سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ ۱۲ بهمن روزی تاریخی در تقویم کشور است. درباره این روز افراد بسیاری حضور داشتند و خاطرات خود را ثبت کردند. یکی از افرادی که این خاطرات را روایت کرده است، سید محمد فقیهی، عضو حزب موتلفه و اهل یزد بود که از نزدیک در جریان جزئیات اخبار کمیته استقبال بود. در کتاب «عکس آخر» خاطرات سید محمد فقیهی ثبت شده که احسان عابدی این مهم را انجام داده است و ما به مناسبت ۱۲ بهمن سطوری از این کتاب را گلچین کردیم که در گزارش میخوانید.
هر چه به دوازدهم بهمن نزدیکتر میشدیم رفت و آمد به مدرسه رفاه هم بیشتر میشد. یکبار که از کمیته استقبال خواستند فوری به آنجا بروم، شال و کلاه کردم و راه افتادم. آنجا به یکی از اتاقها راهنماییام کردند. دم در اتاق دیدم دو روحانی جوان داخل هستند و مشغول صحبت کردن و نوشتن هستند. گفتم: «من فقیهی هستم. رابط استان یزد. گفتند با من کاری دارید.» یکی از آنها با لبخند تحویلم گرفت و تعارف کرد و روی صندلی بنشینم. خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و گفت: «دو تا کار دست شما داریم.»گفتم: «در خدمتم. ده تا کار داشته باشید!» گفت: «اول اینکه فردا انتظامات یک ضلع از اطراف میدان آزادی با برادران یزدی است. صد تا نوار بازوبند انتظامات تحویلت میدهیم. ده نفر از دوستان یزدی را پیدا کن و به هر کدام ده بازوبند بده تا آنها نه نفر دیگر را هم جمع کنند و در قالب ده تیم ده نفر بازوبندها را بسته و فردا صبح در محل مشخص شده حاضر باشند.» گفتم: «چشم، این کار را همین امشب انجام میدهم. امر دیگرتان چیست؟» این بار جوان دوم از پشت میز کوچکش بلند شد و آمد نزدیکم. گفت: «آقای فقهیی، کار بعدی این است که یک آدم مطمئن میخواهیم که از رفتن به استقبال آدم چشمپوشی کند و کار مهم دیگری را انجام دهد. گفتم: «فردا چه کاری مهمتر از امور استقبال از امام هست؟» جوان اولی گفت: «ما از اینجا به صورت تلفنی با سراسر شهرها در ارتباط هستیم. امکان دارد فردا عوامل رژیم شاه بخواهند از فرصت حضور مردم در استقبال از امام سوءاستفاده کنند و به دفتر کمیته استقبال هجوم بیاورند و ارتباط ما را با کشور قطع کنند. ما برای احتیاط یک خط تلفن اضافی برای محل اسکان استانها کشیدهایم. یک نفر باید دایم پای تلفن بنشیند تا اگر این اتفاق افتاد اوضاع از دستمان خارج نشود و شهرها و استانها بتوانند با تهران در ارتباط باشند. حالا شما یکی از دوستان قابل اعتماد یزدی را معرفی کنید.»
من یک لحظه با خودم فکر کردم که به کی یگویم به استقبال امام نرود و در مسجد بماند؟» همه از یزد آمدهاند که در مراسم استقبال از امام شرکت کنند، حالا بگویم نروند و پای تلفن بنشینید؟! جواب دادنم طول کشیده بود. دو جوان منتظر بودند. نمیدانستم این کار را به چه کسی بسپارم. باز با خودم گفتم بالاخره من منزل خواهرم تهران است و میتوانم بمانم و بعد فرصت پبدا کنم تا خدمت امام برسم. با اینکه منتظر روز موعود بودم و میخواستم جزو استقبال کنندگان از امام باشم، اما دل به دریا زدم و به آنها گفتم: «خودم پای تلفن میمانم.» دو روحانی جوان نگاهی به همدیگر کردند و لبخند رضایت زدند. جزئیات کار را به به من گفتند و بعد از تحویل گرفتن بازوبندهای انتظامات به طرف مسجد آشتیانیها راه افتادم.
صبح زود دوازدهم بهمن ماه هر کس در مسجد بود آماده شده بود تا خود را به مسیر حرکت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا برساند. همه شاد و خوشحال بودند و خود را به اقیانوس مردم عاشق حضرت امام میرساندند تا بعد از سالها بازگشت پیشوای انقلاب را جشن بگیرند. من با چشمانی که تر شده بود، دوستان را بدرقه میکردم و محافظت از جان امام را وظیفهای را که بهشان محول شده بود سفارش میکردم. دلم میخواست من هم همراهشان میرفتم، اما موظف به کاری شده بودم که ارزش آن کمتر از استقبال از حضرت امام نبود. ناگزیر در مسجد ماندم.
مجری شبکه با لحنی حماسی به امام خیرمقدم گفت و به خاطر بازگشت امام به میهن به مردم ایران تبریک گفت. بعد هم صحنه فرود هواپیما امام را نشان داد. هنوز دلشوره و اضطراب در دلم بود. احتمال هر اقدام ناجوانمردانه از سوی عوامل رژیم ساقط شده میرفت. مدام ذکر میگفتم تا هواپیمای امام سالم فرود بیاید. وقتی هواپیما روی باند فرودگاه نشست و در آن باز شد. اول افسر مهماندار بیرون آمد و ایستاد و سلام نظامی داد. همین که قامت رعنای امام خمینی روی پلهها پیدا شد. باز هم چشمانم خیس اشک شد. بعد از پانزده سال فراق، امام عزیز قدم به خاک ایران میگذاشت.
دوربین تلویزیون همراه امام از پلههای هواپیما پایین آمد. اما همین که امام سوار بنز شد، تصویر قطع شد. دلهره عجیبی به دلم افتاد. گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد. نکند رژیم کار خودش را کرده باشد. تند و تند شروع کردم به ذکر گفتن و دعا کردن. چند دقیقهای شد و تصویری از امام پخش نشد… یک مرتبه تلفن زنگ خورد. با استرس گوشی را برداشتم پشت خط امام جماعت مسجد بود… من با هیجان و دلهره گفتم: «سلام حاج آقا چی شده؟ امام کجاست؟» گفت: «هیچ نگرانی نداشته باشید. امام سالم است و از مقابل دانشگاه رد شدند و الان دارند میروند سمت بهشت زهرا و هیچ مسئلهای نیست. فقط تلویزیون به دستم رژیم افتاده است.»
نظر شما