یکشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۳ - ۰۷:۲۶
وقتی دادا اصغر سفیر محرم می‌شود

همدان - شهید اصغر الیاسی که با نام جهادی اصغر مقداد و به قول دوستانش «دادا اصغر»، سفیر محرم شده تا ثابت کند مسلم‌ بن عقیل شدن محدود به مکان و زمان خاصی نیست، هر روز می‌تواند عاشورا و هر جایی و هر زمینی کربلا باشد.

‌سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محمد برخورداری، کارشناس ادبیات پایداری: کتاب «عباس حرم» شرح حال زندگی شهید مدافع حرم علی اصغر الیاسی است، این کتاب ویژه خاطرات شهید مدافع حرم «علی اصغر الیاسی» است که در ۱۳۰ صفحه شامل ۳۶ روایت از زندگی، وصیت‌نامه شهید و ۲۳ صفحه از عکس‌های این شهید به رشته تحریر درآمده است.

پاسدار شهید مدافع حرم «علی اصغر الیاسی» از تکاوران لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود که در سن ۲۴ سالگی در شب اول ماه محرم سال ۱۳۹۷ در جنوب حلب کشور سوریه به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.

آنچه می‌نویسم یادداشتی بر این کتاب است که همزمان با ایام محرم خواندن آن بر عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) پیشنهاد می‌شود که چگونه هنور باب شهادت باز است و هنوز هستند کسانی که عباس‌وار به شهادت می‌رسند.

شروع کتاب نویسنده از نحوه آشنایی با سوژه سخن می گوید.آنچه که در مقدمه کتاب لازم است به آن پرداخته شود، چگونگی تولد کتاب است که شامل مواردی چون نحوه معرفی و آشنایی با سوژه، شیوه جمع‌آوری داده‌ها و مصاحبه‌ها، مراحل نگارش کتاب و حس و حال نویسنده از نوشتن کتاب است.

کتاب با روایتی از پدر به جریان می‌افتد، شروعی سرشار از احساس که تا آخر کتاب این حس و حال لطیف در فراز و فرودهای داستان ادامه پیدا می‌کند تسلسل و وابستگی روایت‌ها در عین متفاوت بودن خاطرات و راوی‌ها یکی از هنرهای نویسنده است.

آنجا که از روضه حضرت عباس (ع) سخن گفته می‌شود و بیقراری‌های یک پدر با توسل به اهل بیت (ع) تسکین پیدا می کند، نگاهی هوشمندانه و دقیق به تولد نوزادی که قرار است در سراسر کتاب یک خادم اهل بیت باشد و این از ابتدای تولد تا آخرین لحظه محسوس است و از نظر نویسنده دور نمانده است.

وقتی دادا اصغر سفیر محرم می‌شود

در ابتدای کتاب می‌خوانیم: چشمان خسته و نگاه مضطربش را بست. روی صندلی که گوشه‌ای از راهروی بیمارستان خالی مانده بود دراز کشید.

دستانش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به رسم عادت، بی‌تفاوت از رفت و آمدها زیر لب شروع کرد به روضه خواندن. انگار فقط اضطراب و بی‌قراری‌اش این طور تسکین پیدا می‌کرد.

پناه برد به روضه حضرت عباس (ع) آنجا که علمدار نمی‌خواهد شرمنده اهل حرم شود… از همین چند سطر می‌شود حدس زد قرار است یک کناب احساسی و سرشار از عاطفه را مطالعه کنیم در ادامه پا به پای راوی‌ها با تصویرسازی و شخصیت‌پردازی‌های درست و به جا، خلاقانه و هنرمندانه فراز و نشیب‌های یک زندگی را تجربه می‌کنیم.

بیان خاطرات گرچه از راوی‌های متعدد و به صورت تک خاطره‌ای است اما حوصله مخاطب را سر نمی‌برد و ارتباط گسسته نمی‌شود.

آفتی که ممکن است در برخی از کتاب‌هایی که این گونه روایت می‌شود دامن‌گیر مخاطب شود.

سیر داستان ضرب آهنگ مشخص و مناسبی دارد هرچند که ممکن است در انتهای کتاب گاهی این ضرب آهنگ دچار ضعف شود و در چینش روایت‌ها مشکل پیش آید. در میانه خاطرات شخصیت‌ها کاملاً برای مخاطب شناخته شده‌اند و مخاطب احساس همزاد پنداری می‌تواند با هر کدام از این شخصیت‌ها داشته باشد.

نکته قابل توجه دیگر در این کتاب بیان خاطراتی از زندگی یک شهید دهه هفتادی از قشر پایین جامعه از لحاظ اقتصادی که در محرومیت به سر می‌برند اما باور و ایمان و اعتقاد محکمی دارند و یادآوری این مسئله که امام فرمود این انقلاب، انقلاب پابرهنه‌گان و مستضعفان است.

اینکه همانطور که در دوران انقلاب و دفاع مقدس بسیاری از مردم محروم و در شرایط سخت اقتصادی جان برکف شدن برای حفظ اسلام و انقلاب در عصر حاضر هم به همان شکل است.

فرزندی که با خون دل پدر و مادری بزرگ می‌شود اما زمانی که احساس نیاز می‌شود همان فرزند را در راه خدا رهسپار می‌کنند تا مدافع از مظلوم باشد، مظلومیت این خانواده‌ها در روایت‌هایی از این کتاب خواندنی است و به خوبی پردازش شده است، از ۱۰ - ۱۱ سالگی سر کار می‌رفت و کمک‌خرج مان بود. گاهی اوقات همراه من می‌آمد و در گلخانه با هم کار می‌کردیم.

گاهی اوقات هم همراه پدرش برای تعزیه‌خوانی می‌رفت. برایش مهم نبود کار سخت باشد. هرچه هم در می‌آورد خرج خانواده می‌کرد یادم هست.

موقعی که با هم در گلخانه کار می‌کردیم وقتی می‌دید من خسته‌ام یا روحیه‌ام خراب است و غصه می‌خورم سر شوخی را با همکارانش باز می‌کرد.

می‌گفتم اصغر جان شاید کسی دوست نداشته باشد تو با او شوخی کنی می‌گفت: همه این‌ها مثل برادران من هستند، واقعاً هم همین طور بود همه او را دوست داشتند، می‌دانستم برای اینکه من سرحال بیایم این کار را می‌کند.

وقتی می‌دیدم که چطور سخت کار می‌کنند خیلی ناراحت می‌شدم و او دوست نداشت ناراحتی مرا ببیند. بعضی وقت‌ها هم اصلاً به ما نمی‌گفت: سر کار می‌رود.

مدتی بود با یکی از دوستانش که اتفاقاً همسایه‌مان بودند می‌رفتند کاهو چیدن.من نمی‌دانستم، تا اینکه یک شب هوا تاریک شد و دیدم از اصغر خبری نشدو رفته رفته هوا تاریک می‌شد و نم‌نم باران هم می‌آمد.

دلم آشوب بود، اصغر پسر بی‌خیالی نبود، هر جا می‌رفت به موقع می‌آمد، یا اگر قرار بود دیر بیاید به ما اطلاع می‌داد تا نگرانش نشویم. آن شب تا دیروقت منتظرش ماندم دیدم خبری نشد، فانوس به دست زیر باران چادر را سرم کردم و بیرون از خانه در حیاط منتظرش شدم.دیدم خانم همسایه هم مانند من در حیاط منتظر ایستاده گفتم: شما اینجا چکار می‌کنید؟ گفت پسرم هنوز از سر کار نیامده!
گفتم: اصغر ما هم نیامده گفت: هر دو با هم می‌روند سرکار؛ در همین حین دیدم دو نفر از سر کوچه به ما نزدیک می‌شوند.کمی که نزدیک‌تر آمدند دیدم اصغر و پسر همسایه مان است، از دیدن اصغر در آن وضعیت خیلی ناراحت شدم سر تا پا گلی بود. رفتم نزدیک‌تر دیدم صدا زد: مامان شما نیا من که دارم خودم می‌آیم.

جلوتر که آمد دیدم تمام لباس‌هایش خیس خیس و سر و صورتش پر از گل است. تمام بدنش می‌لرزید.

گفتم: مادر جان کجا بودی؟!
گفت: اضافه کار ماندیم باید کاهوها را بار می‌زدیم.نگران نباش چیزی نیست.

حمام نداشتیم برای همین کمی آب داغ کردم تا سر و صورتش و پاهایی که از شدت سرما و گل سرخ شده بود را بشوید. لباس‌هایش را عوض کرد. گفتم برو بشین تا برایت شام بیاورم. وقتی سفره شام را انداختم، هرچه صدایش کردم جواب نداد.بالای سرش که رفتم دیدم از شدت خستگی همین طور خوابش برده بود. پتویی رویش انداختم و بالای سرش ایستادم و کمی موهایش را نوازش کردم.

با اینکه سراسر این کتاب روایتی از خودگذشتگی و ایثار شهید الیاسی است اما هیچ گاه احساس دست نیافتنی بودن شهید در حین خواندن کتاب به مخاطب دست نمی دهد.شاید به این خاطرات است که روایت‌ها بدون اغراق بیان شده‌اند.

یکی دیگر از نقاط قوت کتاب پرداختن به نقش مکمل مادر به عنوان فردی تاثیرگذار در خانواده است که اگر خوب پردازش نمی‌شد ممکن بود آفتی برای کتاب باشد.

یکی دیگر از مولفه‌هایی که در این کتاب با آن خوب اشاره شده است نام کتاب است که شاید می‌شد نام‌های بهتری برای کتاب انتخاب کرد که رابطه عمیق‌تر و قوی‌تری با آن داشته باشد اما نویسنده از انتخاب این نام برای کتاب خود دفاع می‌کند.البته در سراسر کتاب علت این نامگذاری مشخص و ملموس است.

نحوه شهادت و اطلاع رسانی به خانواده و پرداختن به این مسئله مهم از چندین زاویه یعنی پدر مادر و خواهر است که هر کدام از زاویه دید خود روایتگر این اتفاق هستند و به خوبی می‌توان احساس‌ها را در هر کدام از این روایت‌ها مشاهده کرد.

تصور و درک پدر شهید با مادر یا خواهر شهید و همزاد پنداری با آنها با سه حس متفاوت که نویسنده به خوبی توانسته است حس را خوب از آب در بیاورد طوری که این احساس همزاد پنداری را نسبت به هر کدام از اعضای این خانواده به خوبی می‌توان احساس کرد.

روز اول محرم سال ۹۷ بود که خبر شهادت اصغر الیاسی و فرهاد طالبی در جنوب حلب دست به دست می‌چرخید زمان زیادی نگذشت که چهارباغ خود را برای پذیرایی از اولین سفیر محرم آماده می‌کرد.

تعزیه‌خوان، مداح و پاسداری که در لباس سبز سپاه فدایی حضرت زینب سلام‌الله علیه شده بود و به آرزوی دیرینش رسیده بود و حالا در نخستین روزهای محرم بر دستان پرمهر هم‌وطنانش تا بهشت بدرقه می‌شد.

شهید اصغر الیاسی که با نام جهادی اصغر مقداد و به قول دوستانش دادا اصغر، سفیر محرم شده تا ثابت کند مسلم‌بن‌عقیل شدن محدود به مکان و زمان خاصی نیست، هر روز می‌تواند عاشورا باشد و هر جایی و هر زمینی کربلا.

شهیدی که در آغاز ورود به دنیا صدای گریه‌اش همراه شد با روضه‌خوانی پدرش و از دنیا رفتنش هم ختم به شهادت شد. انگار همه زندگی‌اش را به محبت اهل‌بیت علیه السلام پیوند زده بودند.

سخت نیست فهمیدن اینکه اگر می‌خواهی از سیم خاردار دشمن عبور کنی ابتدا باید از روی سیم خاردار نفست عبور کنی.کاری که اصغر خوب یاد گرفته بود.

سفیر محرم دغدغه مسلم زمانش را داشت، ولی فقیه راه، مگر نه این‌که ولی‌فقیه اش فرموده بود: اگر مدافعان حرم نبودند در کرمانشاه و همدان باید با داعش می‌جنگیدیم.

و در نهایت شاید اگر این کتاب را اگر نخوانی و سر مزار شهید الیاسی بروی برایت سنگ مزار این شهید که متفاوت از سنگ مزارهای همه شهدا است یک معما می‌شود، سنگ مزاری شبیه شهدای نبل والزهرا که در روایتی دیگر از کتاب عباس حرم شرح آن بیان شده است.

کمال رفیق شفیق اصغر می‌گوید: از آن روزی که به شهر نوبل الزهرا رفته بودند و سری هم به گلزار شهدای آن‌جا زدند، فضای گلزار شهدای آن‌جا با بقیه فرق می‌کند. اصلاً وارد آنجا که می‌شوی حال و هوایت عوض می‌شود، یک حال و هوای عجیب معنوی.

وقتی با اصغر رفتیم گلزار شهدای نوبل اصغر کنار یکی از مزارها ایستاد و گفت: کمال ببین چه قدر این مزارها زیبا هستند. (سنگ مزارهای آنجا با همه جا فرق می‌کرد روی سنگ مزارها حالت گلدان خالی بود و داخلش گل‌های زیبایی کاشته بودند.)
بعد هم اشاره‌ای به آن‌ها کرد و گفت: دوستدارم سنگ مزار من هم این طور باشد.

گفتم: اصغر باز هم شروع کردی شما بیا سنگ انگشتر انتخاب کن، سنگ مزار پیشکش. فعلاً حالا وقت داری. اصغر کنار یکی از مزارهای شهدا نشست و گفت: حالا اگر یادت ماند همین کار را بکن و سنگ مزارم را این طور سفارش بده. زیاد طول نکشید و سنگ مزارش همان شد که می‌خواست و این است راز متفاوت بودن سنگ مزار شهیداصغرالیاسی یادگاری از شهدای نوبل.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها