دوشنبه ۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۹:۳۵
قدم‌هایی استوار با کتانی‌های ایثار

مهران و عماد، دو نوجوانی هستند که وسط نخلستان و روستا جنگ برایشان به شکلی اختصاصی رقم می‌خورد. دیدن حال و روز مردم روستا از بالای نخل، انگار از مهران و عماد، آدمی دیگر می‌سازد: بسان همان نخل‌ها، مستحکم و قوی.

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- عباس میبدی: «کتانی‌های کوکام» نوشته فاطمه جدیدی داستانی‌ است که از دل یک ماجرا آغاز می‌شود. دیدن تصویر جلد کتاب با زوم به کتانی‌های دو نوجوان، گویای درون‌مایه داستان است. قدم‌های به ظاهر کوچکی که در بحبوحه جنگ هشت‌ساله نقش‌آفرینان خوبی بودند.

این رمان کوتاه، بیشتر به جای نشان‌دادن نقش نوجوان‌ها در معرکه جنگ، نقشی را که جنگ آنها را در آن انداخت نشان می‌دهد؛ جنگی که سرزده خودش را درست وسط تفریح و درس و مشق بچه‌های این سرزمین انداخت.

سه نوجوان به نام‌های مهران، عماد و عباس که در ادامه خلیل به آنها اضافه می‌شود. نوجوان‌هایی که در کنارشان معلمی به نام احمدآقا را دارند. معلمی که سال‌هاست طعم غربت به خودش چشانده و با پشت پا زدن به رتبه تک‌رقمی کنکور، دغدغه بچه‌های سرزمینش را در سر می‌پروراند: دغدغه‌ای فراتر از کلمه، آن هم از جنس ایثار و اخلاق.
 
داستان از میان دعوای بین مهران و عماد با عباس شروع می‌شود. با آمدن احمدآقا و عباس، گفت‌وگو میان همه‌شان پا می‌گیرد. بعد از گلایه‌های عماد و مهران به معلم از عباس، خبری تلخ از دهان عباس بیرون می‌آید. خبر حمله عراق و نفس‌نفس‌زدنش از اینکه پسر حسن قهوه‌چی تیراندازی عراقی‌ها در محله سیدیوسف را دیده است. شوری در دل‌شان می‌افتد و بیشتر از همه مهران است که به خاطر ننه و مریم خواهرش در روستا به تب‌وتاب می‌افتد. دیالوگ‌های عوامانه با چاشنی شیرین لهجه جنوبی در ایجاد فضای کالکتیو داستان نقش بسزایی دارد:
«به قرآن راست می‌گم احمدآقا. خودش خوتو قهوه‌خونه بوده. پسرش رفته بوده شیر گاومیش‌های روستایی اینا رو بگیره که صدای ترق تروق می‌شنوه. درگیری بوده تو سیدیوسف، اونم ترسیده و برگشته.». 

حرکت داستان با آمدن خلیل و موتور وسپایی که با هزار نقشه از خانه بیرون می‌کشند، شدت می‌گیرد. نوجوان‌هایی که می‌خواهند از ماجرای تیراندازی به سیدیوسف خبردار شوند. دل جاده خاکی روستا را از میان نخل‌های خرما می‌شکافند و با اضطرابی که جنگ در دل‌شان کاشته، بی‌خیال نمی‌شوند. با رسیدن‌شان به روستا و دیدن عموعبدالرضا اتفاقات پررنگ‌تر می‌شود و دقیقا خبری را که شنیده بودند با چشم و دل لمس می‌کنند.
 
مهران و عماد دو قل اصلی داستان هستند. دو نوجوانی که وسط نخلستان و روستا جنگ برایشان به شکلی اختصاصی رقم می‌خورد. دیدن حال و روز مردم روستا از بالای نخل، انگار از مهران و عماد، آدمی دیگر می‌سازد: بسان همان نخل‌ها، مستحکم و قوی. با پایین‌آمدن مهران از بالای نخل، از طرفی ترسی که در دل‌شان افتاده با دیدن دو نفر غریبه از میان نخلستان، میخکوب می‌شوند. دیدن کسانی که شاید هیچ به خواب هم نمی‌دیدند. 

وجدان و اخلاق سکه‌های قیمتی این داستان هستند. همراه‌شدن آنها با آن دو نفر در دل جنگ، ایثار و همبستگی از جنس اخلاق را می‌آفریند. اخلاق و ایثاری که عماد و مهران به محکمی ریشه نخل‌های در دل نخلستان، از خود نشان دادند. اینکه در یک نصف روز چگونه یک اتفاق از عماد و مهران انسان‌های دیگری می‌سازد بسیار تأمل‌برانگیز است. آنجا که عماد به خاطر برخورد مهران با یکی از آن دو نفر سرش داد می‌زند. همان‌جایی که دیدن روستایی به خاک و خون کشیده‌شده و تن زخمی عموعبدالرضا کمی در دل مهران بی‌طاقتی کاشته. 

«عماد جلوی مرد آمد: چیکار می‌کنی؟
می‌خوام دخلشو بیارم. برو کنار. 
عماد داد زد: نمی‌رم، کاری نکرد که؛ ئی بدبخت از اول راه، مو رو کولش بودم و جیک نزد؛ خب خسته‌اش شد انداختم پایین.
با حالتی که درد از چهره‌اش نمایان بود، مرد را نگاه کرد و گفت فقط یکم محکم انداخت.
حالا نشونش میدم برو کنار
عماد: اه. کوتاه بیا دیگه؛ چیکارش داری؟ خب اون وقت تو با این عراقی‌ها چه فرقی داری؟ 
فرق دارم، مو که با اینا کاری نداشتم. اینا ریختن تو خونه زندگی ما؛ گفتمت برو کنار. 
عماد محکم ایستاد: نمیرم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها