سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): پرماجراترین داستان تاریخ مشروطه، سرگذشت اندوهبار مجتهد بزرگ تهران مرحوم حاج شیخ فضلالله نوری است. اگر کسی تاریخ مشروطیت را که اکنون غبار ابهامات تا حدودی از آن زدوده شده است، به درستی مطالعه کند و اندکی حب دیانت و کرامت در او باشد، مانند شیخ حسین لنکرانی در حیرت فرو خواهد رفت و باورش نمیشود که چگونه ممکن است آن مرد با عظمت در طوفان اباحیگری و روشنفکری غربی قربانی شود.
او برجستهترین شاگرد میرزای شیرازی (ره) بود و اگر خود را فارغ از مسئولیتهای اجتماعی میدید و یا به دستور استاد خود عمل نمیکرد و در عتبات میماند، مرجعیت در او مسلّم بود. مقام علمی، بینش دقیق، هوش سرشار، حافظة قوی، اخلاق خوش، ورع و پارسائی، اعتماد راسخ، شجاعت، متانت و تواضع او به قدری بود که نه در دوران تحصیل در عتبات هم عرضی داشت و نه در دوران مجاهدت و اجتهاد در تهران. باری، ویژگیهای او را به اختصاردر این مقاله میخوانید و با زندگی و روزگارش آشنا میشوید. میخوانید او که بود و چه کرد و خورشید وجودش در کجا طلوع و چگونه ودر کجا غروب کرد. دوستانش که بودند و دشمنانش چه کردند.
حاج شیخ فضل الله کجوری مازندرانی معروف به نوری در دوم ماه ذی الحجه سال ۱۳۵۹( یا ۵۸) هجری.قمری در لاشک کجور از توابع مازندران دیده به جهان گشود .۱ او از خاندان اصیل ایرانی و از تبار عمویِ انوشیروان-پادشاه ساسانی- بود. پدرش نیز ملاعباس نوری طبرسی از علمای مورد وثوق منطقه نور و از شاگردان علامه میرزا محمدتقی نوری و داماد وی بود. جدش میرزا تقی نوری نیز یکی از بزرگترین دانشمندان خطه مازندران و از شاگردان سیدمحمد مجاهد و ملاعلی نوری است که دارای تالیفات فراوان است.
خاطراتی از آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی
از آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی خاطراتی راجع به شهادت آیت الله شیخ فضل الله نوری نقل شده که خواندنی است. گرچه مرحوم لنکرانی در سالهای حیات شیخ شهید به لحاظ سنی اقتضای آن را نداشت که در عداد یاران و همرزمان آن شهید بزرگوار شمرده شود ولی آشنایی و ارادت به شیخ شهید را از همان کودکی و به تبع صمیمیت پدر خویش با ایشان به دست آورده و شیخ شهید نیز به وی قرآن هدیه کرده بود.
آیتالله لنکرانی در تمام عمر شیفته شخصیت علمی و اخلاقی و مجاهدات سیاسی و افکار و آرای بلند آیت الله شیخ فضل الله نوری بود و این ارادت هیچگاه از قلب آن مرحوم بیرون نرفت و همواره به مناسبتهای گوناگون بر زبان و قلمش جلوه میکرد. او حتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از جمله افرادی بود که به ترویج اندیشه های سیاسی اسلامی شیخ شهید پرداخت. گویی زنده نگه داشتن نام شیخ شهید را برای خود وظیفه میدانست.
آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی در یکی از خاطرات خود میگفت پس از فتح تهران توسط مجاهدین مشروطه خواه و دستگیری آیت الله شیخ فضل الله نوری، بعضی از علما و مجتهدین خیلی نزدیک به مرحوم شیخ شهید در منزل ما مخفی شده بودند. صبح روزی که نزدیک غروب آن شیخ را به دار آویختند دوستان پدرم در بیرونی منزل پیش ایشان بودند. آنها دلشان میخواست مثل حافظ با دیوان مثنوی تفأل بزنند راجع به عاقبت شیخ.
مرحوم «تیمورخان ناصرلشکر» که دوست و همسایه خیلی نزدیک ما بود و بیشتر اوقاتش در مصاحبت پدرم میگذشت، فرستاد از منزلشان مثنوی آوردند. تفأل زدند و کتاب را باز کردند. آقا هم تماشا میکردند. به این بیت رسیدند که: مدتی معکوس گردد کارها / شحنه را دزد آورد بر دارها!
خودم متوجه شدم که پدرم با حال ناراحتی شدید، این ذکر را بر زبان راندند: «ماشاءاللهکانومالم یشاءلمیکنولاحولولاقوهالاباللهالعلیالعظیم» و چون ایشان به اشخاص مختلف برای مواقع سخت این ذکر را تعلیم میدادند من با آن مانوس شده بودم. وقتی هوا هنوز تاریک نشده بود در خانه مان بر روی رختخواب های بسته دراز کشیده بودم و کوه را تماشا میکردم. من روی انتساب و ارتباط با پدرم، جریانات و حوادث ناراحت کننده ای را که میگذشت شاهد بودم و وضع را میدیدم و کرارا به صورت طفیلی پدرم، شیخ را زیارت میکردم. خدایا تو شاهدی، خواب دیدم که مرحوم شیخ در وسط میدان توپخانه ایستاده و حیوانات وحشی مختلف از جمله گرگ، سگ، روباه، خوک و غیره دور و بر ایشان را گرفته اند. یک خوک جلو آمد و عمامه شیخ را از سرش انداخت، سپس بقیه حیوانات هجوم آوردند و به روی شیخ ریختند و… دیگر اثری از شیخ نماند...
من با حال گریه از خواب بیدار شدم پدرم مرحوم حاج شیخ علی لنکرانی گفت: پسر چی شده؟ خوابم را برای ایشان نقل کردم. ایشان فرمودند «اناللهواناالیهراجعون، پسر این خوابت را به اینها (یعنی همان علمایی که در منزل پدرم بودند) نگو چون دلشان میترکد» و من خودداری کردم. بعد … غروب روز بعد بود که پدرم برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد میرفتند که مرحوم سرهنگ امیرقلی خان ماکویی که از خاندانی بزرگ و دارای مقام و خصوصیاتی ممتاز بود با اسب بزرگی چهار نعل می آمد. به پدرم که رسید از اسب به زیر آمد و خاک کوچه را بر سرش ریخت و گفت: از توپخانه میآیم شیخ را بر دار زدند...
تلاش علما برای نجات جان شیخ
چنان که معروف است، میرزای نائینی برای نجات شیخ از چنگ مشروطهطلبان به مرحوم آخوندخراسانی گفته بود خبرهای ناگواری که درباره شیخ نوری میرسد، نشانه آن است که زندگی ایشان در خطر است. اگر مشروطهخواهان او را بکشند آبروی علما خواهد رفت و متعاقب این مسئله خراسانی، مازندرانی و تهرانی به گفته شیخ محمد حرزالدین تلگرافی در ضرورت حفظ و تأمین امنیت شیخ فضلالله به تهران فرستادند که وی را از مرگ برهانند، اما پس از قرائت آن در مجلس عالی انقلاب، تصمیم بر آن شد پس از اعدام شیخ این تلگراف منتشر شود. البته هرگز این تلگراف منتشر نگردید و کسی از محتوای آن اطلاعی حاصل نکرد.
با قطعیت یافتن حکم دستگیری شیخ به بهانه همکاری با استبداد و عناد با مشروطیت، عدهای قریب به هفتاد، هشتاد نفر از مجاهدان مسلح ارمنی به فرماندهی یوسفخان ارمنی به خانه مجتهد بزرگ تهران یورش بردند و ضمن محاصره آنجا از دیوارها به داخل خانه آمدند. به گفته نادعلی پیشکار شیخ: «آقا در کتابخانه بودند و حال نداشتند؛ وقتی صدای حمله مجاهدین را شنید، فرمود چه خبر است؟ در این وقت رئیس مجاهدین جلو آمد و گفت: آقا بفرمایید با هم برویم. آقا به در و بام نگاه کرد و فرمود این همه تفنگچی برای گرفتن من یک نفر؟! سپس در میان شیون و زاری و ناله اهل خانه، یوسفخان دست ایشان را گرفت و کشانکشان بیرون آورد و توی درشکه انداخت. فرمان حرکت داد، سواران مجاهدین دور درشکه را گرفتند و یکسره شیخ را به اداره نظمیه در میدان توپخانه بردند…»
روایتی از جزئیات جلسه محاکمه شیخ فضلالله نوری / چه کسانی مجتهد مشروعهخواه را محاکمه کردند؟ / نطق طوفانی شیخ فضلالله در پای چوبه دار
شرحی از جلسه محاکمه شیخ فضلالله نوری
محمدعلی شوشتری از شاهدان عینی ماجرا و نماینده مجلس شورای ملی «محاکمهای از مرحوم شیخ به عمل نیامد. در جلسهای ابراهیم زنجانی چند سؤال از مرحوم شیخ نمود که مورد استهزاء و تمسخر وی قرار گرفت و بلافاصله زنجانی حکم دار مرحوم نوری را داد».
تندرکیا جریان محاکمه شیخ و در حقیقت دفاعیه او را این چنین گزارش کرده است:
شیخ: بسمالله الرحمن الرحیم. بفرمایید ببینم با محمدعلی میرزا چه کردید؟
زنجانی: این به شما مربوط نیست.
شیخ: محمدعلی میرزا شاه بود و رأس استبداد. در ظاهر هم که مشروطه مخالف استبداد است. چطور است که به او امان دادهاید از ایران خارج شود و تمام قتل و غارتهای او را بیملاحظه، ندیده گرفتید؟ مقرری هم تعیین کردهاید؛ سالیانه صد هزار تومان برای او بفرستید، آیا این همان حرفی نیست که ما از اول میزدیم؟ مشروطهای که در سفارت انگلیس به عمل بیاید عاقبتی جز این ندارد.
زنجانی: فرصت کم است از خودتان دفاع کنید؟
شیخ فضلالله: و اما با عینالدوله چه کردید؟ به خاطر معاونت در کشتار و ظلم بیحد مردم، شما که میدانید چه کسی باعث شد مردم ایران در گوشه و کنار دختران خود را بفروشند!
زنجانی: وصیت خود را بگویید؛ به شما مربوط نیست که ما با دیگران چه کردهایم.
شیخ فضلالله: بهتر است به عینالدوله یک پست وزارت بدهید؛ از امثال او خوب برمیآید. اما با لیاخوف چه کردید؟ دیگر مجلس را که من به توپ نبستم، مردم تهران را که من نکشتم، با او چه کردید؟ شنیدهام که او هم به حضور سپهدار و سردار اسعد رسیده، شمشیر خود را باز کرده و تسلیم به زمین انداخته و سردار اسعد مجدداً شمشیر را به کمر او بسته! این را چه میگویید؟
زنجانی: او به وظیفه سربازی خود عمل کرده است.
شیخ: پس تنها به وظیفه اسلامی عمل کردن جرم است! غرض من این است که بگویم مشروطهای که با پناه بردن به اجنبیپیش برود پیروزیاش را هم مستبدین جشن میگیرند. اگر شما مرا خواهان استبداد میدانید که میدانیم نمیدانند و در دلتان به این امر واقفید، چرا با من لااقل همان رفتاری را نمیکنید که با محمدعلی میرزا و عینالدوله و لیاخوف کردید؟ اما میدانید که از من خواسته شده بود که به سفارت روسیه و عثمانی پناه ببرم و جانم در امان باشد و باز هم میدانید که من نپذیرفتم. خودتان هم گفتید که من از اول با مشروطه همراه بودم اما بعداً جدا شدم و دلیل جدایی را هم میدانید.
زنجانی: دیگر بس است او را به میدان توپخانه ببرید. وصیتی نداری؟
شیخ: نماز ظهرم را خواندهام. نماز عصر مانده است.
زنجانی: این مردم کارهای مهمتر از نماز تو دارند. بیهوده نباید آنها را معطل گذاشت.
خط فکری اعضای محکمه شیخ فضلالله
در نوشتهای اعضای دادگاه رسیدگی به اتهامات شیخ این چنین معرفی شدهاند «منتصرالدوله، پیشکار سپهدار، نظام السلطان، وحید الملک شیبانی، جعفر قلیخان استانبولی، سالار فاتح، عبدالحمید خان غفاری کاشانی (یمین نظام)، میرزا علیمحمد خان (خواهرزاده تقیزاده) میرزا علی محمد خان عمید السلطان، میرزا محمد (مدیر روزنامهی نجات) اعتلاءالملک، سید محمد ملقب به امامزاده، جعفر قلی خان بختیاری (سردار اسعد) و میرزا ابراهیم زنجانی… این قضات توسط اعضای مجلس عالی انقلاب انتخاب شدند که در آن کسانی چون سپهدار اعظم و سردار اسعد و تقیزاده و میرزا حسن خان وثوق الدوله و نظایر آنها از دوستان انگلستان و دارندگان نشان «سی. بی» از آن دولت عضویت داشتند».
نکته جالب توجه، تأمل در خط فکری اعضای محکمه، هیئت مأمور و انتخاب ایشان و بالاخره رخنمایی شخصی روحانی شیخ ابراهیم زنجانی در میان آنهاست و حاصل این تأمل آنکه جماعت حاضر به لحاظ برقرارکردن ارتباط با مذهب در نزد افکار عمومی کاملاً ضعیف مینماید و به همین دلیل نیز در صدر خود و تصمیم به اصطلاح انقلابیخود، زنجانی را در کسوت روحانیت برگزیدهاند تا به گونهای ابزار مشروعیت بخش حکم نهایی آنها قلمداد شود و در عین حال حکم اعدام یک روحانی مرجع تقلید را از زبان و قلم همصنف او و از طبقه روحانیت بگیرند.
واپسین ساعات حیات شیخِ شهید
حسن اعظام قدسی لحظات پس از محاکمه را این چنین روایت کرده است: «پس از محاکمه، آقا را به نظمیه برگرداندند و در حیاط وی را نگهداشتند. آقا به یکی از مسئولین مجاهدین به آرامیگفت: اگر من باید بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که معطلم نکنید و اگر باید بروم آنجا (با دست چوبه دار میدان توپخانه را نشان داد) که باز هم معطلم نکنید. آن شخص جواب داد: الان تکلیف معین میشود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: بفرمایید آنجا (میدان توپخانه را نشان داد) آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف در نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود… آقا همانطور که زیر در ایستاده بود نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود: و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد و به طرف دار راه افتاد.
به نقل از تندر کیا: «… آقا نزدیک به چهار پایه دار رسید. یک مرتبه به عقب برگشت و پیشکار خود را صدا زد: ناد علی! او هم فوراً جمعیت را عقب زد و خودش را به آقا رسانید و گفت: بله آقا. مردم که یک جار و جنجال جهنمی به راه انداخته بودند، یک مرتبه ساکت شدند و خواستند ببینند آقا چهکار دارد… دست آقا رفت توی جیب و کیسهای درآورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: علی این مهرها را خردکن. نمیخواست بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنان بیفتد تا سندسازی کنند… نادعلی همانجا چند تا مهر را از کیسه درآورد و جلوی چشم آقا خرد کرد… آقا بعد از اینکه از خردشدن مهرها مطمئن شد، به نادعلی گفت: برو، و دوباره راه افتاد و به جای چهارپایه زیر دار رسید، جلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو، میان جمعیت پرتاب کرد قاپیدند، عبای نازک مشکی تابستانهای دوشش بود… همانطور به جلو میان مردم پرتابش کرد، قاپیدند… زیربغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه… قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد، چیزهایی که از حرفهای او به گوشم خورد و با یاد مانده این جملهها هستند: «خدایا تو شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم… خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم. گفتند: قوطی سیگارش بود… خدایا تو خودت شاهد باش که در این دم آخر هم باز به این مردم میگویم که مؤسسین این اساس لامذهبین هستند که مردم را فریب دادهاند… این اساس مخالف اسلام است… محاکمه من و شما مردم بماند نزد پیغمبر خدا محمدبن عبدالله…»
هنوز صحبت آقا تمام نشده بود که یوسفخان ارمنی به طرز خفت باری عمامه از سر شیخ برداشت و به طرف جمعیت پرتاب کرد. حاج شیخ با همان صدای بلند و پر طنین گفت: «این عمامه را از سر من برداشتند از سر همه برخواهند داشت». آخرین جمله شیخ که حکایت از بیوفایی و در عین حال جهالت مردم زمانه خود داشت و در حقیقت گونهای پیشبینی تکرار حوادث صدر اسلام در مشروطه و آینده آن بود عبارت «هذه کوفه الصغیره» بود که متعاقب آن یفرم ارمنی طناب دار را به نمایندگی از سکولاریسم و در میان انظار خلق مسلمان بر گردن شیخ افکند و در حقیقت نه شیخ که مشروطه مشروعه را حلق آویز کرد.
خواب عجیب در یک روز زمستانی
مرحوم حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید: «در یک روز زمستانی همسر شیخ مرا خواست. به خدمتش رسیدم. دیدم خانم زار زار گریه میکند. گفتم خانم چه شده؟ گفت دیشب مرحوم آقا را خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی در همان عالم خواب گریه میکردم. آقا به من گفت گریه نکن همان بلاهایی را که سر سیدالشهداء آوردند سر من هم آورند. اینها میخواهند نعش مرا در بیاورند، تا در نیاوردهاند زود آن را به قم بفرست. و من شما را خواستهام تا نعش را هرچه زودتر از این شهر بیرون ببرید.»
جنازه را از قبر بیرون آورده به قم بردند و از ترس اینکه مبادا جنازه شناخته شده، سر و صدا بلند شود، اینگونه نوشتند که زنی از خاندان شیخ فوت کرده و میخواهیم در مقبره دفنش کنیم و جنازه را در صحن مطهر (صحن بزرگ یا ایوان آیینه) دفن نمودند و جنازه پس از هیجده ماه- با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود- سالم بود و بوی تعفن نمیداد. معروف است که شیخ در زمان حیات خود روزی به سید موسی متولی میگوید- با اشاره به موضع قبر خود- «این زمین نکره روزی معرفه خواهد شد.»
ادیب پیشاوری در مرثیه شیخ اینگونه سروده است: «لازال من فضل الله وجوده جودی فیض علی ثراک همولا" "پیوسته از فیض و فضل الهی باران پایندهای بر سر خاک تو بارنده باد»
«خنقوک لاخنقا علیک و انما خنقوک کما یخنقوا التهلیلا»
«ترا خفه کردند نه برای اینکه ترا خفه کنند، ترا خفه کردند برای اینکه کلمه لا اله الا الله را خفه کرده باشند»
منبع: کتاب «اندیشه سیاسی شیخ فضلالله نوری»؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نظر شما