ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
هر صبح با برآمدن بیدلیل آفتاب،
غرش از اره برقیها اوج میگیرد و شدیدتر شنیده میشود.
از خانههایشان که بیرون میآیند ارهها در دستهاشان است
و آنها که دستشان خالی است دستشان عنقریب قطع خواهد شد.
شاید جنگِ جماع و جدال بیامان نان تعیین کننده باشد اما
هرکس زودتر ارهاش را به دست، پا و تنهی دیگری بکوبد: راز بقاست.
و بدیهیست وقتی تنه قطع میشود راز فناست!
تا جان درختیشان هست
میافتند به جان هم
و خوشبختانه جان که میکنند
کسی صدایشان را نمیشنود.
غرش بیامان ارهبرقیها
در جنگل خشک و ناامن شهرها...
صفحه 89/ صد لحظهی روشن از سرزمین تاریک من/ محمدرضا کلهر/ نشر داستان/ چاپ اول/ سال 1391/ 110 صفحه/ 6000 تومان
نظر شما