سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «گرای باقر؛ خاطرات محمد (باقر) نیکسخن دیدهبان لشکر ۱۷ امام علیابنابیطالب» با پژوهش و مصاحبه امیرحسین انبارداران در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
در کتاب «گرای باقر؛ خاطرات محمد (باقر) نیکسخن…» خاطراتی از فردی نقل شده که در زمان حضور در جنگ سن کم و جثه کوچکی داشت و با تلاش زیادی توانست به عنوان یک نیروی داوطلب در جنگ حضور یابد و در عملیاتهای مهمی ایفای نقش کند.
کتاب مقدمه انبارداران، پژوهشگر خاطرات را ندارد و ما نمیدانیم که خاطرات در چند جلسه، به صورت کتبی یا شفاهی و با چه شرایطی گرفته شده است و تنها در صفحات نخست کتاب در مطلبی به عنوان «به جای مقدمه» یادداشتی از نیکسخن آمده که درباره علت ثبت خاطرات خود چند سطری را قلم زده است.
کتاب از دوران کودکی، نوجوانی و حوادث قبل و بعد از انقلاب در قم را دربرمیگیرد که نیکسخن حضور پررنگی در آن اتفاقات داشته است. خاطرات از چند دوره حضور بسیجیوار یک نوجوان پرتکاپو شکل میگیرد که سعی میکند در جنگ و دفاع از کشور سهمی داشته باشد.
در برخی سطور کتاب اصطلاحاتی درباره ادوات جنگی آمده که خوب بوده درباره آنها در پانوشت توضیحی داده میشد. برخی اسامی چهرههای مشهور نظامی هم ذکر شده که نیاز به یک توضیح کوتاه داشت. نکته جالب خاطرات نیکسخن با توجه به اینکه چند دهه از پایان جنگ نگارش شده، از لحن صریحی برخوردار است به طوری که در برخی صفحات راوی از بعضی تدابیر، نوع حمله، نوع آرایش جنگی انتقاد کرده و دلیل انتقاد خود را نیز برشمرده است.
راوی نگاه پراحترام و خاصی برای تک تک حاضران در جنگ دارد و با عشق خاصی از آن روزها و رشادت فرماندهان و سربازان سخن میگوید، اما این نگاه باعث نشده که از برخی اتفاقات و تصمیمها در جنگ انتقاد نکند. مطالعه کتاب «گرای باقری» علاوه بر اطلاعاتی که درباره جنگ به مخاطب ارائه میدهد بخشی از تاریخ شهر قم را در محلههای قدیمی آن برمیشمرد.
در نگاه نخست محمد (باقر) کودکی ناآرام و پرانرژی است: «من بچه پرانرژی و شلوغی بودم، اما سرم به درسم بود. درسم خوب بود. ریاضی را بیشتر از بقیه درسها می پسندیدم. هوشم بیشتر از سوادم بود. هنوز هم همینطور است. بعدها در زمان جنگ وقتی در جبهه اوقات فراغت داشتیم، خودمان را با مسابقات هوش سرگرم میکردیم. در این مواقع، اگر معادلات ریاضی مطرح میشد، من نفر اولی بودم که پاسخ میدادم.»
نوجوانی که بعدها بخشی از انرژی خود را در ورزش تخلیه میکند: «از حوالی هشت سالگی ورزش ژیمناستیک را شروع کردم. مربیام آقای مهرهساز بود. از بس تیز و زرنگ بودم، همه میگفتند باقر از دیوار راست بالا میرود. بعدها شناگر شدم از آن وقتها رسم بود بچههای بالای شهر را برای تیم قم انتخاب میکردند اما من از بس توانمند و مودب بودم قبل از انقلاب عضو تیم شنای قم شدم. آن قدر انرژی داشتم غیر از ژیمناستیک، روزهای تعطیل صبح تا شب کارم فوتبال بود. طرفدار تیم تاج بودم…»
در همین چند سطور با بخشی از شخصیت نوجوانی آشنا میشویم که در یکی از محلههای قدیمی قم زندگی میکند و به ورزش علاقه دارد.
حالا محمد (باقر) در مبارزات انقلابی هم حضور و از آن روزها هم خاطراتی برای گفتن دارد: «از ۱۹ دی تا ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ روزهای عجیبی بود. به جز چند روز اول، بعید میدانم روزی بوده که من در قم تظاهرات نرفته باشم. مدرسه که از همان روزهای اول تق و لق شد. همه جا بودم. همیشه فکر میکنم کاش یک دوربین عکاسی داشتم و آن صحنهها را شکار میکردم. چه صحنههایی بود! یک روز رفتیم مرکز پخش نوشابه «پپسی کولا» را بستیم. نمایندگیاش آن طرف پل «علی خانی» کنار قبرستان نو بود. بزرگترها گفته بودند، پپسی محصول آمریکاست. شیشههای آنجا را شکستیم. جاده اراک را هم بستیم کماندوها آمدند و افتادند میان مردم. بدجور باتوم میزدند.»
پس از آنکه انقلاب پیروز شد، ناآرامیهای غرب کشور و بعد هم تهاجم عراق در جنوب شروع شد: «سرنیزه را بیرون آوردم و با احتیاط کامل، نیمه خمیده و «یا حضرت عباس» و «یا صاحبالزمان» گویان رفتم سمت غواص دشمن، هر قدمی که میرفتم سربلند میکردم و میدیدم غواص دشمن از جای خودش تکان نخورده. نزدیکش که شدم، تمام توانم را ریختم در مشتم تا سرنیزه را بگیرم و بکوبم بر سرش. چسبیده بودم به او. چشمانم چند بند انگشت با سرش فاصله داشت، در چنگم بود. قوت قلب گرفتم و ترسم کم شد. چشمانم بهتر دید. تنه یک نخل سوخته به من خیره بود، خندهام گرفت.» هیجان، ترس و دفاع در کنار هم از باقری نوجوان سربازی میسازد که هم اشتباه میکند و هم شجاعت نشان میدهد.
همه خاطرات راوی پر انرژی «گرای باقر» جنگ نیست، اتفاقات و خاطراتی هم وجود دارد که در کنار جنگ رقم میخورد و بیان آن جالب است: «محل استقرار ما در پادگان امام حسین تهران بود. چند روزی به آموزش مختصر و کسب آمادگی گذشت. سپس به پادگان امام حسین منتقل شدیم که مقر اسبدوانی خاندان شاه محسوب میشد. همان ابتدا هم تاکید کردند فلان جاها نرویم. تاکید مکرر وارد نشدن به فلان جاها مرا بیشتر حساس کرد. میخواستم پشت و بستر آن همه دوربین و امکانات حفاظتی به جا مانده از رژیم پهلوی را ببینم.» حواشی که در پادگان امام حسین رقم میخورد از نکاتی که کنجکاوی و جسارت محمد (باقر) را نشان میدهد و اطلاعاتی که این کنجکاوی برای مخاطب به همراه دارد: «درهای مربوطه قفل بود و تدابیر محکم حفاظتی هم برقرار بود، اما هیچیک نمیتوانست در مقابل ذهن کنجکاوم مقاومت کند، کانالهای کولر راهی بود تا مرا به خواستهام برساند. چهار طبقه ساختمان را از راه کانال کولر پشت سر گذاشتم و دیدم آنچه را که نادیدنی بود؛ انواع و اقسام دوربینهای پیشرفته فیلمبرداری به گونهای تعبیه شده بود تا در مجموعه اسبدوانی شاه پر زدن پرنده هم زیرنظر خاندان سلطنتی باشد!»
در کتاب سطوری وجود دارد که خواندن آنها تلخ و غمبار است و راوی ما را با خود به لحظه به لحظه آنها میبرد: «خرمشهر پشت سرمان بود. خورشید آمده بود بالا و بر پیکر شهدا میتابید. از شدت گرما و آشفتگی میدان نبرد، پیراهن ارتشی خاکی را از تنم بیرون آوردم. شلوار کردی و زیرپیراهنی که پوشیده بودم، خیس از عرق، خاکی و خونی بر تنم زار میزد. فکرم درگیر چنین موضوعی نبود، جان و جسمم را پیکرهای غرق در خون شهدا مچاله کرده بود که وسط معرکه مثل دستههای گل، در عقب دو دستگاه وانت تویوتا روی هم سوار میشدند. پیکرها هنوز گرم بود. از زیر وانتها جوی خون بر زمین و زمان نقش عشق میزد تا به یادگار بماند برای تاریخ که شلمچه با خون آزاد شد.»
یکی از مطالب خواندنی کتاب «رمضان: کلکسیون بیتدبیریها» درباره عملیات رمضان است که در این صفحات نگاه منتقدانهای به این عملیات شده و رک و راست با مخاطب بخشی از آنچه را که گذشت، در میان نهاده است: «کار به جایی رسید که وقتی به مقر تیپ در ایستگاه حسینیه هم برگشتیم، بنای اعتراض و گلایه گذاشتیم که این چه نوع جنگیدن است؟! اعتصاب کردیم! گفتیم باید بدانید طراحی چنین جنگیدنی در سر چه کسی است؟! قرار شد آقای درویش بیاید توضیح بدهد. بلبشویی شد بیا و ببین. اعتراضها چنان بالا گرفت که ما معروف شدیم به لقب خاصی مثل گروه چترباز… روح حسن باقری شاد که شنیدم بعد از همان عملیات رمضان، جایی نوشته: «اینطور جنگیدن به درد نمیخورد و باید روش را عرض کرد!» ص ۸۸
محمد (باقر) در ادامه اتفاقات تلخ عملیات رمضان را باز میکند تا مخاطب بداند که او از چه سخن میگوید: «در همان دقایق اولیه، قتلعام شدن بچهها را به چشم خودم میدیدم. وقتی ما به خط زدیم، مجبور شدیم پا روی پیکر شهدا بگذاریم و جلو برویم. دشمن به شکل تیرتراش تیربار را روی کف زمین شلیک میکرد. مجبور بودم به سینه روی زمین بخوابیم، لابهلای پیکر شهدا برای خودم جان پناه و سنگر درست میکردم. گاه میشد که شهیدی عزیز بر اثر اصابت گلولههایی که به سمت من میآمد دوباره و سه بار شهید میشد! از نیروهای گردان ابیطالب که بیشترشان بچههای اراک بودند، تقریباً چیزی باقی نماند.» ص ۸۹
در «گرای باقر» نگاهی هم به عملیات محرم شده که در آنجا هم اوضاع چندان خوب نیست و راوی تلخترین اتفاقات را با مخاطب درمیان میگذارد: «در مرحله پایانی عملیات محرم، گروهی از نیروهای ما که به خط زده بوند، به دلیل بیبرنامگی، بیش از حد تعیین شده جلو رفته و از توپخانهها دشمن هم گذشته بودند. این ناهماهنگی باعث شده بود در محاصره دشمن بیفتد گرگ و میش صبح، گروهی از آنان از مهلکه میگریزند. بقیه را که در رمل هم مانده بودند، باید نجات میدادیم. رفتیم کمک. برخی را آوردیم، برخی شهید شدند، برخی هم اسیر.» ص ۱۰۱
درباره عملیات محرم باز هم جزئیاتی ارائه میشود که خواندنی است و راوی خود از این نحوه عملیات و برنامهریزی متعجب و حیران است: «چند روزی آنجا بودم، چیزهایی دیدم و شنیدم که پذیرفتنی نبود و به ذات من نمیچسبید.
با طلاب حوزه علمیه قم ارتباط گرفته و چند طلبه عرب به منطقه آورده بودند. نیروهای فرماندهی این واحد بدون توجه به چگونگی شروع عملیات و نحوه خطشکنی و پیشروی نیروها، عملیات را موفق تصور میکردند و از روی کالک حدود ۷۰ کیلومتر به عمق خاک دشمن وارد شده و رسیدند به شهر العماره عراق. با این خیال، طلبههای عرب آمده بودند با مردم منطقه فتح شده العماره حرف بزنند و آنان را لابهلای تپههای منطقه اسکان بدهند! صحبت از این بود مردم لابهلای کدام تپهها اسکان داده بشوند! به همین راحتی! یعنی طرح و عملیات جلوتر از هر چیزی نبرد را پیروز تلقی کرده و به فکر مردم آزاد شده شهر العماره عراق بود!
حالا محمد (باقر) از بالا و پایین و درست و غلط عملیات محرم میگوید، سربازی که در چند عملیات شرکت کرده و دیگر با جنگ و عملیات بیگانه نیست. او نکات منفی تصمیمات و تفکرات تصمیمگیران جنگ را چنین نقد میکند: «چنین تفکری از پایه غلط بود. دوستان ما در یاد پیروزی شیرین و دلچسب عملیات محرم خوابیده و دچار توهم بودند؛ از این هم بدتر! شیرینی غنایم عملیات قبلی انگار تفکر دوستان را آشفتهتر از قبل کرده بود؛ دو گروه در قالب تقریبی در گردان بازسازی شد که کارشان جمعآوری و انتقال غنایم نبرد باشد، این ایده و تفکر غلط چنان در پیکره و ذهن فرماندهی عملیات نشست که جای تفکر صحیح را گرفت… ص ۱۰۳
کتاب «گرای باقر؛ خاطرات محمد (باقر) نیکسخن دیدهبان لشکر ۱۷ امام علی ابنابیطالب» با پژوهش و مصاحبه امیرحسین انبارداران در ۲۷۸ صفحه به بهای صدو هشتاد و پنج هزار تومان در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
نظر شما