سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سمیه حسننژاد وایانی: بغض، پنجه میکشد به تارهای صوتی پیرمرد...
و سکوت افاقه نیست!
- ببخشید! شما رو خسته کردم
- خواهش میکنم...
درد فروبردن بغض را میشنوم
نفس تنده شده و مجال پیوند کلمهها را نمیدهد
- «من
هم
خوشحال میشم تشریف بیارید
اما
دیگه نمیشه بهش گفت
کتابفروشی!
سپردمش به پسرم؛
فعالیت آنچنانی نداریم
اما خواهشا درد دل کتابفروشیهای محلی رو مقاله کنید، گویا بشه؛ به تمام وزرا، روسا، اونهایی که گاهی روزنامه میخونن برسونید.»
- چشم
قفسههای خالی
- «وقتی فروش کتابهای درسی رو از ما گرفتن، زندگی کتابفروشها واقعاً به نابودی کشیده شد. من بازنشستهام؛ آب باریکهای هست اما کتابفروشهایی هستن که پاپه و اساس زندگیشون کتابفروشی بوده، مثل من، کارمند سازمان کتابهای درسی یا جای دیگهای نیستن که حقوق بگیر باشن.»
پاییز که برسد، زخم حذف قفسه کتابهای درسی از کتابفروشیهای محلی ۴ ساله میشود. سیاستی که بهانه بچهمدرسهایها را برای سرک کشیدن به میز دفترچه مشقهای نو، مدادهای ردیف شده ویترینهای شیشهای و جعبه پاکنهای رنگی کتابفروشیها را تعطیل و دخل کتابفروش را خلوتتر کرد؛ یکی هم فروشگاه «ندای حق» آقای رمضانی. کتابفروشی محله اختیاریه پایتخت.
- «متاسفانه دولت این طور صلاح دونست کتاب درسی طور دیگهای به دست بچهها برسه
حالا گذشته اما
ما هم دیگه میخوایم جمع کنیم.»
حرف بسیاری از کتابفروشان جانخسته پایتخت!
۴۳ سال از ۷۳ سال عمر آقای رمضانی، به کار نشر و کتابفروشی گذشته؛ یعنی سال ۱۳۶۰ وقتی ۳ بهار را تجربه کرده بود، به نام «ندای حق» جواز گرفت برای کتابفروشی و شهرری شد اولین محله کسب و کارش.
- «نمیدونم چند سالته دخترم اما اگر پدربزرگت بپرسی حتماً میدونن که قدیما نشری به نام «ندای حق» در قم فعال بود که سال ۱۳۵۲ به دستور دستگاه شاهنشاهی بسته میشه. به دلیل مقالهای که مدیر نشر نوشته بود، از بستگان ما بودن. در خیابان خیام تهران هم دفتر داشتن. انقلاب که شد با تاسیس کتابفروشی، اسم ندای حق رو مجدد زنده کردم.»
دو سال مانده بود به آتشبس ایران و عراق، که آقای رمضانی کوچ میکند به شمال تهران؛ محله اختیاریه.
- «سال ۱۳۶۵ از شهرری اومدیم محله پاسداران. مکانی که خریده بودم، تجاری، اداری و مسکونی بود چون مجوز از وزارت ارشاد داشتم به شهرداری مراجعه کردم تا بدون داشتن پایان کار تجاری، دفتر انتشارات «ندای حق» رو هم راه بندازم. طبقه همکف هم شد کتابفروشی. کارمند سازمان کتابهای درسی بودم و تونستم سهمیه عرضه کتاب درسی رو دریافت کنم.
تا سال ۱۳۹۵ وضعیت فروش خوب بود اما با گرفتن کتابهای درسی از کتابفروشیها، دیگه کتابفروشی کشش نداشت.»
حراج انبار کتاب!
چرخ کتابفروشی که افتاد روی دستانداز و حساب و کتاب آقای رمضانی که با کمک همسر و پسرش چراغ کتابفروشی را روشن نگه داشته بود، با ضرر مساوری شده بود، به فکر حراج افتاد.
- «خیلی از کتابها رو کیلویی فروختیم اول ۵ تا ۵ از زیرزمین مغازه چیدیدم توی قفسهها اما اینجا محلی نبود که مشتری رد بشه کتاب بخره تا اینکه کتابها رو کمکم به یکی از ناشران نمایشگاه بینالمللی کتاب فروختم و تموم شد و رفت.»
چشمان عقاب
کتابفروشان، تحلیلگران بازار کتاباند. سکان اداره آخرین حلقه از زنجیره نشر را در اختیار دارند اما اولین رصدکننده بازار کتاب هم هستند. خلاصه چشمعقاب این کسب و کار از آن کتابفروشهاست.
- «به نظر من نشر به پایان سخن رسیده مگر اینکه کاغذ فراوون، کتاب و مزد کارگر اروزنتر بشه و گرنه مردم توان خرید کتاب قیمت گرون رو ندارن حتی دانشآموزا.
۴۰۰،۳۰۰، ۷۰۰ هزار تومان.
پدر و مادر دانشآموز مگه چه شغلی دارند که بتونن این قدر هزینه کنن با چشم میبینیم و با گوش میشنویم، کسی که قبلاً ۱۰ تا دفترچه میخرید الان میتونه ۲ تا دفترچه بخره
یعنی درآمد بابا، کم شده اینها رو حس میکنیم.»
بغض!
بغضِ نفستازه کرده، راه نفس پیرمرد را سد میکند
بازهم سکوت و بازهم نفس کشیدنهای سریع
گوشی تلفن را به گوش دیگر میچسبانم تا چند لحظهای هم که شده صدای درد فروبردن بغض پیرمرد را نشنوم
- با کتابفروشهای قدیمی صحبت میکنید...
بار سنگینی را به دوش گرفتهاید این کار رو به پایان برسونید انشاالله..
گزارشگر: سمیه حسننژاد وایانی
نظرات