به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، در این جمع خوانی و معرفی کتاب «قصههایی از حضرت محمد (ص)» نوشته محمد رضا رهگذر (رضا سرشار) و از منابع سیزدهمین جشنواره کتابخانه رضوی؛ بخشهای از از این کتاب شامل؛ تولد؛ زندگی در صحرا؛ یک سال با مادر؛ با پدربزرگ؛ سفر به شام؛ ازدواج با خدیجه؛ محمد امین؛ پیامبری؛ دعوت از خویشان و دعوت همگان به اسلام توسط قصهخوان خوانده شد و به سوالهای کودکان و نوجوانان حاضر در این دورهمی پاسخ داده شد.
بخشهایی از داستان اول کتاب ۱۰ قصه از حضرت محمد (ص) را با هم می خوانیم.
نزدیک های غروب بود. برکه، تازه کارهای خانه را تمام کرده بود. حیاط را هم آب پاشیده و جارو کرده بود.آمنه روی تختی، کنار دیوار حیاط نشسته بود و استراحت میکرد.
بزرگ شدن کودکی که در شکم داشت، نشان میداد که وقت به دنیا آمدنش است. آمنه مجبور بود برای او هم که شده، بیشتر مواظب خودش باشد. در خانه به صدا درآمد. مادرش بود. مثل هروز عصر، آمده بود به او سربزند. میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهد، یا چیزی می خواهد، آماده کند.
مادر و دختر، روی تخت نشستند.برکه، در یک سینی، دو کاسه شربت آورد و جلوشان گذاشت. خودش هم روی تخت، نشست.
-امروز زن سراقه به دیدنم آمده بود.
-کدام سراقه مادر؟
-همان که شوهرش خرید و فروش میکند: سراقه، پسر جُعشَم. شوهرش تازه از سفر شام برگشته.برای خرید و فروش کالا به شام رفته بود.
در شام بیرون یک روستا، کاروانشان نگه میدارد تا استراحت کنند.بارها را از پشت شتر ها زمین میگذارند و چادرهای شان را برپا میکنند. بعد سراقه و سه نفر از دوستانش، راه می افتند تا آن دور و بر، گردشی بکنند.
سراقه برای زنش تعریف کرده بود: از کوهی که در آن نزدیکی بود، بالا رفتیم.در غاری در دل کوه، یک راهب را دیدیم.او بعضی وقت ها، از کلیسا ده به این غار می امد و مشغول دعا و نماز میشد.
گفتیم پیش راهب بریم، و از او بخواهیم قصه ای برایمان تعریف کند.
راهب پرسید اهل کجایید؟
گفتیم: مکه.
گفت: به زودی از میان شما، پیامبری ظهور میکنه.
او مردم را به مهربانی و راست گویی و کارهای خوب دعوت میکند. وقتی دعوتش شروع شد، فوری قبول کنید، و پیرو دین او شوید.
من پرسیدم: اسمش چیه؟
گفت: محمد.
بعد به ته غار رفت، و مشغول خواندن نماز شد.
ما باهم قرار گذاشتیم، این راز را به کسی نگوییم.اما تصمیم گرفتیم اگر صاحب پسری شدیم اسمش را محمد بگذاریم. شاید آن پیامبر از فرزندان ما شد.))
حرفهای مادر که تمام شد، آمنه به فکر فرورفت. عجیب بود.
او هم، قدری بعد حامله شدن، خواب مهمی دیده بود: در خواب دیده بود که صدایی به او میگفت: بدان، که تو، به بزرگ ترین سرور این مردم آبستنی. پس، وقتی که او را به دنیا آوردی، بگو: (او را از شر هر حسود و بدخواه، به خدای یکتا پناه میدهم.) و نامش را محمد بگذار.
کمی بعد، خواب دیگری-شبیه خواب اول-دیده بود.در خواب دوم، به او گفته بودند: ای آمنه. تو، بهترین آفریده ها را در شکم داری. وقتی به دنیا آمد، نامش را محمد بگذار و این راز را، به کسی نگو.
برای همین، در این باره، چیزی به مادرش نگفت. اما خواب عبدالمطلب- پدر شوهرش- را برای او تعریف کرد:
هفته پیش یک روز غروب، پدر شوهرش یک روز به خانه او آمده بود.گفته بود: امروز بعد از ظهر، در خانه کعبه، در حجر اسماعیل خوابیده بودم. در خواب دیدم که درختی از بدن من جوانه زد. درخت آنقدر بزرگ شد، که سرش به آسمان رسید. شاخه هایش به قدری زیاد شدند، که به شرق و غرب کشیده شدند. بعد، نوری شدید از آن، شروع به تابیدن کرد.و مردم زیادی از عرب و غیرعرب به آن سجده کردند.
گروهی از مردم از قبیله خودمان- قریش – می خواستند درخت را قطع کنند و بیندازند. اما وقتی به نزدیک آن می رسیدند، یک جوان زیبا وقوی جلویشان را می گرفت و نمی گذاشت.
من دست بردم تا از آن درخت، میوه ای بچینم. ولی نتوانستم. آن جوان گفت: نمیتوانی از آن استفاده کنی.
گفتم: درخت از آن من است، اما من، نمیتوانم از آن استفاده کنم؟
گفت: استفاده اش برای کسانی است که با او یکی شوند.
در همین وقت با ترس از خواب پریدم.
مادر آمنه گفت: چه خواب عجیبی.
آمنه گفت در راه آمدن به خانه مرد کاهنی او را می بیند.می پرسد: برای بزرگ عرب چه اتفاقی افتاده، که این طور رنگ پریده است و می لرزد؟
پدر شوهرم میگفت: وقتی خوابم را برای کاهن تعریف کردم او هم رنگش پرید.
گفت: ای سرور قبیله قریش، اگر این خواب از نوع خواب های راست باشد، معنی خیلی خوبی دارد: یعنی ازتو، فرزندی به وجود می آید که دنیا، مال او می شود.
پرسیدم: چطوری؟
گفت: مردم شرق و غرب دنیا، پیرو او میشوند، و دستور های او را انجام می دهند. خوشحال شدم. وفکر کردم: شاید او، از فرزندان پسرم، ابوطالب باشد.
برکه که تا این وقت ساکت بود، گفت: بانوی من، حالا که اینها را شنیدم، به یاد ماجرایی افتادم که، خودم آن را دیدم: آن روز، به بازار سالانه عکاظ رفته بودیم. مثل هرسال، روز های حج، این بازار در بیرون مکه برپا شده بود. مردم، از دور و نزدیک، برای خرید یا فروش کالا آمده بودند. فروشنده ها با چند تکه چوب و شاخه درخت خرما و پارچه، سایبانی درست کرده بودند، زیر آن نشسته بودند و مردم را به خریدن کالاهایشان دعوت می کردند. من دنبال گهواره ای برای فرزندی که شما در شکم دارید میگشتم. در این وقت، دیدم از وسط بازار صدای فریاد مردی میاید.
به طرف آن رفتم. مردم زیادی را دیدم که دور مردی، جمع شده بودند.
آن مرد، یک راهب لاغر اندام بود. موهای بلند سیاه و سفیدی داشت.روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود و با صدای بلند، صحبت می کرد.
می گفت: “ای مردم، من هفتاد و دو کتب آسمانی را خوانده ام. در بسیاری از این کتاب ها، نشانه های آخرین پیامبر خدا، آمده است.
در کتاب آسمانی ما مسیحیان- انجیل -نوشته شده است: مسیح به یارانش گفت: من از پیش شما می روم. اما به زودی، فار قلیط، نزد شما خواهد آمد.ا و از خودش حرف نمی زند.فقط چیزی را که خدا به او وحی کرده است، می گوید.
فار قلیط بر پیامبری من شهادت میدهد.همان طور که، من بر پیامبری او شهادت دادم.
او دین خدارا زنده می کند. به سوال های تان جواب می دهد. معنی حرف های مرا برای شما میگوید.
مادر آمنه آهی کشید و گفت: خوشبحال او و خوشبحال پدر مادر او..
بعد به دخترش گفت: خب آمنه جان از حال خودت و بچه ای که در شکمت داری بگو، زن هایی که حامله اند، ناراحتی های مخصوصی دارند.
-چه ناراحتی هایی، مادر؟
-مثلا بعضی وقتها دلشان آشوب میشود.به غذا میل ندارند….
-من نه حالت تهوع دارم نه از اشتهایم کم شده.
-در سینت احساس تنگی نمیکنی، دخترم؟ به نظرت نمیرسد راحت نمی توانی نفس بکشی؟
-اصلا.
-خیلی عجیب است.تا به حال نه دیده و نه شنیده ام که زن بارداری، این طور.اما احساس سنگینی و درد کمر را که حتماً داری.
-نه مادر. این، برای خودم هم عجیب است.انگار نه انگار که بچه ای در شکمم هست. وزن اضافی زیادی احساس نمیکنم. برای همین، کمرم هم درد نمیگیرد.
این اصلاً باور کردنی نیست. آخر چطور چنین چیزی ممکن است دخترجان؟
– این کودک همه چیزش با بچه های دیگر فرق میکند.شاید باور نکنید مادر, اما واقعاً همین طور است.مثلاً یادتان هست، وقتی خبر مرگ شوهرم در یثرب را شنیدم، چقدر غمگین بودم تا مدتها از زندگی و همه چیز نا امید شده بودم.اما از وقتی فهمید حاملم یک دفعه، حالم عوض شد.
این را قبول دارم عزیزم.آن روزها، چشم هایت خیلی غم گرفته بودند. انگار اصلاً نور نداشتند.اما حالا، نور و امید زندگی از انها می تابد.
نصفه های شب بود، ماه با نور نقره ای خود، در آسمان مکه میتابید.
آمنه، تنها در اتاقش خوابیده بود.ناگهان احساس کرد که وقت به دنیا آمدن فرزندش رسیده است.خیلی نگران شد.با خود گفت: ((کاش به برکه اجازه نداده بودم شب را خانه پدرم بماند.))
بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد.
روز قبل برای پدر آمنه، مهمان های زیادی آمده بود.
برکه به کمک مادر آمنه رفته بود.آمنه به او اجازه داده بود که اگر کارش طول کشید، شب را آنجا بماند.حالا نگران بود که در آن وقت شب، تنهایی چه کار کند؟
چه کسی را دنبال قابله یا مادرش بفرستد؟
چطور می توانست بچه اش را به دنیا بیاورد؟ ناگهان پرنده سفید و بزرگ و زیبایی را بالای سرش دید.پرنده بالش را بر سینه او کشید. تمام ترس و نگرانی آمنه از بین رفت. در این وقت سه زن بلند قد را در اتاق دید.صورت هایشان آنقدر روشن بود، که انگار خورشید به آنها می تابید. با پیدا شدن زن ها، بوی عطر خیلی خوبی، در اتاق پیچید.
آنها یکی یکی، خود را معرفی کردند:
من، مریم، دخترعمران و مادر عیسی مسیح هستم.
من، هاجر، همسر ابراهیم، مادر اسماعیل پیامبر هستم.
من، آسیه، همسر فرعون و مادرخوانده موسی هستم.
مریم، یک کاسه بلور در دست داشت که در آن شربت سفیدی بود. او کاسه را به طرف دهان آمنه برد و گفت: بنوش.
آمنه نوشید.شربت، مزه و بویی بهشتی داشت.
ناگهان نور تندی سر تا پای آمنه را پوشاند.حالتی به او دست داد که نمیدانت خواب است یا بیداری. حال خودش را درست نمی فهمید.
در این وقت، زن ها یک صدا گفتند: تولد بهترین آفریده خدا- از گذشته تا حال و آینده -بر تو مبارک باشد.
آمنه را روی تخت خواب خواباندند.بعد، نوزادی بسیار زیبا را، در لباس سفید تر از شیر، و زیر اندازی به رنگ سبز، کنار او گداشتند.
سه زن بهشتی، همان طور که ناگهانی آمده بودند، یک دفعه، ناپدید شدند.آمنه با تعجب زیاد، به دور و برش نگاه کرد.
آیا واقعاً فرزندش را به دنیا آورده بود؟
باور نمیکرد.
او شنیده بود که زن ها موقع به دنیا آوردن فرزند، درد زیادی میکشند، آنها می گفتند: انگار خنجرهایی از آتش، در دل و روده ها و شکم آدم فرو می برند.خودش هم دیده بود: آنها طوری آه و ناله و فریاد و گریه می کردند، که هرکس میشنید، به گریه می افتاد.
پس چرا او هیچ دردی احساس نکرده بود؟ خیلی از زنها تازه بعد ساعت ها درد کشیدن میزاییدند.چرا او به آن زودی، فرزندش را به دنیا آورده بود؟ اصلاً همه چیز این کودک جور دیگری بود.
آمنه، نوزادش را در بغل گرفت و او را بویید: از عطر خوب تنش، مست شد. به صورت پسر خود نگاه کرد: چنان نوری از آن میتابید، که انگار در و دیوار اتاق را روشن می کرد.
آمنه، به حالت دعا گفت: خدایا؛ خودت او را از شر حسودها و بدخواه ها حفظ کن.
نظر شما