به مناسبت 30 خرداد، سالروز وقوع این حادثه تروریستی در حرم امام رضا(ع) سراغ کتاب «غریب قریب» رفتیم، این کتاب داستانی معنوی از سعید تشکری درباره بارگاه امام رضا(ع) است. مؤلف در این کتاب نحوه و چگونگی ساخت بارگاه امام هشتم شیعیان را در دورههای مختلف تاریخی بررسی کرده است.
به مناسبت 30 خرداد، سالروز وقوع این حادثه تروریستی سراغ کتاب «غریب قریب» رفتیم، این کتاب داستانی معنوی از سعید تشکری است که بهنشر آن را منتشر کرده است. این کتاب حاصل پژوهشهای نویسنده در خصوص بارگاه امام رضا(ع) است. نویسنده در این کتاب نحوه و چگونگی ساخت بارگاه امام هشتم شیعیان را در دوره های مختلف تاریخی بررسی کرده است. این تحقیق یک مطالعه تاریخی در مورد یک بنای مذهبی است که سالهای سال است جمعیت زیادی را از سرتاسر جهان در خود جای میدهد. شاید برای بسیاری جالب باشد که بدانند این بنای باشکوه و زیبا چگونه ساخته شده است و در طول تاریخ چه چیزهایی را به خود دیده است.
روایت بیتا از بمبگذاری در حرم امام رضا(ع)
در بخشی از کتاب که به حادثه تروریستی 30 خرداد سال 73 اختصاص دارد، تشکری از زبان دختری به نام بیتا و مردی به نام عمید چند و چون وضعیت شهر مشهد را شرح داده است.
وقایع داخل حرم از زبان بیتاست که در زمان انفجار بمب در حرم مشغول زیارت است. در ادامه این بخش آمده است:
«هوا گرم بود. هرمش یک جورهایی به کباب کردن شبیه بود. دلت آب سقاخانه را خواست. به ورودی صحن انقلاب دقیق شدی. دستههای عزاداری به همراه زائران و مجاوران عزادار از ورودی صحن جمهوری خودشان را به نزدیک بیست میرساندند. این پا و آن پا کردی، سخت بود راه باز کردن از میان آن همه عزادار و عاشق. به ساعت نگاه کردی، بیست دقیقه از دو گذشته بود. این؛ یعنی آب از سر تو هم گذشته بود. با مجسم کردن قیافه خالهات و لب و لوچه افتادهاش خندهات گرفت. همزمان لبخندی زد و یک دل سمت صحن انقلاب راهی شدی. از بین جمعیت گذشتی، نفست تنگ شد، گرفت. یک آن ترسیدی، اما حالا دیگر خودت را به دل جمعیت زده بودی و نامردی بود اگر پا پس میکشیدی.
یاد چند لحظه پیشت افتادی. چقدر قلب و قلب و دل دل کرده بودی پیش خودت، پزشان را داده بودی. ناگهان نفهمیدی چه شد. زمین زیر پایت لرزید. نتوانستی خودت را کنترل کنی و افتادی روی آدمهایی که جلویت بودند. موجی توی جمعیت پیچید. همگی پراکنده شدند. در پلک به هم زدنی اطرافت خلوت شدند. روی زمین افتادی. یکی به شانهات لگد زد و دیگری پایش را گذاشت روی انگشتت. سنگفرشها داغ بودند و کف دستانت سوختند. صدای آه و ناله بود. فغان، شیون همه میگریستند. کف دستانت سوختند. حالت بد شد. بوی سوختگی پیچیده بود. سرت را بالا کردی. نور خورشید به چشمانت زد، سوختند. چیزی ندیدی. سرت به دوران افتاده بود. رعشه به جانت نشسته بود. زمین هنوز میلرزید. افتان و خیزان خودت را به ورودی صحن انقلاب رساندی. گوشهای پیدا کردی. نشستی. همه چیز گرم بود. چشمانت را بستی. شنیدی: «دخترم اگر خوبی، پاشو برو. اینجا نمان.» پلکهایت را باز کردی، پیرمدی بود، خادم. شنیدی: «بمبگذاری شده، کنار بلاسر حضرت. اینجا نمان.»
دلت لرزید. بمب، انفجار، اینجا؟ کنار حرم آقا. مگر میشد؟ آن هم در روز عاشورا. گریستی. خیلی باصدا، بیشرم و بیخجالت. پیرمرد کنارت زانو زد. شنیدی: «خوب نیستی دخترم. بیا. بیا توی کفشداری کمی بنشین و نفس راست کن. بعدش بلند شو و برو. میبینی که چه عاشورایی راه افتاده.» توانش را نداشتی. دلش را نداشتی که ببینی تمام آنهایی که به مهر آمده بودند به زیارت، ریش ریش و پاره پاره شوند. برایت سخت بود. جانکاه بود. صدای دور شدن پیرمرد را شنیدی. دوان دوان میرفت. از بین همهمه و شلوغی و داد و فریاد جمعیت میتوانستی صدای کف کفشهایش را بشنوی. کفشها دور شدند. صداهای دیگری بلند شد. تو چشمانت را باز نکردی. صدای کفشها نزدیک شدند. شنیدی: «چشمهایت را باز کن و یک قلپ آب بخور. شاید جان بگیری. بیا توی کفشداری بنشین. کمی که سرحال شدی، برو. کار دارم. باید بروم کنار ضریح. محشر کبرا شده.»
ایستادی. سرت خوب بود. چشمهایت را باز کردی. همه چیز متفاوت بود با آنچه در زیارتهای قدیمیات دیده بودی. به پنجره فولاد نزدیک شدی. قسمت بالاییاش خراب شده بود، کج و کوله. دلت شکست. اشک ریختی. کنار کفشداری به ستونی تکیه دادی. سعی کردی چند نفس عمیق بکشی و بعد راهی خانه شوی.
عاشورایی رضوی در عاشورایی حسینی
خودت را به خیابان رساندی، مردان و زنان پیاده و سوار سمت حرم میدویدند. عدهای گریان و عدهای به سرزنان. کنار خیابان دانشگاه ایستادی. دست تکان دادی. منتظر سواری ماندی. جمعیت دسته دسته از مقابلت میگذشتند. هیچ تاکسی و سواری برایت نایستاد. قلبت میزد، تند تند. دلت برای بیتا مچاله شده بود. کم بود که همانجا زار بزنی. در راسته خیابان دویدی تا کمی آنسوتر شاید سواری نصیبت شود و خودت را به بیتا برسانی.
پس از اینکه بمبگذاری صورت گرفت و خبر آن به عمید، نامزد بیتا رسید به سمت حرم راه افتاد. در این حرکت حال و هوای مردم را مرور کرده است. تمام فکر و ذکرت شده بود بیتا. هزار فکر و خیال در سرت و در دلت جای گرفت. هزار نبودنها و ترسیدنها و جای خالیها. هزار از دست دادنها و دلتنگیها و فراقها. هزاران و هزار غم. بر خودت نهیب زدی. دوست داشتی خونسردیات را حفظ کنی. دوست داشتی به خودت قوت قلب بدهی، اما مگر میشد. نه، امکانش نبود. بیتای تو آنجا بود و تو اینجا. دویدی. ایستادی. باز هم خواهش کردی و تمنا تا یکی تو را سوار کند، اما همه سرگردان بودند انگار. مانند خود تو. غم باریده بود، حسش میکردی با تک تک سلولهایت. فایدهای نداشت. نفس توی سینهات سنگینی میکرد. کم مانده بود که پس بیفتی. همراه جمعیت دویدی. باید پیاده خودت را به حرم میرساندی. همان طور که بیتا خودش را به صحن و سرای آقایش رسانده بود. جمعیت بیتاب بود. عاشورایی رضوی در عاشورایی حسینی شکل گرفته بود. هر کس طوری ناله میکرد. یکی برای همسرش، دیگری فرزندش را گم کرده بود و آن یکی برادرش را و تو تکهای از وجودت را، بیتا را. دختری مهربان و خندهرو که به تازگی گوشهای از قلبت جایی یافته بود. ریشه دوانده بود و شده بود تکهای از قلبت، از وجودت. به نزدیکی حرم رسیدی. موج عزاداران و داغدیدهها بیشتر شده بود. دودی سیاه رنگ از گنبد سلطان طوس به هوا میرفت.»
نظر شما