ساکنان «جاده» مدتها بود که طبقه پایین نردبان اجتماعی را اشغال کرده بودند. جامعه آنها با نزاع، مشروبات الکلی زیاد، از هم گسیختگی زناشویی، بیتوجهی به کودکان و مسکن نامرغوب و نامناسب مشخص میشد. تیمهایی از دانشمندان علوم اجتماعی و روانپزشکان دریافتند که میزان بیماریهای روانی در جوامع محروم مانند «جاده» در بالاترین میزان قرار دارد. مطالعه شهرستان استرلینگ و سایر موارد مشابه آن نشان داد که بیماری روانی با فقر، نابرابری، انزوای اجتماعی و از هم پاشیدگی جامعه (که شامل عواملی مانند فروپاشی زیرساختهای مدنی و فقدان گروههایی است که یک جامعه را به هم پیوند میدهد) مرتبط است. در مصاحبهها، مردم اهل «جاده» و سایر جوامع نشان دادند که چگونه کمبود منابع مالی و وضعیت پایین اجتماعی-اقتصادی آنها را دچار احساس اضطراب، افسردگی و ناامیدی کرده است. در مقایسه با افراد خوششانستر، افراد فقیر نیز بیشتر احتمال دارد که به روانپریشی مبتلا شوند و برای آنها درمانهای تهاجمی مانند الکتروشوک درمانی، شوکدرمانی با انسولین و حتی لوبوتومی تجویز شود و نه رواندرمانی.
با تمرکز بر محیط اجتماعی، کار روانپزشکان اجتماعی با دو رویکرد دیگر به سلامت روان که در آن زمان برجسته بودند -روانکاوی، با تمرکز بر روان درمانی، و روانپزشکی بیولوژیکی، با تمرکز بر داروها و سایر درمانهای جسمی- در تضاد بود. روانپزشکی اجتماعی که در اواسط قرن بیستم در آمریکای شمالی ظهور کرد، بر پایه جنبشهای اولیه «بهداشت ذهنی» و «هدایت کودک» بنا شد که بر نقش عوامل اجتماعی-اقتصادی نیز تأکید داشت، اما فاقد مبنایی در شواهد علمی بود.
داستان فراموششده روانپزشکی اجتماعی با موفقیتهای گاه و بیگاه فراوانی آمیخته است. هدف نهایی آن نه تنها شناسایی عوامل اجتماعی-اقتصادی در سلامت روان، بلکه تولید توصیههای سیاستی بود که به پیشگیری از بیماریهای روانی منجر شود. اینجاست که تحقیقات بهداشت روان در برابر سیاست قرار میگیرند. روانپزشکان اجتماعی در ایجاد ارتباط بین مشکلات اجتماعی-اقتصادی و مشکلات سلامت روانی سرآمد بودند. آنها در توصیههایی که باید در مورد آن انجام شود ضعیف عمل کردند.
در برخی مواقع، این امر به این دلیل بود که روانپزشکان اجتماعی برای بیان چنین سیاستی آمادگی نداشتند. آنها صرفا میخواستند «درست عمل کنند». برخی دیگر نیز فکر میکردند که درست نیست که محققان به بحثهای سیاسی کشیده شوند، چه رسد به سیاست. بیشتر تحقیقات روانپزشکی اجتماعی با اوجگیری مککارتیسم در ایالات متحده همزمان شد و هر چیزی که بوی سوسیالیسم را میداد، قابل بررسی و محکوم بود. این امر شامل انواع سیاستهای اقتصادی-اجتماعی برای کاهش فقر و نابرابری بود که اهمیت آن توسط یافتههای روانپزشکان اجتماعی بیان شده است.
با این حال، در برخی موارد، روانپزشکان اجتماعی به سادگی اصل داستان را از دست دادند و تقصیر بیماری روانی را به گردن خود فقرا انداختند. چنین موردی در مقاله لیتون در مورد «جاده» وجود داشت که مشکل را نه چندان در فقر، که در فقرا بررسی کرد. مردمی که در «جاده» زندگی میکردند توسط کسانی که در جوامع مجاور زندگی میکردند، تحقیر میشدند و آنان را «عقبمانده ذهنی» متصور میکردند. اما محققانی که پشت مطالعه شهرستان استرلینگ بودند، ساکنان جاده و سایر جوامع فقیر را نیز با عباراتی نامطلوب توصیف کردند. این محققان آنها را کثیف، بیادب، وقیح، بداخلاق، بیپروا، مشکوک و حتی متخاصم به تصویر میکشیدند. محققان طبقه متوسط و با تحصیلات عالی در مورد این افراد طوری مینوشتند که گویی آنها نه صرفا یک طبقه از هم جدا، بلکه کلاً نوع دیگری از مردم هستند.
روانپزشکان اجتماعی فرصت را از دست دادند تا پیامدهای سیاستی واقعی تحقیقات خود را بیان کنند، یعنی اینکه تغییرات اجتماعی پیشرونده برای جلوگیری از بیماری روانی لازم است. مورخانی که روانپزشکی اجتماعی را بررسی کردهاند، اغلب اهمیت و ارتباط آن را کماهمیت جلوه دادهاند. در مقابل، من استدلال میکنم که ما باید یافتههای روانپزشکان اجتماعی را دوباره مرور کنیم – و اگر میخواهیم امروز از بیماریهای روانی پیشگیری کنیم، باید کاری در مورد آنها انجام دهیم. اولویت واقعی تغییر در طرز فکر است، چیزی که ما را مجبور میکند با سیاست سلامت روان بسیار مستقیمتر از روانپزشکان اجتماعی در گذشته مقابله کنیم. اگر به لحاظ سیاسی به سلامت روان فکر نکنیم، اصلاً به آن فکر نمیکنیم. و در نهایت، اگر در پیشگیری از بیماریهای روانی جدی هستیم، باید راهحلهای سیاسی را در نظر بگیریم.
منبع:
https://www.psychologytoday.com/us/blog/psychology-yesterday/202307/the-psychology-of-class
نظر شما