خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، معصومه افراشی: همچنان که «برنوتبلهایم» روانکاو کودک درکتاب «افسون قصهها» میگوید؛ ما شاهد ظاهر آرام کودکان هستیم ولی آنها در درون خود با اضطرابهای فراوان رو به رو هستند که قصه میتواند حتی در حل این معضلات به کودک کمک کند و همچنان که دکتر آرتور روش در کتاب «چگونه از قصهگویی برای حل مشکلات کودکان استفاده کنیم» میگوید، تمثیلها و داستانها میتوانند تأثیرات شگرفی بر رفتار انسان داشته باشند.
قصهها، نه تنها سرگرمکنندهاند، بلکه نقش مهمی نیز در تغییر نگرش و در نهایت رفتار کودک دارند و فرصتی برای والدین ایجاد میکنند تا موضوعهای بسیار گستردهای را به فرزندان خود آموزش دهند. مشکلاتی که اغلب ریشه در درک درونی دارند و معمولاً خود را به صورت فیزیکی نشان نمیدهند، مانند شب ادراری، ناخن جویدن، انگشت مکیدن و پرخاشگری.
همچنان که دکتر آرتور روشن بوسیله قصه به برطرفکردن مشکلات کودکان میپردازد، نتیجهگیری میکنیم که کودک با هم ذاتپنداری با شخصیتهای داستان میتواند خودش را به نوعی از آن حالت که تحملش برایش مشکل است رها کند و با دنیایی که پیش چشم او بهوسیله قصه ظاهر شدهاست بتواند بسیاری از تواناییهای خودش را به محک تجربه بگذارد.
کودکان از امر و نهی کردن خوششان نمی آید، بلکه حرفهای غیرمستقیم را بیشتر میپذیرند. اگر بخواهیم به کودک بگوییم که مثلاً پرخاشگری کار بدی است شاید او این عمل را بیشتر انجام دهد و تأثیر مثبتی بر او نگذارد، ولی اگر همین پرخاشگری را به شکل قصه برای کودک مطرح کنیم تاثیر بسیار بیشتری دارد زیرا در ناخودآگاه او اثر میگذارد. دکتر آرتور روش ادامه میدهد که قصهها برای آموختن فضایل به کودکان مثل داستانهایی که شامل قصههای محلی ایرانی ـ داستانهایی از هزار و یک شب و افسانههایی از بردران گریم ـ و هانس کریستیان آندرسن است در آموختن فضایل به کودکان نقشی سزاوارانه دارند زیرا این گونه قصهها در سطح خودآگاه ذهن کودک نمیمانند، بلکه بر ناخودآگاه او تاثیر میگذارند.
مثلاً پرخاشگری که از عیوب بداخلاقی است و معمولاً کودکان در سنهای مختلف به آن دچار میشوند میتواند ریشه در بسیاری از علتها داشته باشد که ما در اینجا به مباحث روانشناسی آن نمیپردازیم، زیرا همچنان که اریک فروم در کتاب تشریح ویرانگری میگوید، پرخاشگری نه ذاتی است و نه غریزی بلکه پرخاشگریها معمولا نتیجه نگرش نادرستی هستند به ماهیت انسان و هدف او از حیات و ما به شدت تحت تاثیر محیط خود هستیم و تصور ما از خود و دیگران به وسیله تربیتی که از خانه ـ مدرسه ـ و جامعه دریافت کردهایم شکل میگیرد.
کودک هم همینطور است: اگر نتواند نگرش درستی که در حد خودش هست به مسائل اطراف خود داشته باشد در نتیجه دچار نوعی بدی تربیت میشود که بوسیله قصه میتوان این نگرشها را تغییر داد. مثلا این قصه.
گربه عصبانی
برای گروه سنی 5 تا 8 سال
در سرزمین دوردست که خورشید به روشنی میدرخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر میدادند. باغ بزرگی بود پراز حیوانات ـ با شکلها ـ اندازهها و رنگهای مختلف. حیوانات بزرگتر مشغول ساختن دانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچک تر هم به آنها کمک میکردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود.
اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد میشدید، حتماً صدای داد و فریاد و قهقهه آنها را میشنیدید و میدیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت میبردند، ممکن بود در گوشهای از باغ، خوک را ببینند که با فیل کوچولو قایم باشک بازی میکند و در گوشهای دیگر اسب کوچولو ـ زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی میکنند. آنها دستهای از حیوانات شاد و خوشحال بودند. روزی گربه کوچکی با خانوادهاش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببینند، او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب میکرد یا با پا میزد، صداهای خندهداری از آن شنیده میشد.
گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف میدوید تا بقیه حیوانات کوچک او را ببینند. آنها هم کنجکاو بودنند که گربه کوچولو بشناسندشان. زرافه با لبخند به گربه گفت: بیا با هم والیبال بازی کنیم! گربه با خوشحالی گفت: باشه. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند و نشستند و کمی آب خوردند. بعد از اینکه خنک شدند زرافه گفت: میشه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه. گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن توپ بازی کند. زرافه گفت: پس اقلا اجازه بده ببینمش و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجولهای تیزش پای زرافه را چنگ زد. زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت میکرد. زرافه گفت: دیگه با تو بازی نمیکنم. گربه با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت و گفت: چه اهمیتی دارد بقیه حیوانات با من بازی میکنند. بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.
روز بعد، گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او میدانست که زرافه از او ناراحت است، بنابراین از زرافه نخواست که با او بازی کند و به جای آن به اردک گفت میخواهی با من بازی کنی؟
اردک که دیده بود که گربه چگونه به زرافه چنگ زدهاست، گفت: نه نمیخواهم با تو بازی کنم. چون تو به دوستانت پنجول میکشی!
گربه شانههایش را بالا انداخت و گفت: اصلاً مهم نیست. بقیه حیوانات با من بازی میکنند، وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا میخواهد با او بازی کند؟ او هم گفت نه، بعد گربه پیش فیل و خوک رفت و پرسید که آیا میخواهند با توپ براق او بازی کنند؟ فیل و خوک هم گفتند ما با تو بازی نمیکنیم. چون تو به دوستانت پنجول میکشی. گربه عصبانی شد اما هیچ کاری نمیتوانست بکند. روزها میگذشت و او حیوانات دیگر را تماشا میکرد که با هم بازی میکردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمیکرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق فایدهای دارد؟ او بالاخره به طرف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت از کاری که انجام داده، متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش میخواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمیکنند.
گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرفهایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد وگفت: به نظر میرسد فهمیدهای که کار اشتباهی کردهای. اما این کافی نیست حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی. گربه با دقت به حرفهای جغد گوش میداد چون واقعاً از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و میخواست با بقیه حیوانات، دوباره بازی کند. گربه پرسید چکار باید بکنیم؟ جغد برایش توضیح داد که بعضی وقتها از اینکه دیگران کارهایی انجام میدهند که ما دوست نداریم عصبانی یا ناراحت میشویم، به جای صدمه زدن به آنها میتوانیم با آنها صحبت کنیم. میتوانیم بگوییم به خاطر کاری که انجام دادهاند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش میداد و سر پر مویش را تکان میداد.
به نظر میرسید که دیگر یاد گرفته بود اما جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت: حالا تو یک چیز جدید و مفید آموختهای. برو و با بقیه حیوانات بازی کن.
گربه از جغد تشکر کرد و به طرف حیوانات باغ رفت. در راه سنجابی را دید که جغد او را فرستاده بود تا گربه را امتحان کند. همین که سنجاب توپ براق را در دستهای گربه دید آن را گرفت و شروع کرد به بازی کردن. گربه عصبانی شدو میخواست به سنجاب چنگ بزند که ناگهان حرفهای جغد به یادش آمد، بعد به جای اینکه به سنجاب چنگ بزند به او گفت: من عصبانی و ناراحتم که تو بدون اجازه من، توپم را برداشتهای! لطفاً آن را به من بده. سنجاب توپ را به او برگرداند و دوید و رفت پیش جغد که روی درختی نشسته بود و همه چیز را برایش تعریف کرد.
یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۲۲
نظر شما