به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، یک جملهای که شاید هم کلیشهای باشد، چندین سال است در بین عموم جامعه به ویژه در صفحات مجازی رواج پیدا کرده است که میگوید: «کلمهها بیشتر از گلولهها آدم کشتهاند.» شاید این تعبیر، در جهان مدرن تعبیر درستی باشد؛ اما تعبیر دقیقتر و دیرینهتری وجود دارد که «کلمهها بیشتر از هر چیزی دلها را عاشق کردهاند.» برای تفسیر و بررسی بیشتر آن تنها کافی است نگاه کوتاهی به تاریخ شعر و ادبیات عاشقانه ایران در چندین دهه گذشته بیاندازید تا با خیل عظیم شاعران و غزلسرایان ایرانی مواجه شوید که حتی با گذشت چندین سده از زیست آنها، هنوز غزلها و عاشقانههای آنها بر سر زبانها است.
در شرایطی که نمایشگاه بینالمللی کتاب در حال برگزاری است، اگر با ناشرانی که در حوزه شعر فعالیت میکنند، کمی گفتگو کنید، قطعاً خواهند گفت که غزلیات و اشعار عاشقانه شاعرانشان جزو کتابهای پرفروش آنها است، همانطور که نشر سوره مهر در روزهای ابتدایی نمایشگاه به ایبنا گفت که اشعار فاضل نظری در ۶ دوره از نمایشگاه کتاب گذشته، جزو آثار پر فروش این نشر بوده است.
با توجه به همین مقدمه، خانه کتاب و ادبیات ایران که در روزهای برگزاری نمایشگاه کتاب محفلهای شعر متعدد و متنوعی در سرای ادبیات برگزار میکند، شب گذشته، در آخرین ساعات برگزاری سومین روز از نمایشگاه بینالمللی کتاب محفل شعر عاشقانه و غزلخوانی توسط شاعران معاصر را برگزار کرد که در این مراسم شاعرانی چون، امید صباغ نو، عبدالجبار کاکایی، امیر مرزبان، محمدسعید میرزایی، وحید عیدگاه طرقبه، زهیر توکلی، سیدسلمان علوی، عبدالحمید ضیایی، ارمغان بهداروند، محمدحسین نعمتی، محمدرضا نعمتی، سید حسین متولیان، محمدرضا امینی و سعید پژمان غزل خواندند.
امید صباغ نو، غزلسرا و ترانه سرا در این محفل شعر، به عنوان مجری حضور داشت و میان دعوت از شاعران برای خوانش غزلهای خود، اشعاری از دیگر شاعران را مانند محمدسعید میرزایی، آرش پور علیزاده و… را برای سمع حاضران در این محفل شعر، میخواند.
صباغ نو با ذکر این نکته که در روزهای برگزاری نمایشگاه کتاب، این نقطه از تهران، بخشی از بهشت است، از شاعران برای همراه شدن با مخاطبان و خواندن چند غزل از آثار خود دعوت کرد.
لازم به ذکر است که در ادامه بخشی از اشعار شاعران در این گزارش نوشته میشود که در رسانهها و صفحات مجازی خود شاعران منتشر شده است و اشعار جدید شاعران که هنوز در رسانه و کتابی منتشر نشده، به دلیل حفظ حقوق معنوی و مادی شاعران، ثبت نخواهد شد.
عبدالحمید ضیایی، اولین شاعری بود که پشت میکروفون قرار گرفت و دو قطعه از غزلیات خود را خواند.
نه اندوهی، نه لبخندی، نه ایمانی، نه تردیدی
مبارک باد بر اهل شب، استغنای نومیدی
نگاهت کردم با گریه گفتم: عشق، عادت نیست؟
همان وقتی که وقتش بود و زیر لب تو خندیدی
دلم تنگ است و می دانی تو، مدتهاست، مدت هاست...
ولی چیزی نپرسیدی، ولی چیزی نپرسیدی
کسی که رفته، هرگز بر نخواهد گشت! اه ای ابر!
تمام عمر بر گور تهی، بیهوده باریدی
جهان، خنیاگر زیبایی و شور حقیقت بود
ولی تو در هیاهوی درونت هیچ نشنیدی!
نه مجنونی ست در وهم بیابانُ نه لیلایی
تماشا میکند در چشمه، خود را شاخه بیدی
وحید عیدگاه طرقبه نیز دومین غزلسرای این محفل بود که حاضران را مهمان دو غزل از اشعار خود کرد.
سایهات بودم به خاکافتاده محو سایه جنبانیت
بود ویرانیت ویرانیم، ویرانیم، ویرانیت
چارهساز دردسرهایم شدی اما نشد هرگز
از گرانجانی چو من چیزی به جز دردسر ارزانیت
بر تنت هر بوسهام سیگار خاموشندهای بر برف
سوخت اما کم نکرد از سوز سرمای زمستانیت
آب رفت از اشک بالاپوش آغوشم که روزی بود
در دل ابریترین شبهای بارانیت بارانیت
باز در آیینهات انگار چین افتاد از عکسم
باز سنگ انداختم در برکهی آرام پیشانیت
امید صباغ نو، در ادامه قبل از دعوت محمد سعید میرزایی برای خوانش چند غزل، چند بیتی از یک غزل این شاعر را برای حاضران خواند.
دوباره دختری امشب به خواب دیده مرا
که از زبان غزل های من شنیده مرا
و با هزار دلیل از دلش که پرسیده
به این نتیجه رسیده که برگزیده مرا
تمام خوابش را کرده است نقاشی
کنار خود لب یک باغچه کشیده مرا
حالا نوبت به محمدسعید میرزایی رسید که دو غزل را برای مخاطبان خواند.
غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی
برای مرگ خیالم چقدر راحت بود
برای دیدن بیستوچهار سالگیات
زمان در آینه بیستوچهار ساعت بود
زمان در آینه یک جویبار نرگس بود
زنی که قرص مسکّن نخورده بیحس بود
ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود
زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود
بخند هی گل سرخم، گل بهار آمیز
که کرده عطر تو سیاره مرا لبریز
بخند دسته گل مهربان در آن سوی میز
که باورم شود این خواب واقعیّت بود
نگاه کردم و گفتم: هنوز بیداری؟؟!!
و همزمان دل من گفت: دوستم داری؟؟؟
زن همیشه، گل صورتی، شکوفه سیب…
دوباره دیدنت ای جان در این جهان غریب…
برای غربت روحم عجیب بود عجیب…
ببین که راوی خاموشِ این حکایت بود
دلی که بعد سفر با تو گفت برگردی…
برای اینکه بمانی بخاطر مردی…
که در غروب رسیدی و عاشقش کردی…
غروب بود، تن ماه در بدایت بود
در ادامه یک غزل عاشقانه دیگر از محمد سعید میرزایی میخوانید.
نوشتم بر بخار شیشه ی شب دوستت دارم
بخوان آن را فقط یک بار، من تا صبح بیدارم
تو گفتی دوستت دارم نگفتی؟ در دلت گفتی
فقط یک بار، امّا من همیشه دوستت دارم
نه- تو اصلاً نگفتی دوستت دارم فقط خواندی
ولی من سخت ناچارم، ولی من دوستت دارم
بیا بنشین مپرس اصلاً کجایم، دوستت دارم
ردیفِ صندلیِ بیت هایم دوستت دارم
پرستارم شدی یعنی که بیمارت منم باشد
مریضت می شوم هر شب می آیم دوستت دارم
ببین با هر ده انگشتم عزیزم عاشقت هستم
خودم با هر دو دستم هر دو پایم دوستت دارم
سرنگت را بزن در سینه ی من خون قلبم را
بکش محلول کن در اشک هایم دوستت دارم
مرا تزریق کن در پوستِ خاکستریِ ماه
نگاهم کن شبی بی انتهایم دوستت دارم
من از این تخت می ترسم از اینجا دور شو امّا
لبت را پست کن لطفاً برایم دوستت دارم
تو را می بوسم از پشت غبار سربی تهران
من انسانم و محتاج هوایم دوستت دارم
نوشتم بر بخار شیشه ی شب دوستت دارم
کنار آن کشیدم جای دو لب، دوستت دارم
تو خونم را گرفتی پس یقیناً عاشقت هستتم
تو نبضم را گرفتی پس مرتّب دوس… تت… دا…رم
تو خونم را درون شیشه کردی ای پری بنویس
به روی نسخه ام با این مرکّب دوستت دارم
بکش تعمید کن تکفیر کن تقدیس کن بشکن
عوض کن تا سحر هفتاد مذهب دوستت دارم
برقصی با شیاطین مقدّس، عاشقت هستم
بسوزی با رسولان مقرّب دوستت دارم
صدایت قطع شد، یک کهکشان سرد خاموشم
من از پشت هزار ابرِ مخاطب دوستت دارم
تو را می بوسم از پشت غبار سربی تهران
تو را می خوانم از سنگین ترین شب دوستت دارم
الو اورژانس؟ من قلبم پر از خون است!
رگهایِ صدایم را زدم! من مُردم از تب! دوستت دارم
نشانی؟ نه، نمی دانم، ولی اینجا همین حالا
نوشتم بر بخار شیشه ی شب دوستت دارم
ارمغان بهداروند، دیگر شاعری بود که اینبار بر خلاف دیگر شاعران، چند بیت از اشعار سپید خود را قرائت کرد.
امیر مرزبان، شاعر و ترانهسرا، سپس پشت میکروفون قرار گرفت و با اشاره به این نکته که اشعار عاشقانه و غزلیات شاعران معاصر، بر خلاف شاعران متاخر، بیشتر بر پایه فردیت است و رنگ و بوی تجربههای شخصی شاعران را میتوان در شعر معاصر پیدا کرد، یک غزل خواند که اینکه این شعر را در کتاب خود، به محمدعلی بهمنی و حسین منزوی هدیه کرده بود.
گفت: در افسانه مجنون خاک لیلا میشود!
قسمت وامق فقط از خون عذرا می شود!
گفت: اینجا گرگ، با چاه و زن و زندان یکی است!
استخوانت آخرش مال زلیخا میشود!
گفت: خیلی زود از چشمان او خط میخوری!
عشق بدجوری در این محدوده حاشا می شود!
گفت: اخر، خنجری از پشت … می افتی … نخند!
داش آکل هم شبی در کوچه تنها می شود؟
آه مرجان غزل ها! صبح شد، خوابم پرید!
تا به کی سهم من از عشق تو رویا می شود؟
هر کسی امد! فقط زخم زبان زد! نیستی!؟
زیر بار دشنه ها دارد تنم تا می شود!
توی خواب دیشبم هم گفته بودم عاشقم
عشق باید سیل باشد تا بفهمی که چرا
توی هر صد قرن یک زن مثل سارا می شود؟
تازه می فهمی چرا شیرین نامرد عجول
این قدر در دیده ی فرهاد زیبا می شود؟!
تیغهی خنجر تکانی خورد و من راحت… نشد!
صبح در این خوابها یک دفعه پیدا میشود!
آخر این کوچه … حتی قصهها خوش میشوند!
داش آکل زنده میماند سر پا میشود!
دیگر غزل امیر مرزبان:
باغ زیتون داری انگاری میون چشمهات
زنده میمونه مگه چیزی بدون چشمهات
بد به حال اون که میشه باز اسیر اون نگاه
اون که می افته به دام چند و چون چشمهات
چشماتو از آبی دریا گرفتی یا درخت
قاطیه؛ سبز آبیه، رنگین کمون چشمهات
انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری گم میشه
جنگلای وحشی مازندرونه چشمهات
انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری مرده نه؟
احتمالاً میدون عاشق کشونه چشمهات
چند تا عاشق کشتی اینجوری لبات قرمز شده
خون چند تا عاشقه روی کلون چشمهات
بد نگام کردی نگات مثل یه عاقل به سفیه
جونمو از من بگیر اما به جون چشمهات
من همیشه مخلص اخمای ناجور تو ام
خ! نمیفهمم چی میگی با زبون چشمهات
داری بد جوری نگاهش میکنی ترسیده خوب
صد تا ببر گشنه می چرخن میون چشمهات
مثل اینکه شوخیام بد جوری کار دستم داده
آخه میبینم بازم لبریز خونه چشمهات
شوخی بود اما فقط یک جمله جدی....آهای!
دوست داری یکی بیاد بله برون چشمهات؟!
محمدحسین نعمتی، در ادامه چند رباعی و چند غزل خواند.
شب سیاه خزان رخنه کرد بید به بید
نمیرسید به رغم چراغ دید به دید
دری گشوده نشد قفل روزگار شکست
دل تمامی این شهر را کلید کلید...
محمدرضا امینی، دیگر شاعر این محفل بود که ۵ رباعی از مجموعه شعر خود که به تازگی با عنوان «چارگی» در انتشارات ایهام چاپ شده است، خواند. همچنین محمدرضا نعمتی نیز یک غزل از کتاب «صدای زخمی باران» از نشر ثالث را قرائت کرد.
عبدالجبار کاکایی، بعد از زهیر توکلی در جمع حاضر شد و دو ترانه عاشقانه را در این مراسم خواند.
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را / تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ / دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
دهه شصتی دیوانهی یک بار عاشق / خواست تا خرج کند آن کوپن باطله را
من برادر شده بودم و برادر باید / وقت دیدار رعایت بکند فاصله را
و تو خندیدی و از خاطرهها جا ماندم / با تو برگشتمو مجبور شدم قافله را
عشق گاهی سبد گم شدن خاطره هاست / خواستم باز کنم با تو سر این گله را
سعید پژمان و سید حسین متولیان دیگر شاعرانی بودند که شعر خواندند.
قرعه آخرین غزل، به نام سید سلمان علوی، شاعری که در لباس روحانیت غزل میسراید افتاد.
میخواستم از هوای تو بنویسم پاییز بود ابر مقدر شد
باران گرفت پنجره ای لرزید مردی شکست چند برابر شد
موجی به جان ثانیه ها افتاد انگشت های باد به رقص آمد
سکر هزار ساله اندامت بر پلک های پرده شناور شد
یک تکه ابر تابلو را پوشاند حل شد تمام پیرهنت در ابر
پس ابر جان گرفت فرود آمد پس ابر بی مبالغه دختر شد
انجیرهای خیس سراسیمه بادام های مضطرب و مرطوب
باران هزار بار تو را بوسید باران هزار بار جوان تر شد
میخواست از هوای تو بنویسم تاریخ انتظار غریبی داشت
پاییز بود پنجره ای لرزید مردی کنار پنجره پرپر شد
سرای ادبیات، در انتهای راهرو ۱۹، در ادامه برگزاری نمایشگاه کتاب، ۶ محفل شعر دیگر برگزار خواهد کرد.
نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ تهران با شعار «بخوانیم و بسازیم» از ۱۹ تا ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در محل مصلای امام خمینی (ره) به شکل حضوری و در سامانه ketab.ir به صورت مجازی برگزار میشود.
نظر شما