سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه نعمتی: در پنجمینروز از هفته ملی کتاب و کتابخوانی، یوسف یزدیان وِشاره، مهمانِ پرونده «چطور کتابخوان شدم؟» ماست. او داستاننویسی است که آثارش فضایی اقلیمی و بومی دارند و نوجوانان را با مکانهای غیرشهری آشنا میکنند. از آثار منتشرشده او میتوان به کتابهای «چشمان بیدار» از نشر فاتح، «کاشف دریاهای نور» و «مادربزرگ منتظر است» از انتشارات بهنشر و «جشن عروسی بابام»، «شبی در خانه درختی» و «کروکودیل در کلاس» از انتشارات قدیانی اشاره کرد.
یزدیان وِشاره در این گفتوگو از علاقه زیاد پدرش به کتاب خواندن گفته و تأثیری که کتابخانه مخفی پدرش در اشتیاق کتابخوانی او داشته است. این نویسنده معتقد است کتابهایی را باید خواند که آرامش درونی فرد را افزایش دهند و او را با وظایف انسانیاش بیشتر آشنا کنند. او از اینکه از نوجوانی با مفاخر علم و ادب ایران، انس و الفت داشته و همواره خوشهچین خرمن دانش و ادب آنها بوده است، به خود میبالد. گفتوگوی ما با یوسف یزدیان وِشاره را در ادامه میخوانید:
- آقای یزدیان وشاره، چطور و چه زمانی با کتاب و کتابخوانی آشنا شدید؟ یادتان هست اولین کتاب داستان یا شعری که خواندید چه بوده؟
آنطور که یادم است حدود چهار، پنجساله بودم که صدای کتابها توی گوشم زنگ میزد. پدرم گرچه به مدرسه و مکتبی نرفته بود؛ اما بهطرز عجیبی عاشق کتاب و کتابخوانی بود. یک صندوق چوبی گلگلی شکیل داشت که برای خودش تعدادی کتاب تهیه کرده بود و این صندوق بهاصطلاح کتابخانه مخفی دلبندش بود. کتابها را به برادران بزرگترم میداد که در شبهای بلند آخر پاییز و تمام طول زمستان بخوانند. همگی زیر کرسی دور تا دور آن مینشستیم و به دهان آقای کتابخوان چشم میدوختیم.
یادم است بعضیوقتها که کتابخوان مِن و مِن میکرد یا کلمهای را درست نمیخواند بابا به کمکش میآمد و درستش را میگفت. از بس کتاب شنیده بود صرف و نحو جملهها به دستش آمده بود و جملههای نامفهوم را به زبان خودش بازخوانی میکرد. تعجیل به شنیدن ماجراها داشت و میگفت «خیلی خب، اینجا همین است که میگویم. رد شو، رد شو، ادامهاش».
طبیعتاً کتابهای پدرم کتابهای فلسفه، منطق و علمی نبود. کتابهایی داشت که بیشتر در دسترس عموم مردم پنجاهواندی سال پیش بود: مثل «مختارنامه» و «امیرارسلان نامدار» یا حسین کرد معروف به شبستری. اینها را شاید چندینبار از زبان برادرانم که میخواندند شنیده بودم. از اَوان کودکی، کتاب برایم چیز شگفتانگیزی بود.
اولین کتاب داستانی که خواندهام یادم نیست؛ اما از همان کلاس اول دبستان مشتاق خواندن همان کتابهایی بودم که در آن کتابخانه مخفی جا خوش کرده بودند. بعضیوقتها آنها را یواشکی، دور از چشم بابا از توی صندوق اسرارآمیز و گلگلیاش درمیآوردم و به خیال خودم آنها را میخواندم. قسمتهایی را که شنیده بودم دستوپاشکسته میخواندم و بعد از اینکه خسته میشدم، ادامه ماجراها را برای خودم خیالبافی میکردم و پیش میرفتم.
- مشوق اصلی شما برای کتابخواندن چه کسی بود؟ آیا اصلاً برای کتابخوانشدن باید تشویقکنندهای حضور داشته باشد؟
کسی به زبان مستقیم تشویقم نمیکرد که کتاب بخوانم. همان شوق و ذوقی که پدر و برادرانم برای خواندن و شنیدن کتابهای توی پستو از خود نشان میدادند، مشوق اصلی من در گرایش به کتاب و کتابخوانی بود.
کودک و نوجوان ما وقتی ببیند پدر و مادرش گهگاه کارهایشان را کنار میگذارند و بهاصطلاح، سر زلف کتاب را میگیرند، خودبهخود به کتاب و کتابخوانی روی میآورد. تشویق زبانیِ صرف، برای کتابخوانشدن اطرافیان زیاد مفید نیست. حدیث معروف «کونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیرِ أَلْسِنَتِکمْ»، یعنی مردم را به غیر گفتن زبانی به کارهای خوب و خیر دعوت کنید، به نظر من اینجا هم صادق است. میشود دعوت به کتابخوانی اصولی را با غیر زبان خود کرد تا همراهان شما عشق به خوانایی و نویسایی را در خود شما ببینند و به جرگه کتابخوانان عاشق مهرورزی و دانایی بپیوندند.
البته اگر آدم کتابی خوانده باشد یا در حال خواندنش باشد که حال او را واقعاً خوبتر از خوب کرده باشد، دست او را گرفته باشد و یک یا چند گام پیشتر برده باشد، میشود با در نظر گرفتن سنوسال و سطح تحصیلات اطرافیان، جذابیتهای آن کتاب را به روشی نیکو برای آنها بازگو کند و طعم شیرین و مانای کتابخوانی را در کام جانشان بچکاند.
با این دنیای مجازی تودرتو و مهیب و بازیهای رایانهای عجیبوغریب و این هوش مصنوعی که تازه پا به میدان کارزار گذاشته، واقعاً اگر کودک و نوجوان ما مشوقهای راستینی در عرصه کتابخوانی نداشته باشند، چطور میتوانند با جذابیتهای دنیای کتاب و کتابخوانی آشنا شوند؟
- آیا احساس شما به کتاب و تعریفی که از مطالعه در سالهای کودکی و نوجوانی داشتید با احساس و تعریفتان در سنین بزرگسالی تفاوتی کرده است؟ چه متغیرهایی بر این تغییر اثر گذاشته است؟
مسلماً احساسم به کتاب در دوران کودکی و نوجوانی نسبت به اکنونم تغییر کرده است. برای منی که در حوزه داستاننویسی فعالیت میکنم، کتابخواندن را جزو ملزومات نویسندگی میدانم. اگر در سالهای کودکی و نوجوانی احساس زلالتر و شیرینتری به کتابهای داستان داشتم و آنها را به قصد تفنن و سرگرمی و مجابکردن حس کنجکاوی میخواندم، اکنون کتابخوانی را با انگیزهها و هدفهای والاتری دنبال میکنم.
معروف است که در حوزه داستانخوانی دستکم دو گروه کتابخوان داریم: گروه تفریحی و گروه تحلیلی. گروه تفریحی بهدنبال «بعداً چه خواهد شد» در داستان و رمان هستند و با این انگیزه کتاب میخوانند تا ماجراهای تلخ و شیرینی را که برای شخصیتهای داستان بهویژه قهرمان داستان، پیش میآید دنبال کنند و لذت ببرند. گروه تحلیلی هم کسانی هستند که با هدف والاتری داستان میخوانند و علاوه بر ارضای حس کنجکاوی و درک «بعداً چه خواهد شد»، بهدنبال کشف چرایی اتفاقاتی هستند که برای شخصیتهای داستانی رخ میدهد و از این راه به درک و بصیرت تازهای میرسند که شاید پیش از خواندن آن کتاب در خود سراغ نمیداشتهاند.
- کتابخواندن به معنای اینکه صرفاً کتاب بخوانیم و سرانه مطالعه را بالا ببریم، امر درستی است؟
کتابخواندن یک کار مکانیکی برای بالابردن سرانه مطالعه نیست. کسی که کتابی را انتخاب میکند و میخواند، حتماً هدفی پشت این کار دارد. من در دوران مدرسه، کتابهایی را صرفاً برای انجام تکلیف میخواندم و کتابهایی را با هدف لذتبردن و تجربهاندوزی بیشتر. عمر آدمی به خواندن درصد کمی از کتابها هم قد نمیدهد تا چه رسد به خواندن همه کتابها.
کتابهایی را باید خواند که به گفته بزرگان باد تویش بوزد؛ کتابهایی که ما را با خودمان بیشتر آشنا کند، کتابهایی که آرامش درونی ما را افزایش دهد و با وظایف انسانیمان بیشتر آشنا کند. بنابراین بهتر است با توجه به علایق و سلایق خود و راهنماییگرفتن از معلم و مربی آگاه در مدرسه و اجتماع، بهدنبال کتابهای مرجع و دستاولی باشیم که دید ما را به زندگی انسانی و همزیستی با همنوعانمان از هر فرهنگ و آیین و طرز تفکری متحول کنند.
- رابطهتان با کتابخانه عمومی چطور بوده است؟ خاطرهای از حالوهوای امانتگرفتن کتاب از کتابخانه در ذهن دارید که برایمان تعریف کنید؟
دوران کودکی و نوجوانی من در روستا سپری شده و در آن زمان به هیچ کتابخانه عمومی دسترسی نداشتم؛ اما در دوران دبیرستان، در دبیرستان تازهتأسیسی درس میخواندیم که تازه شروع کرده بودند به خریدن کتاب و فقط یک کمد کتاب ترتیب داده بودند که اتفاقاً چون مدیر دبیرستان اشتیاقم به کتابخوانی را میدید، من را مسئول کتابخانه کرد و اینطور بود که چند تا از کتابهای موردعلاقهام را در آن دوران خواندم.
البته این مسئول کتابخانهشدن دردسرهایی برایم داشت. یکبار دستهکلید کمد کتابخانه را گم کردم و این واقعه شد مایه خجالت زیاد پیش مدیر و بچههای کتابخوان. البته این موضوع دستمایه نوشتن داستانی شد با عنوان «کلیدهایم کو؟» که در کتاب «شبی در خانه درختی» از مجموعهداستانهای وِشاره آمده است.
بعدها که برای کار و تحصیل به قم و تهران و شهرهایی دیگر رفتم، کتابخانههای عمومی را هم کشف کردم. حقیقتاً بهترین ایام کتابخوانیام وقتی بود که با این کتابخانهها ارتباط برقرار میکردم و در آنها عضو میشدم.
یکبار کتابی را از کتابدار خواستم که بندهخدا خیلی زیاد گشت و بالاخره آن را آورد. من هم با حرص و ولع زیادی کتاب را گرفتم و کارت امانت را زود تاریخ زدم و به کتابدار دادم. رفتم یک گوشهای از کتابخانه با خیال راحت نشستم؛ اما وقتی کتاب را باز کردم و شروع به خواندش کردم دیدم از نوشتههایش هیچ سر در نمیآورم؛ یعنی اسم کتاب را بارها از زبان این و آن شنیده بودم اما فکرش را نکرده بودم که این یک کتاب فلسفی است با اصطلاحات خاص خودش و تعبیرات فلسفی پیچیدهاش. جای خوشمزهاش این بود که حالا با آنهمه حوصلهای که آقای کتابدار به خرج داده و کلی گشته بود تا پیدایش کرد، رویم نمیشد کتاب را همانوقت پس بدهم و کتاب مناسب درک و فهم خودم را بگیرم. حماقت کردم. کتاب را بردم خانه و سه روز قد و بالایش را نگاه کردم و سرانجام تحویلش دادم. امیدوارم یک روز فرصت کنم جزئیات این اتفاق خندهدار اما تلخ را در قالب یک داستان کوتاه طنز بنویسم.
- باز هم در سنین نوجوانی و جوانی پیش آمده کتابی بخوانید که فکر کنید مناسب سنتان نبوده است؟
اگر از همان قضیه کتاب نامناسب گرفتن از آن کتابدار محترم که تعریف کردم بگذریم، چندبار پیش آمده که کتابی را تهیه کردم و مناسب سنم نبوده یا بعد از چند صفحه خواندنش احساس کردهام آن رغبت و انگیزه لازم را برای ادامهدادن به مطالعه کتاب ندارم. البته چون برای خودم کتابخانهای در خانه ترتیب داده بودم، آندست کتابها را بعداً تورقی میکردم یا تا آخر میخواندم. همینطور برایم پیش آمده کتابی را برای نقدکردن، اول با بیرغبتی خواندهام؛ اما در انتهای کار دستاوردهایی داشتهام که هیچ فکرش را هم نمیکردهام. کتابها در اصل دنیای عجیبی دارند.
- بهطور کل، به چه موضوعاتی برای کتابخواندن علاقه داشتید؟ اکنون این علاقه تغییری کرده است؟ امروزه بیشتر چه کتابهایی میخوانید؟
موضوعات موردعلاقه من از دوران نوجوانی، بیشتر کتابهای دینی، ادبیات، روانشناسی و زندگینامههای خودنوشت بوده است. علاقه من به شعر و ادبیات از دوران مدرسه تا اکنون، سال به سال افزونتر شده است. از بعضی کتابها که در خانه میخواندند مثل دیوان حافظ و گلستان سعدی هیچوقت نبریدهام. هنوز که هنوز است بوستان سعدی را نزدیک دستم دارم. حقیقتاً بهترین اوقات زندگیام وقتی است که حافظ و سعدی و مولانا میخوانم.
رمانهای فاخر ایرانی و خارجی آثاری هستند که نمیشود از خواندن آنها دست کشید. اینگونه رمانها، تجربههای نزیستهای را پیش چشم آدم میآورند که یک دنیا ارزشمند هستند. آدم با شخصیتهای گوناگونی در این رمانها آشنا میشود که اگر بخواهد در زندگی واقعی با آنها روبهرو شود، عمر حضرت نوح هم برایش کم است.
رمانخوان که باشی حس همدردیات با آدمها بالا میرود؛ آنوقت در پیشامدهای واقعی زندگی میتوانی خودت را جای دیگرانی بگذاری که درگیر بحرانهایی ناخواسته شدهاند و به آنها حق بدهی که واکنشی در فلان واقعه از خود نشان دادهاند. آنوقت است که درجه سازگاریات با مردم بالا میرود و با تمام وجود با حافظ اسرار الهی همدل و همزبان میشوی که: «ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم – از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس.»
- آیا شما فرزندی دارید؟ برای اینکه به کتاب علاقهمند شود چه کارهایی انجام دادهاید؟
بله، فرزندانم در خانه، شوق و ذوق من را به کتاب و کتابخوانی میدیدند. کتابخانه کوچکم همیشه دم دستشان بود. ارادت من را از نزدیک به بزرگان شعر و ادب ایران و جهان میدیدند. گهگاه شعرهای حافظ و سعدی یا مولانا را زیرلب زمزمه میکردم و آنها این شعرها را دوست داشتند. کتابهای خوب موردنظرم را میخریدم و در اختیارشان میگذاشتم؛ اما خب، علاقهمندی آدمها متفاوت است.
نمیشود با زور فرزندانت را مجبور به دوستداشتن چیزهایی بکنی که خودت دوست داری. آنها علاقهمندیهای دیگری داشتند و دارند. مهم این بود و هست که کتابخوان شوند که تا حدی شدهاند: حالا هر کدام در حیطه علاقهمندی و علم و هنر خودشان.
- کتابخواندن چه تأثیری داشت که شما در آینده به سمت فعالیت در حوزه فرهنگ و ادب حرکت کنید؟
فکر میکنم کتابخواندنم باعث شده بود شناخت بهتری از دین و آیین و دنیا و مافیها پیدا کنم. آشنایی مختصرم با مفاخر علم و ادب ایران همیشه در من حس افتخار و سربلندی را بیدار میکرد. بر خود میبالیدم که از نوجوانی با این نوابغ بزرگ انس و الفت داشتهام و همواره خوشهچین خرمن دانش و ادب آنها بودهام.
آدمی که با آثار گرانبار اندیشمندان کشورش مأنوس باشد، کم میشود در بحرانهایی که در زندگیاش پیش میآید، به یأس و ناامیدی برسد. در جایجای اشعار حافظ، امید و شادی و سرزندگی موج میزند. وقتی قلمزنیها و سرودههای سعدی را خوانده باشی چه بوستان و گلستانش چه غزلیات و قصایدش، در بزنگاههای زندگی، آن مضامین عالی انسانی ناخودآگاه به یادت میآید و تو عاقلانهتر میتوانی تصمیم بگیری در برابر ناملایمات و سختیها چه کنش و واکنش منطقی و عقلانی داشته باشی.
نتیجه اینکه هر چند تحصیلات دانشگاهیام مهندسی کشاورزی بود و در همین عرصه هم کار میکردم؛ اما از آنجا که از نوجوانی در جهان ادبیات زیسته بودم، در دهه پنجم زندگیام به نوشتن داستان و رمان برای گروه سنی نوجوانان وطنم روی آوردم؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
- آثار همکارانتان در حوزه نویسندگی را هم مطالعه میکنید؟ آخرین رمان نوجوانی که خواندهاید، چه نام دارد؟
مسلماً. نویسندهای که میخواهد موفق شود بیش از آنکه مینویسد باید بخواند؛ یعنی یکی از پیششرطهای اصلی موفقیت در حوزه نویسندگی، مطالعه مستمر آثار ارزشی و فاخری است که توسط نامآوران این حوزه خلق شده و میشوند. از آخرین رمانهایی که خواندهام و برای نوجوانان نوشته شده، میتوانم به رمانهای «من ضامن» از مصطفی خرامان، «تاریخ با طعم ذغالاخته» از یوسف قوجق و «امیر کوچولوی هشتم» از حسین فتاحی اشاره کنم.
نظر شما