به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، سی و سومین دورهمی شاهنامه خوانی اراک، داستان عاشقانه بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب که از داستانهای حماسی ایرانیان است، خوانش و روایت شد.
زهرا کریمی، مدرس انجمن شاهنامه پژوهان اسطوره اراک گفت: این دورهمی شاهنامه پژوهی با هدف خوانش شاهنامه و خوانش صحیح ابیات اشعار شاهنامه و تفسیر برخی از مفاهیم و معانی و پاسخگویی به ابهامات و سوالهای علاقمندان هر شنبه در فرهنگسرای آیینه اراک پیگیری میشود.
بخشی از ابیات خوانده شده در دورهمی انجمن اسطوره را میخوانید:
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست
بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بوای چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
همه بادهٔ خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشکسای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
ز پرده درآمد یکی پرده دار
به نزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
به پیش اندر آوردشان چون سزید
... پس شاه توران دستور میدهد بیژن بردار کنند. و چون نگهبانان بیژن دست بسته پای چوبه میآورند. ناگاه پیران ویسه وزیر افراسیاب صحنه را میبیند و چگونگی ماجرا میپرسد. بیژن هر آنچه گذشته به درستی باز میگوید و وزیر، جلادان را فرمان میکند دست بدارند از بردار کردن بیژن تا با شاه دیدار کند. پیران نزد افراسیاب آمده و وی را از کشتن بیژن بر حذر میدارد و میگوید: «ای پادشاه توران زمین به یاد داری که در کشتن سیاوش نیز شتاب کردی و پندهای من نشنودی و رفت آنچه که باید بر توران و ایران. اینک با کشتن بیژنی نیز هیچ کار راست ناید و تنها کین جویی دیگری برانگیزد و بسیاری تن و جان بر خاک افتد.»
افراسیاب میگوید: ای پیران با این ننگ که منیژه برآورده چه باید کرد؟
پیران میگوید: ای شاه بیژن را مکش و او را در بند کن تا هم ایرانیان به کین خواهی برنخیزند و هم دیگر کسان هوس پای نهادن به سرزمین توران نکنند.
افراسیاب سخن پیران پذیرفته و به گرسیوز میگوید تا بیژن را به چاهی درافکند با قل و زنجیر و سر چاه با سنگ اکوان دیو بپوشاند. پس دستور کرد منیژه را نیز از کاخ بیرون رانده و محل زندگی او فروپاشید.
بیژن در چاه، منیژۀ آواره، تنها به بیژن می اندیشید و دیگر هیچ...
«خروشان بیامد به نزدیک چاه
یکی دست را اندر و کرد راه
چو از کوه خورشید سر بر زدی
منیژه زهر در، همی نان چدی
همی گرد کردی به روز دراز
به سوراخ چاه آوردی فراز
به بیژن سپردی و بگریستی
بر آن شوربختی همی زیستی»
بدین گونه منیژه تلاش داشت که با تکه نانی بیژن را در چاه زنده نگه دارد...
نظر شما