سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): در سیوهفت سالگی به شهادت رسید و خاطرات بسیاری از او به جای ماند. خاطراتی که هم وظیفهشناسی و مهارتهای او در لباس خلبانی را نشان میدهند و هم تصویری از یک انسان والامقام را به ذهنمان تداعی میکنند. به روایت مادرش نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما میآمد. وقتی هم که به خانه ما میآمد، مستقیم به زیرزمین میرفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم. وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را میدید، میگفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید؟!… خیلیها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما…» خلاصه هرچی که بود جمع میکرد و میریخت توی ماشین و با خودش میبرد به نیازمندان میداد.
سردار صفوی نیز میگفت: ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی میکرد ناشناخته بماند. در نماز حالات خاصی داشت مخصوصاً در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقاً نهار آن روز کنسرو بود و سفره سادهای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار میکرد که کسی پی نمیبرد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبهروست. بیشتر وانمود میکرد که یک بسیجی است.
همرزمش، سرهنگ خلبان فصلالله جاویدنیا هم خاطرهای خواندنی از شهید بابایی داشت. او روایت میکند: در یکی از ماموریتهای جنگی به همراه عباس بر فراز خلیج فارس در حال پرواز بودیم. آن روز قرار بود که کاروان بزرگی از کشتیهای نفتکش و تجاری را تا آبهای بینالمللی اسکورت کنیم. براساس اطلاعات رسیده، دشمن تصمیم داشت تا به کاروان حمله کند. به همین خاطر موقعیت بسیار حساس و خطرناک بود. با طرحی که عباس ارائه کرده بود قرار شد تا ده فروند شکاری اف چهارده، دو فروند، دو فروند، پوشش سنگین هوایی منطقه خلیج فارس را تامین کنند تا از این طریق کشتیها از حملات دشمن در امان بمانند. من و عباس کنار هم پرواز میکردیم.
از روی صفحه رادار هواپیما دیدم که آن دو جنگنده عراقی دور زدند. عباس هم موضوع را دریافت کرده بود. من و عباس هر دو از کابین یکدیگر را میدیدیم. با دست به او اشاره کردم که چه باید کرد؟ عباس به من پیام داد: من به عنوان طعمه جلو میروم و هواپیماهای دشمن را به دنبال خودم میآورم. سپس با یک حرکت سریع از من دور شد. او با مانورهایی که انجام میداد هواپیماهای دشمن را متوجه خود میکرد و آنها را به دنبال خود کشاند. روی صفحه رادار دیدم که هواپیمای عباس در تیررس کامل دشمن قرار گرفته است. پس از چند لحظه با چشم هواپیمای دشمن را دیدم. ناگهان عباس مانوری کرد و با یک چرخش بسیار خطرناک، مسیر خود را تغییر داد و ارتفاع را کم کرد. در این لحظه موشک من با هواپیمای دشمن برخورد کرد. در این لحظه عباس فریاد زد: الله اکبر! الله اکبر! از شنیدن صدای او خوشحال شدم و گفتم: عباس میدانی چه کردی؟ عباس گفت: من کاری نکردم خدا کرد.
تصویر شهید بابایی در دنیای کتابها
کتابهایی مثل «بابایی به روایت همسر شهید» نوشته علی مرج، «پرواز عاشقانه» از کامبیز فتحی، «پرواز سفید» از داوود بختیاری دانشور، و «لبیک در آسمان؛ خاطرات شهید عباس بابایی» از علی اکبری مزدآبادی، هرکدام روایتهایی از زندگی شهید بابایی را در خود جای دادهاند. اما از میان کتابهایی که به زندگی و شخصیت شهید بابایی میپردازند، کتاب «پرواز تا بینهایت» را مهمترین و بهترینشان میدانند. به گفته همسر شهید، این کتاب قطرهای است در برابر اقیانوس اندیشههای شهید بابایی اما در قیاس با عناوین دیگر، کاملترین اثر در پرداختن به ابعاد چندگانه شخصیت این شهید بزرگوار محسوب میشود. این کتاب از سوی مرکز انتشارات ارتش جمهوری اسلامی ایران تالیف و منتشر شده است و به «یادنامه سرلشکر شهید عباس بابایی» نیز شناخته میشود. خاطرات موجود در این کتاب در سه فصل مجزا از یکدیگر، با عناوین «کودکی تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» دستهبندی شدهاند و راویان متعدد، هرکدام براساس شناختی که از این شهید دارند، ضمن بازخوانی خاطرهای از او به فضیلتی از فضایل شهید اشاره میکنند.
میخوانیم: استوار علیمحمد امیری از همرزمان سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت میکند ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلو تختی قرار داشت. جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم: «چرا پوتینهایت را واکس نزدهای؟» با شدت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت: «برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقه جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانوادهام به شهرستان رفتهاند، نخواستم مزاحم کسی بشوم. وقتی هم به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.» صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد دریافتم که او سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاه است. من به شدت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم. ولی ایشان با گشادهرویی گفتند: «برادر جان! شما به وظیفه خود عمل کردید. من بیش از هر کس خود را موظّف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم…»
نظر شما