیدانست چه کار کند.
بابا سوسکی، چاهکن بود. کارش سخت و طاقتفرسا بود. بیچاره همه عمرش زمین را کنده و پایین رفته بود تا شاید روزی به گنجی برسد، اما غیر از پیری و کمردرد و نفس تنگی و سردرد چیزی نصیبش نشده بود. وقتی بابا سوسکی به دور و برش، به همه خانههای شهر نگاه میکرد، میدید هر جا چاهی هست، نشانی هم از او هست، ولی کسی به کارش اهمیت نداده و نمیداد و حالا که پیر شده بود، باز باید کلنگ میزد و مانند آبدزدک زمین را میکند و پایین میرفت.
آیا خاله سوسکه تا آخر عمر سربار بابا سوسکی میماند؟ چه اتفاقی برای خاله سوسکه رخ میدهد؟
نمکی
تا صبح میشد و آفتاب درمیآمد، نمکی دسته کلیدش را برمیداشت و هفت در خانه را باز میکرد. از در اول گنجشکها و کبوترها جیکجیک و بقبقوکنان پرواز میکردند و به آسمان میرفتند. از در دوم مرغ و خروسها قدقد و قوقولیقوکنان به کوچه میرفتند. از در سوم بز و گوسفندها بعبع و معمعکنان به صحرا میرفتند. از در چهارم همسایهها اِهن و اوهون به سر کارشان میرفتند. از در پنجم مهمانها شاد و خندان به بازار میرفتند. از در ششم نمکی و ننه گلاب به بدرقه همه میرفتند. نمکی در هفتم را هم باز میکرد، اما کسی نبود که از آن بیرون برود، یا تو بیاید! ننه گلاب هم چپ و راست به نمکی میگفت: «نمیدانم این در هفتم را بابات چرا کار گذاشت؟ آخه دری که کسی از آن تو نمیرود و بیرون نمیآید به چه دردی میخورد؟»
واقعا در هفتم به چه دردی میخورد؟ یعنی پشت آن در چه رازی نهفته است؟
نظر شما