سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) _زهرا اسکندری: به نام کنیهاش شناخته میشد؛ ام علاء. زنی که در میان خانوادهاش به صبر و شکیبایی شهرت داشت. این سنتی رایج در میان عراقیها بود که پس از تولد نخستین فرزند، همدیگر را با چنین نامی خطاب میکردند. داغ چهار فرزند، برادر و دامادش را دید اما همچنان ایستاده و مقاوم باقی ماند، بدون آنکه حتی یک بار خم بر ابرویش بیاید. سراسر زندگیاش با اهلبیت پیوند خورده بود. در جوار حرم حضرت علی علیهالسلام زندگی میکرد، شاید همین نزدیکی به آستان مقدس آن حضرت بود که موجب شد تا او همانند اهلبیت زندگی کند و در مصیبت از دست دادن جوانان، مانند حضرت زینب سلاماللهعلیها، ایستادگی کند و بگوید: «ما رایت الا جمیلا»؛ جز زیبایی نمیبینم.»
فرزندانش او را «مامه» مینامیدند و در میان خواهر و برادرها به «فخریه» مشهور بود. مراسم ولادتها را همانند مراسم عزاداری با شور و هیجان برگزار میکردند. اما بر اثر ظهور رژیم صدام حسین، آنها از برگزاری مراسمی پرشورتر برای عرض ارادت به خاندان اهلبیت محروم شدند. «در شب هشتم محرم تا روز عاشورا، طبق سنت خود، برادرهایمان آیین مشاعل را روی پشت بام خانه اجرا میکردند؛ مشعلهای کوچک فلزی را روی چوب میزدند و فردی که جثهای قویتر داشت، آن را روی دوش خود قرار میداد و به دور خانه میچرخاند. برادران و پسران فامیل با شمشیرهای چوبی خود دور مشعل جمع میشدند و با کوبیدن پاهایشان به زمین، فضای پرشور و خشمی میساختند. مامه نیز در این هیئتها حضور مییافت و اشک میریخت. بسیار دلش میخواست که این مشعلها در محلهها به حرکت درآید و تا حرم امیرالمؤمنین برای عرض تسلیت به راه بیفتند، اما به دلیل وضعیت سیاسی آن زمان، این دستههای عزاداری برای بعثیها چندان خوشایند نبود.»
فخرالسادات، الگویی برای خواهران و برادران خود بود. پدرشان هر شب با قرائت روضه اهل بیت، عشق به خاندان عصمت و طهارت را در دلهای فرزندان خود میکاشت و آن عشق در وجود همگی آنان ریشه میزد. این سنت، گویی به فخرالسادات نیز ارث رسیده بود. او در برابر تمام سختیها، با دلتنگی و مدیحهسرایی روضه میخواند و این عمل خیر را به کودکان، نوهها و حتی دیگر اقوامش نیز منتقل میکرد.
در میان اقوام او به دست و دلبازی شهرت داشت. ثروت فراوانی نداشت، اما اگر میتوانست کمکی به کسی کند، حتی اگر از اقوامش باشد دریغ نمیکرد. او صندوقی راهاندازی کرده بود که به اقوام خود قرض میداد تا شاید به رفع مشکلات یکی از مسلمانان کمک کند.
به عبادت خداوند می پرداخت اما تصویر مداوم او بر سجاده نماز نبود، بلکه او به تمام کارهای منزل رسیدگی میکرد. وسواس خاصی در انجام امور نداشت اما معتقد بود هر کاری که به انسان سپرده میشود باید به درستی به پایان برسد. تسبیح همواره در دستش بود، که با ذکر دائم، این تصور را به وجود میآورد که دست در دستان خداوند دارد. «اگر این تسبیح را از خود جدا کنم، گم میشوم. در هنگام ذکر، دستم در دستان خداست. پس هیچگاه گم نخواهم شد.»
علاوه بر انجام وظایف مادری و رسیدگی به فامیل و آشنایان، هرگز کلام شوهرش را زیر پا نمیگذاشت و همواره در تلاش بود تا دستورات او را به درستی انجام دهد، حتی اگر مشغول کاری مهم همچون رسیدگی به مادرش بود. «مامه با اضطراب به عقربههای ساعت نگاه میکرد. دلش داشت به شدت میجوشید. بیبی نگاهی به صورت مادرم انداخت و گفت: فخرالسادات! مادر! به خانهات رسیدگی کن. میدانم که برایت سخت است، اما من خودم به دیدنت خواهم آمد. مامه، عبا را بر سر گذاشت و به سرعت به سمت خانه راه افتاد. هنگامی که به سربالایی کوچه رسیدیم، در را که باز کرد انگار تمام انرژیاش تمام شده بود. با نگرانی پرسیدم: چرا اینقدر عجله داشتی مامه؟ لبخندی ملیح به من زد و گفت: پدرت راضی نیست هنگام اذان مغرب بیرون از خونه باشم.»
در عراق، رسم بر این بود که فقط پسران و مردان به درس میپرداختند و دختران در خانه آموزش میدیدند. فخرالسادات نیز از پدرش علم آموخته بود و همین علم و قرآن را به فرزندانش میآموخت. هرچند سوادش مانند کسانی که به مدرسه یا مکتب رفته بودند نبود، اما در مواقعی که نیاز به قضاوت و داوری پیش میآمد، با استناد به آیات قرآن و روایات اهلبیت، میتوانست به حل مشکلات اطرافیان بپردازد.
اما روزگار به سختیهای خود ادامه داد و ام علاء نیز در مواجهه با مصیبتها، شکرگزاری را پیشه کرد. گاهی حتی بدون آنکه در حال نماز باشد به سجده میرفت و این عمل را شکرگزاری برای نعمتهایی میدانست که از آنها غفلت کرده بود. با وجود فشارهای رژیم صدام و حزب بعث، خانواده ام علاء نیز از مشکلات بینصیب نماندند. شاگردی آیتالله صدر برای صدام گناهی کبیره به حساب میآمد و این بار گناهی که نه تنها به خود او، بلکه به تکتک اعضای خانوادهاش نیز تحمیل شد.
کمکم پای فرزندانش به زندانهای رژیم بعث باز میشد و مجازاتهای آنان بر جان و جسم آنان حک میگشت.با این حال، امعلاء هرگز دچار یأس و ناامیدی نمی شد. او همچنان به دعا کردن ایمان داشت و معتقد بود که دعا میتواند صخرهها را نیز سوراخ کند. «سوالی در نگاه برخی از زنان فامیل و همسایگان وجود داشت: با این همه دعا، چرا عماد و عزالدین را از دست دادید؟
خاله امعلاء سر خود را با افتخار بالا میگرفت و پاسخ میداد: خوشحالم که پسرم مرگ با عزت داشت و فدای دین شد. وظیفه ما دعا کردن بود که آن را انجام دادیم. اما خداوند متعال تقدیری بهتر برایشان رقم زد.»
در عراق، رسم بر این بود که زنان برای تشییع جنازه به قبرستان نمیرفتند. پس از شهادت برادر و فرزندش، ام علاء به خوابی عمیق فرو رفت و مدت زیادی از خواب بیدار نشد. حدس او درباره این خواب این بود که خداوند خواب را بر او مسلط کرده است تا غم از دست دادن فرزند و برادرش را راحتتر تحمل کند. گویی خداوند نمیخواست ضعف این زن به چشم کسی بیاید.
دعای همیشگی او برای فرزندانش این بود که فدای اهل بیت شوند. هر سختی که بر او و خانوادهاش وارد میشد، به طور مداوم میگفت: «اهل بیت بیشتر از ما در سختی بودند، پس تاب بیاورید و به خدا توکل کنید.» شهادت فرزندانش آرزوی او بود. این آرزو شعاری بیاساس نبود؛ بلکه با از دست دادن فرزندانش، بر همگان ثابت شد که آنها در مسیر اسلام ثابتقدم ماندهاند.
اما این مبارزه تنها به پشت پردهها محدود نماند و به خود او نیز رسید. زندانی شدن ام علاء و همسرش یکی دیگر از هدیههای صدام به این خانواده بود. اما این بار، گناه آنها دقیقاً همان گناهی بود که از نظر صدام، گناهی کبیره به شمار میآمد: شاگردی آیتالله صدر و اکنون مبارزات فرزندانش در کشور ایران علیه صدام.
حتی در زندان، ام علاء به مبارزه ادامه میداد و با قدرت و استقامت در برابر سربازان بعثی ایستاده بود. روزی که سرباز بعثی عکسی از صدام را بر دیوار نصب کرد، واکنش ام علاء دیدنی بود. «بنشین، ام علاء! دردسر میشود.» اما ام علاء با صدای محکم و قاطع پاسخ داد: «آقا! این عکس را بردار و ببر. ما اینجا نماز میخوانیم.» مأمور به صاحب صدا نگاهی انداخت و با عصبانیت، از روی دستهای زنان رد شد و عکس را طوری از دیوار کند که میخ آن دو متر آن طرف تر پرتاب شد. امعلاء توانسته بود صدام را از اتاق بیرون کند.
یکی از عادات همیشگی امعلاء دوخت پیراهن از عبای شوهرش برای کودکان و نوزادان تازه متولد شده بود. او معتقد بود که گرد و غبار روضه اباعبدالله علیهالسلام بر روی عبا نشسته و شفادهنده است. این کار باعث میشد تا هر نوزادی که به دنیا میآید، چشمها به دستان او دوخته شود. «گرد و غبار روضه اباعبدالله بر روی این عمامهها نشسته است. زمانی که ابوعلا از تبلیغ برمیگشت، آنها را نمیشستم. تا میکردم و در صندوق نگه میداشتم. اگر یکی از اقوام صاحب اولاد میشد، با تکهای از این عمامه برای نوزادش لباس میدوختم تا نوزاد به اذن خدا و حرمت این عمامه که شاهد اشک عزاداران بوده، زنده بماند.»
امعلاء آنچنان خود را به اهل بیت متصل کرده بود که گاهی یادش میرفت برای فرزندانش اشک بریزد. او تمام زندگیاش را وقف اهلبیت کرده بود، از فرزندانش تا اشکهایی که فقط برای عزاداری اهل بیت جاری میشد. زمانی که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، هیچگاه یادش نمیآید که برای جوانش گریه کرده باشد. بلکه او با خواندن روضه علیاکبر علیهالسلام شروع به گریه کرد و اشکهایش را برای این روضه نذر کرد.
داستان، گویی تنها قصد داشت تا حول محور زندگی امعلاء بچرخد، اما در حقیقت، سراسر داستان زندگی زنانی است که به واسطه شرایط زمان، درس صبر آموختند. زنانی که در طول زندگیشان حتی یک بار هم با ام علاء برخورد کردهاند، تأثیر عمیقی از شخصیت او برداشتهاند. این تأثیر را میتوان از خاطرات تک تک همبندهای او دریافت. گویی زندگی آنها به قبل و بعد از ملاقات با امعلاء تقسیم شده است. «سه سال و نیم در زندان بودم. دو سال بدون امعلاء که بسیار سخت گذشت. یک سال و نیم همراه ام علاء که توانستم رشد کنم و درس بگیرم؛ درس صبوری و گذشت.»
نظر شما