به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، رمان کودک «وقتی اسکیتم گربه شد»، ماجرای از دست دادن یکی از عزیزان و مواجهه کودک با موضوع مرگ است.
مامانعطی، مادربزرگ پارسا، عاشق گربهها بود و گربهها هم او را خیلی دوست داشتند. بودنش آنقدر خوب بود که زمان تندتند میگذشت؛ اما از وقتی که نیست، هم به نوهاش پارسا سخت میگذرد، هم به گربههای محله. پارسا بابت از دست دادن مادربزرگش ناراحت است و هر شب خوابهای عجیبی میبیند. مادرش هم تلاش میکند هر روز او را پیش یک روانشناس ببرد؛ اما پسرک از دستش فراری است و به هر دری میزند تا خودش را به پیست اسکیت برساند و سوار اسکیتبوردش اینطرف و آنطرف برود. یک روز صبح، اسکیتش را برمیدارد و به خیابان میرود؛ اما ناگهان یک اتوبوس، گربهای سفید را زیر میگیرد و پارسا به دلیل سرعت زیاد اسکیتش نمیتواند بایستد و از روی گربه مرده میپرد. از این لحظه به بعد است که اسکیت کارهای عجیبوغریبی میکند، انگار دیگر اسکیت نیست و همان گربه سفید شده است! از این لحظه به بعد، هم پارسا و هم اسکیت کارهایی عجیبوغریب میکنند؛ کارهایی که در کنترل پارسا نیست.
در بخشی از متن این کتاب میخوانیم:
آن شب هم یکی از همین خوابهای عجیب در عجیب را دیدم. دو تا اسکلت دو طرف مامانعطی، مامانبزرگم بیحرکت ایستاده بودند و اجازه نمیدادند مامانعطی تکان بخورد. نمیدانم چطور اما انگار خواب بودند یا مرده بودند و طناب و زنجیری هم نداشتند اما مامانبزرگم چسبیده بود بهشان و نمیتوانست از دستشان فرار کند. اصلاً هم برایم عجیب نبود که مامانبزرگ اینجا چه کار میکند و اسکلتها از کجا آمدهاند و این ماجراها یعنی چه. فقط دست مامانعطی را میکشیدم و سعی میکردم کمک کنم تا نجات پیدا کند. مامانعطی هی تکرار میکرد: «یک کاری بکن پارساجان! این من را خیلی اذیت میکند… این من را اذیت میکند.»
نمیدانستم منظورش از «این» کیست. یکی از این دو اسکلت یا کس دیگر اما آخر آنها کاری نمیکردند. تازه با اینکه اسکلت بودند اما قیافهی مسخره و خندهداری داشتند. دوباره دست مامانعطی را کشیدم اما هرچه زور زدم مامان عطی اصلاً تکان نخورد. یکهو دستم ول شد و عقبکی رفتم تا خوردم به چیزی. صدای آژیری بلند شد. پشت سرم یک ماشین بود. کلی ماشین دیگر انگار که از خواب پریده باشند چراغهایشان یکییکی روشن شدند و شروع کردند به بوق بوق.
اسکلتها هم از خواب پریدند. یکیشان شروع کرد به رقصیدن و آن یکی هم خواند: «پارسای پاچلفتی، تکان نخور میافتی!»
صدایش خیلی برایم آشنا بود اما یادم نمیآمد صدای چه کسی است! مامانعطی هم انگار نه چیزی میدید و نه میشنید فقط تکرار میکرد: «پارساجان! زود باش! فقط تو میتوانی بهم کمک کنی.» بلند شدم تا برگردم پیش مامانعطی اما صدایی توی آسمان پیچید: «پارسا! پارساجانم!»
این صدا را خوب میشناختم. مامان بود. محل نگذاشتم. باید به مامانعطی کمک میکردم اما انگار اسمم کلمهای جادویی باشد هر بار مامان صدایم میکرد، مامانعطی و اسکلتها دور و دورتر میشدند. دویدم. فایدهای نداشت. «پارسا… پارساجانم.... پارساجان زود باش! پارسای پاچلفتی… پارسا… تکان نخور میافتی… پارساجانم… فقط تو میتوانی بهم کمک کنی… پارساجانم زودددد…» مامانعطی توی نور کورکننده ماشینها چرخید و بلعیده شد و از توی همان نور کله مامان بیرون آمد.
از خواب پریدم. مامان بالای سرم بود و صدایم میکرد. صبح شده بود.
اطلاعات بیشتر:
انتشارات پیدایش، کتاب «وقتی اسکیتم گربه شد» به قلم حمید اباذری و تصویرگری پریا لرستانی را در ۱۰۸ صفحه مصور رنگی و به بهای ۶۰ هزار تومان برای مخاطبان بالای ۷ سال منتشر کرده است. این اثر به فهرست چهلوچهارم لاکپشت پرنده راه یافته و نشان «۴ لاکپشت پرنده زمستان ۱۴۰۰» را دریافت کرده است.
نظر شما