سه‌شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۷:۴۹
جهانی را به سوز سینه شیدا می کند زینب

گلستان- محرم و عاشورای حسینی بازمانده، زاینده، فزاینده و کوثری است که میجوشد و هر عصر و نسلی به نسبت توان و تکاپو و ظرفیت خویش از آن بهره می‌گیرد که جلوه‌ای از آن را در اشعار جمعی از شاعران شهرستان بندرگز می‌خوانیم.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در بندرگز، فرهنگ عاشورا و میعادگاه کربلا به روح‌ها طراوت، زیبایی، سرزندگی و شیوه خوب زیستن می‌آموزد و مدرسه‌ای است که آدمی هر چه بیشتر و با معرفت‌تر پای درس آموزگارش بنشیند، بهتر رشد و پرورش می‌یابد.

محرم یک رویش اجتماعی است و روایت و یادآوری تراژدی کربلا؛ نه یک برنامه گذرا و آیین تکراری اعتقادی بلکه مدرسه‌ای ماندگار برای تأمل و تذکر در خویشتن فردی و جمعی ما بوده و نظمی همدلانه برای تعالی و تقرب به ارزش‌های والا ایجاد می‌کند و شکل‌دهنده اخلاق اجتماعی در فرهنگ عمومی می‌شود که در این میان اهالی قلم و معرفت همچون جمعی از شاعران شهرستان بندرگز می‌کوشند با اشعار خود قدمی برای مانایی و زایایی این رویش اجتماعی بردارند که در ادامه بخشی از آن ازنظر مخاطبان می‌گذرد.

ابوالحسن نظر نوکنده

دل هوای عشق زیبای تو دارد یا حسین

دیده‌ام نوری چو دنیای تو دارد یا حسین

دیده را کردم روان بر جلوه‌های حق ز عشق

دیدم هر کس یاد والای تو دارد یا حسین

شمع جان و شمع عشقم روشن از ایمان توست

این فضا نور دل‌آرای تو دارد یا حسین

از سر دنیای عشق و از سر مظلومیت

این محرم بوی شیدای تو دارد یا حسین

جملگی در دل نوای یا حسین است یا حسین

بهر دیدار حرم این دل تمنای تو دارد یا حسین

کربلا شد درس عشق و درس هر دلدادگی

کربلایم رنگ و مهنای تو دارد یا حسین

راه حق راه نجات مسلمین است در جهان

چون ره حق مهر و امضای تو دارد یا حسین

سید رضی علوی

آنجا که ابر دیده‌ها تر بود

دشت بلا با خون معطر بود

کرب و بلا یعنی که دشت درد

نه! از بلا و درد بدتر بود

کفر و ستم بیدادها می‌کرد

دین و دیانت سُست و لاغر بود

شاهین ظلم و جور حاکم بود

دردا همای عشق بی‌پر بود

آنجا حقیقت مُرد و مردی مُرد

وقتی که روی نیزه‌اش سر بود

گویی که مُرده مادر دنیا

تیر سه شعبه شیر اصغر بود

وقتی تبر هر دم رجز می‌خواند

یک قامتی همچون صنوبر بود

دنیا علی‌اکبرش می‌خواند

آن نوجوان سردار لشکر بود

دشتی که اشک از ابر می‌بارید

اما زمین با خون‌دل تر بود

لب چون کویری از عطش لبریز

سیراب دل از حوض کوثر بود

آن‌کس که آب لشکرش می‌بست

جیره‌خور خوان پیمبر بود

ای تنگ‌چشمان حقیر پست

آن آب بسته مهر مادر بود

بر کودکان کرسی عصمت

جای لطافت زخم خنجر بود

ناگه صدای العطش برخاست

بی‌شک صدای آب و ساغر بود

وقتی‌که آب از مشک هی می‌ریخت

آبی که با خونش برابر بود

می‌ریخت اما جرعه‌ای هرگز

عباس بوتیمار لشکر بود

هی ابلهی کردند، بشکستند

ساغر ز مردی که سکندر بود

شرمنده از روی رقیه آب

زینب هراسان بود، مضطر بود

آه از دل سجاد بیمارش

کز درد دل در قبر بستر بود

کرب وبلا دشت بلایی بود

بر حوضِ خون، سیمای اختر بود

اُف بر دل بی‌روح شیادان

در زیر سم اسب پیکر بود

بر روی نی سر سوره‌ها می‌خواند

گویی که نی هم تاج منبر بود

آری قیام خون و شمشیر است

زخمی دل مولا از آن در بود

آنشب شب تاریک ظلمانی

آنشب که آمد شام آخر بود

هم جنگ و خون و طاعت از کفار

هم صلح و سازش‌ها میسر بود

باید قیام خون‌فشان می‌کرد

وقتی‌که مشق عشق ابتر بود

اهداف او امر به معروفست

فرمان او هم نهی منکر بود

فریاد او هفت‌آسمان پیمود

گوش جهانِ ادعا کر بود

از ابر اشک خون و غم بارید

خونی که از گل‌های پر پر بود

هفتاد و دو گل پرپر اندر خاک

در دشت بوی عطر عنبر بود

پیروزی خون بود بر شمشیر

وقتی که میدان‌دار داور بود

دیگر سر از پایش نمی‌داند

چون سر اسیر کوی دلبر بود

با سربلندی نزد دلبر تاخت

آری حسین سردار بی‌سر بود

سید علی سید حسینی

یه سمتش لشگر کوفی

یه وَر چندتا جوونمردِ

میخونم باهمه احساس

که حرفم قصه‌ی دردِ

عطش شد حاکم صحرا

صدای رقص شمشیرِ

یکی از رو زمین انگار

داره دریارو میگیره

گلو خشک و نفس خسته

دِلا چون کوره میسوزه

همه چشمابه خورشیدِ

که داره ماهُ می بوسه

یه تصویر از تو با دریا

میونه دشت جامونده

یه مشکِ خالی و یک دست

که یک گوشه رهامونده

زمین دلتنگِ پاهاتِ

زمان خالی شداز احساس

تمومِ چشمه ها جاری

میشه بانامِ تو عباس

مگه میشه که خورشیدُ

به دستِ سایه پرپرکرد؟!

مگه میشه که دریارو

بدون آب باور کرد؟!!

صدایِ سوزِ لالایی

میونِ دشت پیچیده

گلویِ تشنه ای اِنگار

بجای آب خون دیده

زمین شدمسلخ گلها

گرفته رنگ خون عالم

عجب تصویرغمگینی

شکسته حرمتِ آدم

گُلایِ باغ ایثارن

نشون ازباغبون دارن

هزارون سالِ تودلها

نهال عشق میکارَن

حالا هرجارو میبینی

نشون از کربلا داره

دل و دیوار و درهامون

فقط عطرِخدا داره

***

قامت راست از ایمان تو چون سرو روان

چشمِ تو چشم غزال، ابروانت چو کمان

مادر از قومِ کلاب، پدر ازهاشمیان

شیعه را درشب تارش رخِ تو ماهِ عیان

یلِ درآب ولی تشنه لب از معرفتی

ریزشِ آبِ کفِ دستِ تو تصویر زمان

بوسه هاحیدرِکرار به بازوی تو زد

که از آن بهرتشیع برسد اَمن واَمان

مشکِ درظاهرِ خالی تو، لبریزِ وفاست

چه دریغی که بریزد به زمین آبِ روان

****

کربلا جاریست تا جاریست خون

نینوا سرخ است سرخش دارد هفتاد و دو خون

هفت ده تا و دو تن سبزینه پوش

سینه ها ازعشق مولا درخروش

هفت ده تاو دوتن پروانه وار

نغمه های هر یکیشان چون هَزار

هفت ده تا و دوتن آیینه دار

بهرِ دیدار محمد رهسپار

هفت ده تا و دوتن سهراب گون

شد روان ازهریکی شطی زِ خون

هفت ده تا ودوتن احمدمرام

هریکی باخونِ خود دارد پیام

هفت ده تاودوتن رنگین کمان

خط عشقی از زمین تاآسمان

هفت ده تا ویکی هم باحسین

گشته هفتادو دو تن چون نورعین

غفار علی عسگری

کسی امشب بدهکار است، یا بیمار برگردد

امیدی نیست فردا تا کس از پیکار برگردد

میان ما از این پس نیست پیمانی هر آن کس خواست

چراغ خیمه ها خاموش و بی اجبار برگردد

طلوع صبح فردا تیغ دشمن، تشنه خون است

از این خونخوارگان فردا کسی دشوار، برگردد

دریغا مردمی در صبح روشن پایشان سنگین

خوشا مردی از این دلبستگی، بیدار برگردد

شنیدم از پیمبر هر کسی بر گردنش باری

محال از آتش دوزخ پی دیدار برگردد

نه هر اشکی گناهی را، نه هر آهی خطایی را

به آسانی بپوشاند؛ مگر از کار برگردد

کسی که او با زن و فرزند سوی کربلا آمد

به فکر جنگ هرگز نیست او، بگذار برگردد

نه جنگی را برانگیزم، نه دست بیعتی دارم

مگر روزی ستم از خانه انکار برگردد

همه فریاد من اصلاح دین جد من اینک

بعید از دل، از این باور، از این افکار برگردد

نه ذلت می پذیرد دل؛ نه ترس از مرگ خونباری

شهادت برگزیند جان، اگر هر بار برگردد

****

کمی آهسته تر، دارد تماشا می کند زینب

برایت کهنه پیراهن مهیا می کند زینب

بپوشان بر تنت تا این نشانی بین ما باشد

کمی آهسته تر جانا! تمنا می کند زینب

دریغا می روی تنها و تنهایی به پیراهن

تو را در زیر صدها نیزه پیدا می کند زینب

تمام برگ ها از شاخه افتادند بی پروا

مبادا تو! به زیر لب مبادا! می کند زینب

دو دست ماه اگر افتاد و سر بر نیزه بالا رفت

جهانی را به سوز سینه شیدا می کند زینب

اگر هفتاد پروانه وجودش سوخت در آتش

از آن آتش مپندارید پروا می کند زینب!

میان مجلس دشمن به پا خیزد در آن حالت

به سهم خود دوباره جنگ بر پا می کند زینب

نمی بیند به روی نیزه جز خوبی و زیبایی

بدین شیوه میان خطبه رسوا می کند زینب

که ما پاکیم و ناپاکید و کینه توز و بدکارید

چه بی پروا هزاران نکته افشا می کند زینب

خدایت داد مهلت تا گناهت را بیفزایی

بدین آیه، سخن را موج دریا می کند زینب

بریدی گوش عقلت را، دریدی سینه شرمت

از این افشاگری ها فکر فردا می کند زینب

غنیمت دانی اما این غرامت باشد و دردی

به نفرینی در آن مجلس خدایا! می کند زینب

به زودی مرگ می آید به ایشان زود پیوندید

بدین یادآوری‌ها باز غوغا می کند زینب

گرفتار اسارت شد، یقیناً مصلحت این بود

جهادش را به شکل خطبه ایفا می کند زینب

نمی ترسد که بنشیند رساند تا پیامش را

به پاخیزد میان خطبه اجرا می کند زینب

به فریادی که آن مانده ست در تاریخ و می ماند

همیشه تا ابد این گونه انشا می کند زینب

فائزه ربانی

قنداقه اش را بست دیدم همسرش را

لختی صدای خس خس جان کندنش را

از صبح چشمانش کمی دلشوره دارد

دربزم و تیر و نیزه دیدم خنجرش را

یک لحظه آمد او سپاهی را به هم زد

آورده با خود هم سر و بال و پرش را

مانند ماهی دست و پا میزد به دریا

آسوده می خواهد ببیند مادرش را

تیر آمد و داغی به لبخند پدر زد

وقتی که او می دید خون حنجرش را

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها