یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۰
فصل پایانی زندگی ناپلئون بناپارت به روایت کتاب‌ها/ چهره سرشناس تاریخ غرب

ناپلئون از چهره‌های سرشناس تاریخ غرب است، اما میان خود آن‌ها چندان هم محبوب نیست. البته شخصیت او هنوز برای خلق روایت‌های مکتوب و تصویری، جذابیت دارد و همچنان درباره‌اش کتاب می‌نویسند و فیلم می‌سازند.

سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرتضی میرحسینی: فیلیکس مارکم در «ناپلئون» بر زندگی این امپراتوری فرانسوی درنگ می‌کند. به جای غرق شدن در قصه‌هایی که درباره ناپلئون نقل کرده‌اند، به اسناد تاریخی و حتی نامه‌های شخصی او رجوع می‌کند و تصویری تازه و هرچه واقعی‌تر از او نشان‌مان می‌دهد. نسخه صوتی این کتاب نیز موجود و برای مخاطب فارسی‌زبان در دسترس است. یوگنی تارله نیز در کتابی به همین نام، پس از مارکم دست به کاری مشابه زده بود. کوشیده بود ناپلئون را با تکیه بر مدارک معتبر به جای مانده از گذشته، و با نگاهی به بستر تاریخی‌اش بررسی کند و به جستجوی علل و عوامل موثر بر کنش و واکنش‌های او برود. کتاب‌های دیگری هم درباره ناپلئون بناپارت، ترجمه شده به زبان فارسی وجود دارد و این را هم نباید ناگفته گذاشت که در بیشتر کتاب‌هایی که به تاریخ انقلاب فرانسه اختصاص دارند، به زندگی و شخصیت ناپلئون و نقشی که او در آن دوره ایفا کرد نیز پرداخته می‌شود. از این دسته کتاب‌ها می‌شود به «فرزندان انقلاب» نوشته رابرت جیلدیا و از آن مهم‌تر، «انقلاب کبیر فرانسه و پیامدهای جهانی آن» نوشته جرج روده اشاره کرد.

ناپلئون بناپارت، یکی از چهره‌های سرشناس تاریخ غرب است. البته اگر به آنچه درباره‌اش نوشته‌اند دقت کنیم، می‌بینیم که میان خود غربی‌ها چندان محبوب نیست و در اغلب پژوهش‌ها، بیشتر بر ضعف‌ها و ناکامی‌هایش – و کمتر به نبوغ نظامی و پیروزی‌هایش در جنگ‌ها - تأمل کرده‌اند. اما، او با همه ضعف‌ها و خطاهایش، هنوز کنجکاوی‌ها را تحریک می‌کند و زندگی و زمانه‌اش برای شماری از نویسندگان و هنرمندان جذابیت دارد. از جمله، چند ماه قبل فیلمی از ریدلی اسکات درباره‌اش اکران شد که برش‌هایی از فصول مهم زندگی او را روایت می‌کند. این فیلم از آن دسته فیلم‌هاست که حتی اگر جذب داستانش نشویم، قطعاً از تماشای صحنه‌های جنگی‌اش لذت می‌بریم. در این فیلم، مانند بیشتر کتاب‌هایی که درباره ناپلئون وجود دارد با امپراتوری مواجه هستیم که بعد از شکست در روسیه و پس از آنکه چندصد هزار نفر از سربازانش را به کشتن داد به فرانسه برگشت. به دیکتاتوری و حتی گاهی به لجاجت حکومت می‌کرد و همیشه حرف خودش را به کرسی می‌نشاند، اما شکست در روسیه چنان بزرگ بود که در موضع ضعف قرارش داد. می‌خواست قدرت را همچنان حفظ کند، اما نتوانست. عزلش کردند و به جزیره الب فرستادند.

ناپلئون، ناکام در کوشش برای

از همان روزی که برای حرکت به سوی الب به کشتی نشست، یا حتی شاید از زمانی که به اکراه از قدرت کنار کشید و آن را برای یکی از بقاقای خاندان بوربون ملقب به لویی هجدهم گذاشت، به بازگشت به فرانسه فکر می‌کرد و با این واقعیت که دورانش دیگر به پایان رسیده، کنار نمی‌آمد. باور داشت هنوز نقش خودش را کاملاً ایفا نکرده است و ماجرا نباید به این شکل تمام شود. پس اقامتش در جزیره الب طولانی نشد. مصمم به بازپس‌گیری قدرتی که حق خودش می‌دانست از آن جزیره بیرون زد و به کشتی نشست و اواخر فوریه ۱۸۱۵ به فرانسه برگشت. در یکی از سواحل جنوبی این کشور قدم به ساحل گذاشت. می‌دانست حکومتی که بعد از او تشکیل شده است مخالف و دشمن زیاد دارد و شنیده بود که بسیاری از مردم - و مهم‌تر از مردم، اکثریت نظامیان فرانسه - از لویی هجدهم و اشرافی که او با خود در قدرت سهیم کرده متنفر هستند.

نامه‌ای خطاب به فرانسوی‌ها نوشت. رونوشت‌هایی این نامه، میان مردم آن کشور دست به دست شد. «فرانسویان، در تبعید، ناله‌ها و دعاهای شما را شنیدم. مشتاق حکومتی هستید که خودتان انتخاب کنید، یعنی تنها حکومت قانونی. از دریا گذشته و آمده‌ام تا حق خود را که حق شماست بگیرم. خطاب به ارتش: دارایی شما، درجه شما، افتخار شما، و دارایی و درجه و افتخار فرزندان‌تان، مخالفانی بزرگ‌تر از آن شاهزاده‌هایی ندارد که بیگانگان بر شما تحمیل کرده‌اند… پیروزی به سرعت حرکت می‌کند، عقاب با پرچم‌های ملی، از برجی به برج دیگر پرواز خواهد کرد، حتی به برج‌های نوتردام. شما نجات‌دهندگان کشور خود خواهید بود.» مطمئن بود با کمی جسارت و سرعت عمل، سربازان را با خود همراه می‌کند، دوباره قدرت را به دست می‌گیرد و همه‌چیز را از نو شروع می‌کند. اشتباه می‌کرد. حداقل درباره نقشی که خودش می‌توانست ایفا کند در اشتباه بود. مردم و سربازان، قطعاً لویی هجدهم را نمی‌خواستند، از بازگشت اشرافیتی که سعی در احیای امتیازات قدیمی داشت خشمگین بودند و حتی با ناپلئون همراهی می‌کردند. اما این همراهی با آنچه او در ذهن داشت متفاوت بود.

فصل پایانی زندگی ناپلئون بناپارت به روایت کتاب‌ها/ چهره سرشناس تاریخ غرب

جرج روده می‌نویسد «اگرچه مقدم او را مشتاقانه پذیرا شدند، بازگشت به خودکامگی گذشته دیگر ممکن نبود: یا می‌بایست با پیشی گرفتن بر آزادی‌های منشور لویی هجدهم با لیبرال‌ها به توافق می‌رسید و یا می‌بایست به سنت‌های دیرینه ژاکوبنی و انقلابی ۱۷۹۳ روی می‌آورد. او راه اول را برگزید… و حتی متممی بر قانون اساسی امپراتوری صادر کرد، اما این اقدام او کسی را راضی نکرد، همان‌گونه که توسل به اشرافیت، میهن‌پرستان را دلسرد کرد و احیای حق رای ذکور، بزرگان لیبرال را برآشفت. دیری نگذشت که برای همگان روشن شد که ناپلئون در انتظار دگرگونی مساعد رویدادها است تا مجلس را مرخص و مانند گذشته حکومت کند.»

البته احتمالاً می‌توانست در قدرت، قدتی که او دوباره به دستش آورده بود باقی بماند و همه مخالفان کوچک و بزرگ داخلی‌اش را یکی بعد از دیگری سرکوب و ساکت کند. اما دولت‌های دیگر اروپایی که یک بار مغلوب و تبعیدش کرده بودند، بار دیگر در دشمنی با او و به هدف سرنگونی‌اش کنار یکدیگر ایستادند. ماجرا به جنگ مشهور واترلو و شکست ناپلئون پیش رفت. شکستی که او دیگر از آن کمر راست نکرد. بار دیگر، اما این بار در شرایطی بدتر، به تبعید رفت. او را به جزیره‌ای دوردست در جنوب اقیانوس اطلس به نام سنت‌هلن فرستادند. سال‌های باقی‌مانده از عمرش در آن جزیره گذشت. کل ماجرای فرار او از الب تا تبعید دوباره – بازگشت به فرانسه، رسیدن به پاریس و حرکت به سوی میدان جنگ و شکست در واترلو – فقط حدود صد روز طول کشید و از این‌رو از آن به حکومت صد روزه یاد می‌کنند.

روزهای پایانی ناپلئون بناپارت در سنت‌هلن

«آیا می‌توان مرا به سبب جاه‌طلبیم ملامت کرد؟ مسلماً باید پذیرفت که این میل را داشته‌ام، و آن‌هم نه به مقدار اندک، ولی، در عین حال، حس جاه‌طلبی من از بهترین و شریف‌ترین نوعی بوده که وجود داشته است در اینکه می‌خواستم تسلط خرد و اعمال کامل همه استعدادهای بشری و برخورداری تمام از آن را برقرار و تقدیس کنم… این است همه سرگذشت من در چند کلمه.» ویل دورانت، در یازدهمین و آخرین جلد از تاریخ تمدن خود که با عنوان «عصر ناپلئون» به فارسی ترجمه شده، به تفصیل از مقطع پایانی زندگی ناپلئون می‌نویسد. می‌نویسد سنت‌هلن جزیره کوچکی بود و سکونت اجباری در آن برای ناپلئون بناپارت که از قاره‌ای به قاره دیگری لشکر می‌کشید وهن و خفت تلقی می‌شد. او آنجا اسیر انگلیسی‌ها بود و آن‌ها به جای اینکه او را در زندان به بند بکشند، به جزیره‌ای چنین دورافتاده و پرت از عالم و آدم فرستادند. نزدیکانش هنوز و همچنان امپراتور خطابش می‌کردند که لذتی آمیخته به حسرت و افسوس برایش داشت. اما نگهبانان انگلیسی جزیره او را ژنرال می‌خواندند، که او آن را تحقیر خودش می‌دید.

هوای جزیره اغلب اوقات گرم و مرطوب بود و چاره‌ای جز همزیستی با موش‌های صحرایی که گاهی زیر میزها و تخت‌ها می‌دویدند و گاهی در کلاه او لانه می‌کردند وجود نداشت. اگر تحمل این اوضاع برای یک امپراتور بلندآوازه دشوار بود، برای اسیری تبعیدی انتخاب بهتری متصور نبود. همین اندازه هم صدای خیلی از انگلیسی‌ها را درآورده بود. می‌گفتند نباید به مغلوب واترلو که فقط آخرین قدرت‌نمایی‌اش جان چند هزار انسان را گرفت اینقدر لطف کنیم. شاید راست می‌گفتند. ناپلئون در سنت‌هلن پنجاه نوکر و همراه داشت که بیشتر خرج و مخارج آن‌ها را دولت انگلیس می‌پرداخت. بیشتر آن‌ها واقعاً و صادقانه بناپارت را دوست داشتند و از خدمت به او و نوکری برایش لذت می‌بردند. حتی در جلب محبت و توجه او با یکدیگر حسادت می‌کردند و گاهی باهم گلاویز می‌شدند. خودش کار خاصی جز وقت‌گذرانی نداشت. بیشتر روز را کتاب می‌خواند، اسب‌سواری یا شطرنج بازی می‌کرد. هر زمان هم که گوش شنوایی دور و اطراف خود می‌دید از خاطرات گذشته و روزهای افتخار و موفقیت حرف می‌زد. پنج سال در سنت‌هلن ماند و دو سال آخر تقریباً همیشه بیمار و رنجور بود. زخم معده و اسهال و خرابی دندان‌ها، رمقی برایش باقی نمی‌گذاشت. بعدها هم معلوم شد که او ان زمان به سرطان معده هم مبتلا بوده است. پنجمین روز از ماه مه ۱۸۲۱ (پانزدهم اردیبهشت ۱۳۲۰) در همان جزیره دورافتاده از دنیا رفت. نوشته‌اند آخرین لحظات، مدام زیر لب، عبارت «در رأس ارتش» را تکرار می‌کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها