روایت محمود دولتآبادی از سالهای زندان در سالروز تولد 78 سالگی؛
اهل کینه و کینهکشی نبودهام و نیستم/به زندان رفتم چون کتابهایم را میخواندند
محمود دولتآبادی، نویسنده مطرح کشورمان در سالروز 78سالگی از خاطرات دو سال زنداناش گفت و به تعریف روایت زندانی شدنش و آزادی از بند پرداخت. او همچنین داستان نگارش «کلیدر» در زندان و نابودی رمان «پایینیها» را برای نخستین بار به شکل مفصل روایت کرد.
شما از بازداشت و سالهای زندانتان در نیمه دهه پنجاه کمتر سخن گفتهاید، از روز بازداشت و اتفاقهایی که برایتان رخ داد بگویید.
ماجرای بازداشت و زندانی شدن من در سال 1353 یک داستان دنبالهدار است که به مدتها قبل از دستگیری برمیگردد. دو یا سه ماه قبل از دستگیری در آپارتمانی در خیابان عباسآباد تهران مستاجر بودم. در همین مدت همسرم و کم و بیش خودم متوجه شدیم چند وقتی است که چند نفر در یک پیکان جوانان میآیند و ما را رصد میکنند. در کنار ساختمان ما یک خرابه بود و ته کوچه هم به خرابه میرسید. در آن زمان من سر صحنه تئاتر بودم. اسم آن «در اعماق» بود. نمایشی که در آن دوره تماشاگران بسیار زیادی داشت و حسابی دیده شد.
برای اجرای همان نمایش، با گروه «زمان» به جنوب رفتم تا نمایش بعد از تهران در آنجا اجراء شود و آن شروعی بود برای نمایشی که بعدها آن را در شهرهای بزرگی مانند کرمان و اصفهان اجرا کردیم. این اتفاقات رخ داد و پس از چندی دوباره به تهران بازگشتم. زمانی که به تهران آمدم هنوز یک شب از آن نمایش مانده بود و ما برای اجرای آخر باید به معدن سنگرود قزوین میرفتیم. پنجشنبه به تهران رسیدم و قرار بود شنبه نمایش را در قزوین اجراء کنیم. در آن زمان در کانون پرورش فکری مشغول به کار بودم و مدت مرخصی من در کانون تمام شده بود؛ به همین دلیل از کارگردان نمایش، «خانم مهین اسکویی» خواهش کردم اجازه دهد، من پنجشنبه و جمعه را در تهران بمانم و شنبه ظهر یک ماشین بیایید و مرا سر صحنه ببرد. ایشان پذیرفت و تصمیم بر آن شد تا شنبه سری به کانون بزنم و خودم را در اداره نشان دهم و ظهر هم با کارگردان بروم و تا آخر شب نیز به تهران برگردم. آن زمان پسرم سیاوش خیلی کوچک بود. صبح زود سیاوش را به کودکستانی که در خیابان ابنسینا بود، رساندم و از همانجا به اداره رفتم.
در آن زمان آقای فیروز شیروانلو، رئیسمان که فرد بسیار فرهیختهای بود در اداره به من اتاقی داده بود تا تنها باشم و کارم را انجام دهم. ساعت حدود هشت و نیم صبح بود که سیاوش را در کودکستان گذاشتم و به اداره رفتم. رسیده یا نرسیده به اداره مرا تحت نظر داشتند. مستخدم اداره که یک مرد ریزنقش آذربایجانی بود به اتاقم آمد و گفت که دو نفر با شما کار دارند. معمولاً من در آن دوران اربابرجوع زیادی داشتم و بچههای دانشگاه زیاد پیش من میآمدند و طبق معمول به مستخدم اداره که انسان بسیار خوب و مهربانی بود گفتم که آنها را راهنمایی کند تا بالا بیایند. او رفت و برگشت و به من گفت که آنها گفتهاند که من پایین بیایم. من کمی درنگ کردم و گفتم باشد میآیم. پایین رفتم و دیدم دو جوان منتظرم هستند. سلام و علیک کردیم. خیلی محترمانه گفتند: «ما دو دقیقه با شما کار داریم». گفتم بفرمایید برویم بالا و در اتاق صحبت کنیم. گفتند: «نه ما در خدمت شما باشیم». فهمیدم دنبالم آمدهاند؛ گفتم اجازه دهید تا بروم از دوستانم خداحافظی کنم.
به اتاق کار دوستانی که در طبقهی همکف بود بازگشتم، اگر اشتباه نکنم محسن حسام و مجید دانش آراسته هم آن زمان در کانون کار میکردند. وسائلی را که در جیبم بود در اتاق کارم گذاشتم، غیر از کلید خانه که در جیبم ماند. سوارشدیم به چهارراه شاه رسیدیم. هنگامی که سوار ماشین شدم، یک کلاشینکف و کلت دیدم. به شوخی گفتم «برای دستگیری سیدرشید آمده بودید؟ تلفن میزدید، خودم میآمدم». گفتند: «نه این یک رسم است». گفتم: «بگذارید یک سیگار بگیرم.» فکر میکردم در مقصد با سوال و جوابی رهایم میکنند. رفتم و دو بسته سیگار شیراز گرفتم و باز سوار ماشین شدم. وقتی نزدیک بازداشتگاه رسیدیم، یکی از آنها گفت: «استاد ببخشید ما باید روی صورت شما را بپوشانیم.» یک شالگردن داشتم روی سرم انداختند و چشمهایم را پوشاند. اولین بار بود کسی «استاد» خطابم میکرد!
وقت پیاده شدن از ماشین از زیر شال دیدم، آرم ماشینی که مرا با آن منتقل کردند؛ نشان شرکت ملی نفت ایران است. یکی از آنها بازویم گرفت و گفت: «استاد او را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.» و رفتیم و من را به سرهنگ وزیری نامی که در شهربانی بود، تحویل دادند. خوب به خاطرم است که او قدی بلند و رنگ روی زردی داشت. او مرا تحویل گرفت برد پشت پرده گفت: «لباسهایت را عوض کن». لباس زندان پوشیدم و آمدم بیرون. شخصی - که بعداً فهمیدم نامش آرش است - مقابل من آمد. کلتش را در مقابلم مثل کابویهای آمریکایی میچرخاند و مدام متلک میگفت. او مرا از یک محوطهای مربوط به شهربانی، ارتش یا ساختمان امنیت، گذراند. از حیاط مدوری رد شدیم. که بعدا فهمیدم اسمش «کمیته» است؛ کمیته مشترک چه و چه... در مسیر صدای درها، قفل و آهن میآمد. مرا به طبقهای در زیر زمین بردند و در سلولی جا دادند. راهی باریک بود که انتهای آن به دیواری ختم میشد و در سمت راست هم که سلول بود. آنجا با مردی برخورد کردم که حدودا شصت سال سن داشت. یک لحظه آرام و قرار نداشت و مدام دعا میکرد که امام موسی کاظم به فریادش برسد. پرسیدم «چرا ناراحت هستی؟» گفت: «من رعیتی در لرستان هستم و برای خان شیره انگور میبردم؛ دم در خانه خان مرا گرفتند و به اینجا آوردند و نمیدانم دلیل آن چیست.»
شما وارد زندان شدید. در آنجا شما با آن مرد تنها بودید یا افراد دیگری هم در سلول بودند؟
بله. من و آن مرد در زندان نشسته بودیم و مرد مدام از امام موسی کاظم یاد میکرد و از او کمک میخواست. نیم ساعت نگذشته بود که در باز شد و جوانی چهار دستوپا وارد سلول شد. کف پایش را بسته بود. پایش عفونت کرده بود و نمیتوانست روی پاهایش راه برود. میگفت این زخم کثیف هم خوب نمیشود که ولم کنند برم پی زندگیم. خوب نمیشوم! مشخص بود مسئولان زندان قبول کردهاند، او را رها کنند تا برود. بعد انقلاب کنار سینما تختجمشید همان پسر جوان را دیدم و با هم کمی صحبت کردیم؛ پایش خوب شده بود. اما خیلی نگران بود. در مدت زمان کمی که در آن سلول بودم مرد قد کوتاهی آمد و در را باز کرد و گفت: «دولتآبادی تو هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «باش تا صبح دولتت بدمد.» بعد در سلول را بست و رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود؛ کلافه شده بودم و همان موقع سربازی آمد و من را به اتاق بازجویی برد.
پس تقریبا از همان روز نخست بازجویی شروع شد. از اتفاقات بازجویی برایمان بگویید.
بازجو رسولی بود که اسم کوچک خودش را داشت، ناصر. اسم مستعاری برای خودش انتخاب نکرده بود و فکر میکرد خیلی کار قهرمانانه انجام میدهد. الان هم اگر من اسماش را میبرم، برای این است که شنیدهام فوت کرده. مرا به آنجا بردند و نشستم. دو زن هم آنجا کنار هم نشسته بودند. بعدها فهمیدم خواهر و مادر وحید افراخته بودند. این حرفها مربوط به زمان انشعاب در سازمان مجاهدین خلق است. بازجو «رسولی« با کابلی به پای آنها میزد و به من میگفت: «ببین ما اینجا از پا پوتین درست میکنیم.» پای خانمها ورم کرده بود. روی یک مبل بزرگ نشسته بودند. همه این مسائل بود. زمان گذشت تا بپرسم «چرا مرا گرفتید؟» جواب خاصی نداد. گفتم: «چرا مرا توی انفرادی حبس کردید؟» در این فاصله آرش، بازجوی معروف ساواک وارد شد؛ این دو با هم کار میکردند. رسولی به یک سرباز گفت تا مرا به سلول شماره هشت ببرد. مرا به سلول هشت بردند. در آن سلول افرادی از طیف مذهبی و طرفدار آقای خمینی بودند. جوانی به نام تقی از اهالی قم بود. سربازی با درجه ستوانی بود به نام حسین که مثانهاش کوچک بود و حتماً باید شب دو بار ادرار میکرد. از سازمان مجاهدین هم مسعود رجوی و جوانی به نام خوشدل آنجا بودند. سلول حدودا سی و پنج متر بود. در گوشهای از سلول مرد لاغر کرمانشاهیای بود که مدام با ناله از خانوادهاش یاد میکرد.
وقتی وارد سلول شدید، اولین حسی که به سراغتان آمد چه بود؟
در زندان آدم به سرعت برق همه زندگیاش را چک میکند و نگران میشود که مبادا ناخودآگاه رفتاری داشته یا چیزی دست نیروهای امنیتی افتاده که از نظرشان غیرعادی باشد و کار دست آدم بدهد. مثل نمایشنامهای که نوشته بودم به اسم «درخت» که گم شده بالاخره!
آیا چیزی بود که شما را نگران کند که با دسترسی نیروهای امنیتی وضعیتتان وخیمتر شود؟
من چیز غیرعادی در زندگیام نداشتم؛ فقط یک بار که شمال رفته بودیم نسخهای از شاهنامه دستم بود و در زمان فراغت آن را میخواندم. همسرم گفت به جایی برویم. ورقی افتاده بود کنار خیابان؛ آنرا برداشتم و لای شاهنامه گذاشتم که صفحه را گم نکنم. آن ورق لای شاهنامه، مرا نگران کرده بود؛ چراکه دست بر قضا یک سری اسامی روی آن نوشته شده بود. نمیدانم شاید آن برگه برای یک بچه مدرسهای بود که اسم رفقایش را روی آن نوشته بود. این کاغذ مقوایی ذهن مرا درگیر کرده بود و میگفتم نکند اینها بروند و تکه کاغذ را پیدا کنند و بگویند این اسامی چه کسانی است؟ میخواهم بگویم ذهن در زندان همه جا را رصد میکند. منتظر شدم تا زمان ملاقات برسد. کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک به هر کسی ملاقات نمیداد؛ اما بالاخره دو سه هفتهای گذشت و پدرم و همسرم به ملاقات من آمدند؛ من در گوش پدرم گفتم برو و لای شاهنامه را نگاه کن! آنجا خیالم راحت شد و تقریبا آرام گرفتم.
بعد از چندین روز که در زندان بودید به شما توضیح ندادند که جرمتان چیست؟
نه! فقط وقتی من پرسیدم برای چه مرا گرفتهاید، گفتند: «کتابهایی که تو نوشتی در خانهی تمام کسانی که ما بازداشت کردهایم، پیدا شده است.» به تدریج به من گفته شد، زمانی که بچهها را میگیریم و میآوریم همه آنها میگویند چرا دولتآبادی راست راست میگردد و کتابش در بازار است اما ما را به جرم مطالعه این کتابها و داشتن چنین عقایدی زندانی میکنید. من هم در جواب آنها گفتم: «شما خودتان اجازه دادید؛ اداره فرهنگ و هنر شماست و شما اجازه دادید آثارم منتشر شود. من چه کار کنم؟ بگویید جمعکنند و دیگر کتاب مرا نفروشند». میگفتم: «به درویش گفتند معرکهات را جمع کن، دستش را روی دهانش گذاشت. به همین سادگی». میگفتم: «چرا مرا نگه داشتهاید؟» هیچ چیز نمیگفتند. البته به نظرم مرا در زندان نگهداشتند تا بهام فهمانده شود آنجا (زندان) کجاست و با بچههای مردم چه میکنند! البته این حرف ذهنیت من است و آنها وقتی مطمئن شدند و مطمئن هم بودند که من هیچ ربطی به گرایشات خاص سیاسی ندارم و تنها نویسنده هستم، نرم شدند و در نهایت در سلول نگهام داشتند.
در ایام دستگیری شما مشغول نگارش دو رمان «کلیدر» و «پایینیها» بودید. وقتی بازداشت شدید نگران وضعیت آن دو اثر نشدید؟
حسین برادرم میدانست من دو اثر در دست نگارش دارم. یکی «کلیدر» و دیگری «پایینیها» بود. راستش ابتدا نگران بودم؛ اما شنیدم حسین همان روز دویده و نوشتهها را برداشته برده تا ازشان مراقبت کند، دیگر خیالم راحت شد که حسین ترتیب کارها را میدهد. همسرم در آن ایام در بیمارستان کار میکرد، همسرم را پیدا کرده بود. به خانه ما رفته بودند و دو بسته از دستنوشتههایم را از خانه برداشته و آنها را به جایی امنی برده بود. حسین فکر کرده بود یکی از آن دو بسته رمان «کلیدر» و دیگری هم آن رمان دیگر «پایینیها» است. من به حسین اطمینان داشتم و میدانستم که از آنها مراقبت میکند، اما تا بفهمم حسین کارها را برده، نگران سرنوشت داستان «کلیدر» بودم و میترسیدم این اثر از دست برود. در واقع کاری از دستم برنمیآمد و در آن فاصله مدام نگران بودم که نکند مامورها زودتر به خانه برسند و «کلیدر» را ضبط کنند. این نگرانی تا دو سه ماه همراهم بود. چندی بعد جایم را عوض کردند و از سلول هشت به سلول دیگری رفتم. آنجا به من گفتند که دیشب سعید سلطانپور اینجا بوده است. در سال پنجاه و سه و پنجاه و چهار اوج بازداشتها بود و سلولها پر از زندانی شده بود. بیست روزی در آن سلول بودم. آن زمان سر زندانیها را میتراشیدند، اما دو هفته سر مرا نتراشیدند. برای برخی از همسلولیها چنین تصوری پیش آمده بود که مرا به زودی آزاد میکنند و همسلولیها به من هم میگفتند، موهایت را نزدند میخواهند تو را آزاد کنند. اما آزاد نشدم و بعد دو هفتهای سر مرا نیز تراشیدند.
این نگرانی تمام شد؟
نه. هنوز وقت ملاقات با خانواده نرسیده بود. بعد از کمیته به قصر زیر دادگاه، بعد از دادگاه یک و دو نوبت و قطعی شدن زمان حبس، بردن به بند دائم و سپس اولین ملاقات.
باتوجه به تعداد زیاد دستگیریها زندان به شما چگونه گذشت؟
نزدیک دو ماه شد که در کمیته زندانی بودم. داخل زندان تراکم زیاد بود. آنقدر سلول شلوغ بود که بچهها با چرخاندن پیراهنشان در سلول هوا را به جریان میانداختند. در زندان هر یک از دستگیرشدگان از منطقهای از ایران بودند، مثلا یک نفر بلوچ بود که با هیچکس غیر از من حرف نمیزد؛ او فقط در سلول قدم میزد و با سوت ملودیهای بلوچی را مینواخت. تراکم خیلی زیاد بود. بچهها نزدیک در سلول جایی درست کرده بودند که میشد من سرم را کنار در سلول بگذارم تا از هوای راهرو نفس بگیرم. در سلول افرادی هم بودند که به واسطه آنها بازجو از احوال زندانیان مطلع میشد. در آن انبوه جمعیت مدام نفسم میگرفت. در هر دیداری که با بازجو در جلسههای بازجویی داشتم از این دستگیری خود میپرسیدم که: «آخر به چه اتهامی مرا گرفتهاید؟!» اما جوابی نمیداد. در روز جابهجایی از کمیته به زندان قصر بار دیگر هم از رسولی پرسیدم: «نگفتید چرا مرا گرفتید؟» دستی روی شانهام گذاشت و گفت «برو بالا و حبست را بکش. این قضیه نه دست من است و نه دست تو.» در هفته دوم یا سوم بازداشتم، دو نفر از دفتر بازرسی شاهنشاهی آمده بودند و با من صحبت کردند؛ در آن دیدار من به بازداشتم اعتراض کردم و بعدا معلوم شد، اینها آمدند خبر بگیرند و به بالا ببرند و از بالا لابد حکم آزادی مرا بگیرند، اما عملا این داستان بالا به شانزده ماه طول کشید تا بفهمم باید بمانم و دو سال حبس را بکشم. در همه مدت بازداشت نگران بودم چه میشود قطع شدن کاری که مینوشتم «کلیدر» و چنان روان پیش میرفت؟ پس در ذهنم کار را داشتم، به آن فکر میکردم و در ذهنم ادامه میدادم.
شما در تمام دوران حبس در یک زندان بودید یا جای شما را عوض کردند؟ منظورم این است که بالا زندان دیگری بود؟
من مدتی را در زندان و بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک بودم و روزگاری هم در زندان قصر. حدود 8 – 9 ماه پایان را در اوین؛ بندی که گفته میشد بند ویژه گذراندم. خوب یادم هست که با یک دستگاه ماشین ون از کمیته به زندان قصر منتقل شدم. قسمت جلو ماشین خانمها بودند و در قسمت عقب هم من و چند مرد دیگر بودیم. دختری کوچک هم کنار من جا داده بودند، آنسوی پاراوان. او یک تسبیح درست شده از هسته خرما در دستش را به سمت من آورد. دستش آنقدر کوچک بود که به آن خیره شده بود و میگفتم که این دختر اینجا چکار میکند؟ فکر میکنم به زحمت چهارده سال داشت از بس کف دستش کوچک و ظریف بود. وقتی به زندان رسیدیم، آنجا هم 48 ساعت در قرنطینه بودم. مسئول قرنطینه آقایی به سن و سال الان من و شهردار بند بود. اتاق تمیزی به ما داد و یک زندانی جوان را مسئول خدمت ما قرار داد. بعد از مدتها لباسهایم را پس دادند و یکی از خرسندیهای من هم دست یافتن به کتاب جیبیای در لباسم بود. کتاب جیبی از داستانهای کهن فارسی بود. شب به بچهها گفتم: «حالا که کتاب دارم بیایید و بنشینید تا یک داستان برایتان بخوانم.» آنها نیز نشستند و من قصه یوسف را از تاریخ طبری برای آنها خواندم. یک داستان بسیار زیبا که هر روز میشود آن را خواند و لذت برد. به نظر من آن داستان یکی از شاهکارهای ادبیات و داستان جهان است. وقتی که شروع به خواندن کردم و تمام شد فکر میکنم، کچویی که با ما هم سلول بود، نسبت به این داستان اعتراض کرد. او گفت: «شما باید انقلابی بخوانید و انقلابی بنویسید.» گفتم دست بردار. من دارم ادبیات میخوانم، چرا شما متوجه نیستید، این داستان یک شاهکار است.
ملاقاتهای شما با خانواده چگونه انجام میشد؟
در اولین ملاقات پدر عزیزم آمد. پدرم، مادر، همسر و پسرم سیاوش را آورد. سیاوش آن زمان کمتر از سه سال سن داشت و در تمام آن مدت به هم بازیهایش گفته بود، پدرم در کرمان است. شهری که یکی از اجرای من بود در نمایش. اولین ملاقات در هفته دوم بود در کمیته که میخواستند خانوادهام را مطمئن کنند که سالم هستم و شکنجه نشدهام. ملاقات بعدی در ماه دوم - سوم بازداشتم در زندان قصر بود.
در همان نخستین ملاقات سراغ دستنوشتهها و کتابهایتان را گرفتید؟
بله، پدر عزیزم پشت میلهها آمد. ملاقات در آن زمان به این شکل بود که در دو طرف کوچهی میلهها میایستادیم و هر دو پشت میله بودیم و چند پاسبان هم در کوچهی بین میلهها قدم میزدند. با یکی از پاسبانها که آذربایجانی بود و هنگام کشیک مخصوصا شلیک کرده بود تا محل خدمتش را عوض کنند و عوض نکرده بودند رفیق شدم و او موقع صحبت با همسرم به گوشهای میرفت تا من راحت با او صحبت کنم. سروان مظلومی هم یک افسر شریف بود و روز ملاقات دوبار اجازهی ملاقات میداد به همسرم و سیاوش. از داستان دور نشویم و به حاشیه نرویم؛ برویم سراغ موضوع اصلی صحبتمان. پدرم آمد و گفت فرشها را فرستادم رفت. آنجا بود که فهمیدم دستنوشتهها از آن قضیه جان سالم به در برده و آن لحظه را همچنان در خاطر دارم. برادر عزیزم، حسین بعد از اینکه فهمید به من ملاقات دادند و پیبرد که حالم خوب است و اذیت نشدم، میرود نوشتهها را به شهرستان میبرد، آنجا داخل چند بسته نایلون و پارچه میگذارد تا آسیب نبیند و در یک پیت حلبی زیر خاک پنهان میکند و برمیگردد سرکارش. هنوز دستنوشتههای اولیه «کلیدر» با آثاری از آبخوردگی و زنگزدگی را دارم.
میدانم از بحث فاصله میگیریم اما مسئولان تا به حال برای خرید این نسخه به شما پیشنهادی ندادند؟
به آقایان در سازمان اسناد و کتابخانه ملی و چند جای دیگر گفتم که این دستنوشتهها را از من بخرید و در جایی مناسب از آنها مراقبت کنید؛ چراکه جزء میراث فرهنگی است، اما اعتنایی نکردند. شاید این چیزها برایشان مهم نیست و به دردشان نمیخورد.
در آن زمان نگارش داستان «پایینیها» تمام شده بود؟
بله، اما یادم هست که در انتهای «پایینیها» نوشته بودم، «تمام! این کتاب یک بار دیگر باید بازنویسی شود و تا آن زمان هیچکس حق انتشار آن را ندارد.» تا مجلد اول «کلیدر» هم پیش رفته بودم. از آنجا به بعد ذهنم روی کار «کلیدر» بود در زندان. گذشت و شانزده ماه بعد آمدند، بردند کمیته و گفتند هرچه به نظرت میرسد بنویس من نوشتم و بعد از آن رسولی گفت: «خدمت اعلیحضرت میفرستیم...» این هم بماند. آن «نظرت را بنویس» نزدیک میشد به چهارده – پانزده ماه پیش که گفتم از بازرسی شاهنشاه آمده بودند!
پس زمان آزادی رسیده بود و خیال شما راحت بود که کتابها نیز در جای امنی قرار دارد؟
اگر اشتباه نکنم، چندی بعد از آن نوشتن از قصر مرا به اوین بردند. گفتند وسایلت را جمع کن و بیا. یک سوم باقیمانده از دو سال را در اوین گذراندم. پایان دوسال با دو پنج روز تخفیف قانونی، لابد هفتم اسفند 55 بردند که مرخص کنند اما برگرداندند که یعنی باید بمانی و به اصطلاح «باید ملیکشی کنی.» «ملیکشی» اصطلاحی رایج برای زندانیهایی بود که میخواستند به بهانهای آنها را در زندان نگه دارند، در حالی که مدت حبسشان تمام شده بود. به هر حال نظرشان برگشت و فردایش مرا آزاد کردند اما برای یک شب دیگر نگهام داشتند.
یعنی توابسازی میکردند؟
بله، داستان دارد. به من گفتند که برگردم برای ملیکشی من برگشتم اتاق بقچهام را گذاشتم زمین و به آن بچهها گفتم: «از این به بعد شش ماه، شش ماه حبس میکشم.» فردا دوباره به من گفتند بیا. رفتم، بقچه را برداشتم و رفتم و مرا دادند دست تهرانی که برساندم منزل پدر آذر که او با سیاوش آنجا زندگی میکرد و آن روز مادر عزیز و رنجکشیده من هم خوشبختانه آنجا بود.
داستان روز آزادی از اوین را برایمان تعریف کنید.
در روز آزادی آقای تهرانی، از نیروهای ساواک در زندان اوین من را تحویل گرفت تا به خانه برساند. تهرانی میگفت: «صبح که از خانه بیرون میآیم بچههایم خواب هستند و شب هم که از سر کار برمیگردم باز بچههایم خواب هستند. من بچههایم را در بیداری نمیبینم.» کمی صحبت کردیم تا اینکه گفت فلانی من اهل بخیه هستم. یعنی میخواست بگوید که او هم اهل قلم و کتاب است و میخواهد بداند چه چیزهایی نوشتهام که منتشر نشده؟ طبعا راستش را به او نمیگفتم! در زندان اتفاقهای عجیب زیادی رخ میداد و با اینکه حبس بودیم اما از خبرها مطلع میشدیم و در زندان از خیلی چیزها باخبر میشدیم. یادم میآید پیش از اینکه خانمام در یکی از ملاقاتها بیاید پشت میلهها و بگوید، خانه را دزد زده است، بچههای زندان گفته بودند، دیشب خانهات را خالی کردهاند. آن هم ماجرای جالبی داشت. در آن روزها تنها دلخوشیام این بود که آثارم در امان مانده است.
در زمان دزدی کسی داخل خانه بوده است؟
بعد از زندانی شدنم عملا کسی در خانه زندگی نمیکرد و همسر و فرزندم به خواست من و ناچار به خانه مادرخانمام رفته بودند و مامورها هم آنجا را برای خودشان «خانه امن» کرده بودند. پیش از بازداشت وقتی ماشین را در کنار خانه میدیدم و مطمئن شده بودم که تحتتعقیبم به زنم گفته بودم: «مرا خواهند برد و اگر بازداشت شدم در این جا نمانید. سیاوش را بردار و به خانه مادرت برو.»
در دوران برای بازجویی شما را به منزل نبرده بودند تا با شما منزل را بگردند؟
یک بار از کمیته مرا برداشتند و گفتند برویم و خانهات را ببینیم. آمدند گشتند و کتاب ژان پل سارتر را برداشتند و گفتند: «این چیست؟» و کمی دیگر گشتند و یک سنگ روی لبه کتابخانهام پیدا کردند. گفتند: «این دیگر چیست؟» گفتم: «این سنگ آهن است که از معادن جنوب آوردهام با آهن 65%»؛ سر جایش گذاشتند. در همین هنگام من رفتم تا آب بخورم که گفتند: «نه بایست». فکرکردند ممکن است آب سمی باشد و من گفتم: «این حرفها را ول کنید آقا ... بگذارید کمی آب بخورم». آب خوردم و برگشتیم.
بعد از آزادی نخست به کجا رفتید؟
وقتی از زندان برگشتم به خانه پدرزنم رفتم؛ آذر (همسرم) و بچهام و مادرم در آنجا بودند. بعد از آنجا پیش پدرم رفتیم.
سرنوشت رمان «پایینیها» چه شد؟ توضیحی ندادید.
بعد از چند روز از آزادی، حسین برادرم آثارم را برایم آورد. دو بسته را باز کردم و دیدم دستنوشته رمان «پایینیها» نیست. پرسیدم: «پس رمان «پایینیها» کجاست؟!» حسین رنگش مثل گچ سفید شد و گفت: «پایینیها کدام است؟ من همین دو بسته را دیدم و برداشتم پنهان کردم.» گفتم: «اینها دستنوشتههای «کلیدر» است و رمان دیگری هم به نام «پایینیها» آنجا بوده است.» گفتم: «برادر من آن یکی رمان جدا بود و یک حجمی داشت در حدود چهارصد - پانصد صفحه آچهار.» او گفت که میدانسته مشغول نوشتن دو رمان هستم و آن دو بسته را برداشته و از خانه زده بیرون. فکر کرده بود هر بسته یک کار است. دیگر نیافتمش و معلوم نشد که دستنوشتههای آن رمان چه شد؟ در مسیر بازگشت به خانه تهرانی که مامور شده بود مرا سالم برساند، میپرسید «چه داری؟ دولتآبادی، من هم اهل بخیهام، بگو نوشتههای چاپ نشده چه داری؟» میگفتم: «هرچه نوشتم همینهایی است که چاپ شده است.» در واقع نگران بودم که آنها پی ببرند من آثار منتشر نشدهای دارم. گاه ذهنم میرفت به این سمت که نکند از طرف دوستی متوجه این موضوع شده باشند؛ چراکه یک نمایشنامه تک پردهای «درخت» را هم داشتم که درباره اعدامهای چیتگر نوشته و منتشر نکرده بودم. شبی حسن به خانهام آمد، نمایشنامه را امانت گرفت تا بخواند و برگرداند، اما آن را برنگرداند. بههرحال «پایینیها» از بین رفت و نمایشنامهی تکپردهای «درخت» هم! پیش از آن یک داستان گم شد که دیگر اسمش یادم نیست؛ همچنان بخش مهمی از «کلیدر» که به دست دوست هنرمندم مهدی فتحی داده بودم کپی بگیرد برایم که گم شد، اما دوباره آن بخش را نوشتم.
بعدها دنبالش نرفتید؟
در آن ایامی که انقلاب شده بود یکی گفت: «بیا برویم پروندهات هرچه هست را برداریم.» گفتم: «من چیزی ندارم. فقط یک نامه به فرح پهلوی نوشته بودم که دیگر اهمیتی ندارد و در هر حال من تمام مدت حبسام را بلکه بیشتر تحمل کردم.» بعید نیست رمان «پایینیها» دست ساواکیها مانده باشد و لابد الان هم باید در اسناد دستگاههای امنیتی باشد! دیگر خدا میداند که آن را نگه داشتهاند یا نه!
موضوع رمان «پایینیها» چه بود؟
«پایینیها» داستان کارگری و زندگی پایین شهری بود. داستان آن به قول علما درباره اقشار پایینی جامعه بود و انصافا هم داستان جذابی بود. کارگران و مردم و قشر فقیر در آن بودند و الان دیگر چیز خاصی از آن در خاطرم نیست؛ یکی دو دفتر چرکنویس شاید مانده باشد ازش اما میدانم که در امور کار و زندگی طبقههای پایین جامعه بود. شاید ماموران در آن سالها «پایینیها»ی جامانده در خانه را پیدا کرده و خواندهاند و به خاطر آن بود که یک سال اضافه حبس کشیدم. گاهی فکر میکنم وقتی آن را خواندند، احتمالاً گفتهاند حبس او را افزایش دهید چون دادگاه اول یک سال حبس برید، دادگاه دوم افزوده شد به دوسال.
پس ابتدا به یک سال حبس محکوم شده بودید و بعداً به دو سال افزایش پیدا کرده است؟
بله. داستان دادگاه من مثل دادگاه پاول در کتاب «مادر» گورکی ترتیب داده شده بود. من دیگر بعد از تجدیدنظر فکر کردم باید در دادگاه سخنرانی کنم و در آن زمان کتابی از حسن پیرنیا دست من افتاده بود که در مورد ایران باستان بود. در قسمتی از این کتاب به داستانی برمیخوریم که یکی از پادشاهان حکم میکند و میگوید این شخص اگر گناهکار است، باید ثابت شود و اگر گناهکار نیست باید بخشوده شود و همه کسانی که در آنجا بودند شروع به استناد میکنند. من این داستان را خوانده بودم و با چنین فکری در دادگاه شروع به سخنرانی کوبنده کردم و سخنرانی این چنین شروع شد: «ما شاهانی داشتیم ، چنین و چنان و … » پنج صفحه با خط خوانا و درشت نوشته بودم که تپق نزنم؛ سرم را که بلند کردم تا عکسالعملها را ببینم، در کمال ناامیدی دیدم که دو تا از آقایان نظامیهای سالخورده خوابیدهاند و یکی از آنها مثل داستان پاول در حال نقاشی است. دو برگ را نیمهکاره گذاشتم و به صفحه و پاراگراف آخر رسیدم. «در نتیجه من انتظار دارم با من باعدالت و عدل و انصاف برخورد شود و … » یکدفعه وکیل گفت: «این حرفها چیست که میزنی؟» گفتم: «از خودم دفاع میکنم.» آنها اصلا به صحبتهای من گوش ندادند. وکیل تسخیری هم به دادم نرسید. وکیل تسخیری میدانید در دادگاه چه نقشی داشت؟ او میآمد و میگفت: «این بیشرفها گناهکار و آدمهای بیپدر مادری هستند که شما باید به آنها رحم کنید.» وقتی این حرفها را شنیدم عصبی شدم و گفتم: «آقا این حرفها چیست؟» دیدم که دو نفر خواب هستند و یکی دیگر نقاشی میکند، از انصاف و عدل گفتم و تمام شد! رأی را اعلام کردند دو سال برای من حبس بریدند، به زندان برگشتم. در زندان نیز کاری غیر از فکر کردن به داستانهایم نداشتم و آنها را در ذهنام دنبال میکردم و البته به فکر فراهم آوردن واژگان شفاهی پراکنده در سراسر کشور هم افتاده بودم با توجه به سلطهی برنامههای تلویزیون که میرفت زبان فارسی را به راستی فروبکشد، چنانکه هماکنون.
یعنی حبس شما در زندان با همین تخیل کردنها گذاشت؟
من در زندان به آثار در دست نگارشم فکر میکردم و یک طرحی داشتم که این طرح روی زمین ماند. آن ایده، طرح جمع آوری واژگان فارسی محاوره در سراسر ایران بود و خیلی هم مقدور بود. در زندان به دلیل اینکه از مناطق مختلف ایران، آدمهایی بودند و در سراسر کشور سپاه دانش و ترویج و دین و ... فرستاده شده بودند بهعنوان سرباز خدمت، پس این امکان فراهم بود و فکر میکردم هر کدام از سپاهیان در هر منطقه اگر 50 کلمه محاوره ویژه منطقه خودشان را یادداشت کنند و بفرستند مرکزی که به همین کار میتوانست اختصاص یابد، انبوهی از واژهها جمع میشود. واژههایی که عموما در بیان محاوره فارسی در مناطق مختلف ایران استفاده میشد اما در آثار مکتوب از آنها استفاده نمیَشد. طرح را داشتم، اما وقتی بیرون آمدم همهجا تقولق بود و گفته شد این حرفها چیست باید انقلاب کنیم و دیگر این طرح نیز به فراموشی سپرده شد.
وقتی در زندان بودید مخارج زندگی چگونه تامین میشد؟ آیا دوستان و همکاران به فکر بودند؟
خوشبختانه در آن زمان همسرم کار میکرد. همچنین بابت دو ماه بازی تئاتر و هشت ماه تمرین، کارگردان پولی را در خانه ما فرستاده بود که البته زنم قبول نکرده بود؛ آمد و از من پرسید که قبول کنم؟ گفتم اگر احتیاج نداری قبول نکن برای اینکه آن پول آن قدر ناچیز بود در مقابل 9 ماه تمرین و اجراء که بیشتر توهینآمیز مینمود تا اینکه کمک حالمان باشد! همسرم کار میکرد و پدر و مادر و برادرم در کنار آنها بودند و به این شکل روزها را میگذراندند. روزگار گذشت اما در همین دوره خوشغیرتهایی بودند که کتاب «تنگنا»ی مرا برداشتند و تبدیل به فیلم «انقلابی!؟» کردند و کسب شهرت فرمودند!! کاش این افراد دست کم سری به پدر من میزدند و حال او را که مریض هم شده بود میپرسیدند. ای بابا ولش کن آقا.
منظور شما مسعود کیمیایی است؟
دقیقا!
در سالهای زندان کسی برای آزادی شما به عنوان یک شخصیت شناخته شده اقدامی نکرد؟
نه! تنها کسی که میتوانست کمک کند، فرح پهلوی بود؛ اما باید در نظر داشته باشیم که در آن زمان، سازمان امنیت دشمن شماره یک فرح بود و او نمیتوانست پادرمیانی کند. اتفاقاً میخواهم در اینجا بگویم یکی از کسانی که سلطنتطلبها بایستی خودشان را از او جدا بدانند فرح پهلوی است؛ چراکه او هیچ شباهتی به آنها ندارد. به نظر من فقط او میتوانست پادرمیانی کند و من نیز نامهای به او نوشتم؛ چراکه در همان روزها او در مشهد به نمایشنامه «سفر» من جایزه جشنواره توس را داده بود.
در نامه چه نوشته بودید؟
در نامه نوشته بودم که من کارمند کانون پرورش فکری، زیرمجموعهی اُمنایی شما هستم و عضو هیچ حزبی نیستم. مرا دستگیر کردهاند و در زندان هستم و در حالی دارم زندانی میکشم که شما به یکی از آثار من جایزه جشنواره توس را دادهاید.
نامه به دستشان رسیده بود؟
نمیدانم. احتمالاً نه. ولی گفتم از طرف بازرسی شاهنشاهی آمدند و با من صحبت کردند. از آن تاریخ نزدیک دو ماه در کمیته و چهارده ماه هم در زندان بودم که مرا صدا زدند و آقای رسولی گفت «بنویس.» گفتم: «چه بنویسم؟» گفت: «هرچه میخواهی بنویس.» گفتم سوالی وجود ندارد. گفت «بنویس.» گفت «هر چه در مورد مملکت به نظرت میآید بنویس.» یک جمله که یادم هست، نوشتم: «اینجا زندان نیست دیوانهخانه است. چون تعدادی از بچهها جنون گرفته بودند و …» رسولی خواند. گفت: «چرا به اعلیحضرت کرنش نکردی؟» گفتم: «در جایی نوشتم اعلیحضرت خوب است توجه کنند اسم اینجا ندامتگاه است ولی عملاً شکنجهگاه و دیوانهخانه است.» گفت: «میدانی این نامه کجا میرود؟» گفتم: «برای پرویز ثابتی، رئیس ساواک؟» گفت: «نه». تمام رؤسا را گفتم تا به نخستوزیر رسیدم . یک فحشی به نخستوزیر داد و چون من کارمند فرح بودم گفتم: «خدمت شهبانو میرود؟» یک فحش غلیظتر به شهبانو داد. گفت: «این نامه پیش خود اعلیحضرت میرود.» گفتم: «ای داد بیداد؛ چهارده ماه از روزی که من اعتراض کردم در حضور آن دو نفر گذشته است.» به حساب خودم اگر نامه با همین ریتم پیش میرفت و قرار بود به نتیجه برسد، تقریبا نزدیک میشد به زمانی که اعلیحضرت در مصر گرفتار مرگ و میرش بود، یعنی شانزدهماه دیگر طول میکشید؛ آره آقا! ماجرا به این صورت بود.
این آزادی شما بیتأثیر از فشار آمریکا برای بازی سیاسی در دولت پهلوی نبود؟
در آن دوران زندان من تمام شده بود یا تأثیرگذار بود یا نبود. از طرف حقوق بشر آمدند و به من گفتند: «رفقای شما در غرب میگویند شما نویسنده مارکسیست هستید.» من در جواب گفتم: «این صحبت شما سه اشکال دارد. یک، من اصلاً به غرب نرفتهام تا آنجا آشنایی داشته باشم چه رسد به رفیق! دو، مارکسیسم در این کشور ممنوع است. آثار آن هم وجود ندارد. سه، من عضو هیچ حزبی نیستم که احیانا در کلاسهای آن مثلا شرکت کرده باشم. پس حرف شما از ریشه غلط است.» گفتند: «شما شکنجه شدهاید؟» گفتم: «من شکنجه نشدهام، از کسانی بپرسیدکه شکنجه شدهاند.» که کم نبودند.
در داخل زندان با شما چطور برخورد میکردند؟
خیلی تلخ و سخت بود اما زیاد اذیتم نکردند. در تمام آن دوران تنها یک بار و آن هم گروهبانی تلنگری به سر من زد؛ اما صدای شکنجه دیگران تا مدتها در گوشم بود. مثلاً از شش شب تا شش صبح روز اول سال 1354 وحید افراخته را شکنجه میدادند و من در سلول کنار هشت بودم یا خاطرم هست صبحاش مرا برای بازجویی بردند. در راه دیدم نعش یک نفر در راهرو افتاده است و یک پتو روی آن انداخته بودند. این صحنهها تلخ بود. از ساعت هشت و نیم مرا به اتاق بازجویی بردند، آقای حسینزاده پشت میز ایستاد، از نیما تا نصرت رحمانی به همه فحش داد. پشت سر من یک جوانی را شکنجه میدادند، چهره او هرگز یادم نمیرود. او در سلول ما بود. در آن زمان یک اتاق جدا در شهر گرفته بود تا کارهای انقلابی کند. با حروف ابجد یک صفحه نوشته بود که ساواک فکر میکرد رمز است و میزدند که مثلا رمز را باز کند. میگفت پدرم رئیس کتابخانه است. از ساعت هشت و نیم تا نزدیک ساعت یک شلاق به کف پاهای او میزدند و من هم در آنجا نشسته بودم و آقای حسینزاده به همه نویسندگان مدرن و شعرای مدرن فحش میداد و به من میگفت: «چرا در مورد شهریاران گمنام چیزی نمینویسید؟» دقیقاً کنار من، پشت سرم آن جوان را میزدند. به نظرم در آن دوران بیش از من به خانوادهام سخت میگذشت و من نیز نگران آنها بودم. بهخاطر دارم، کتک خوردن سیاوش را. بچه در آن زمان سه سال بیشتر نداشت و مشغول بازی بود که جلوی چشمانم، افسری به نام ژیانپناه، او را گرفت و سیلی زد بهاش. آن افسر به گمانم یک موجود روانی بود.
چرا چنین کاری کرد؟
خانوادهام برای ملاقات با من آمده بودند. خانمم پشت میلهها بود، سیاوش بچه بود و به این طرف و آنطرف میپرید که ژیانپناه او را گرفت و توی گوشش زد. در واقع باید بگویم با من کاری نداشتند اما برخی وقتها خانوادهام را اذیت میکردند. مثلاً در زمان حبس در زندان اوین، به پدر هفتاد و پنج ساله و مادر ناتوانم گفته بودند، ساعت چهار صبح برای ملاقات بیایید. پدر و مادرم نیز از ساعت چهار صبح از نظام آباد شمالی راهافتاده بودند به سمت اوین و تا ساعت چهار بعدازظهر ماندند تا مرا ببینند. یا اینکه برادر همسرم را که نوجوان بود چند ساعتی بازداشت کرده بودند تا به او بگویند ما دولتآبادی را آزاد نخواهیم کرد، به خواهرت بگو فکر زندگی دیگری باشد. از این قبیل رفتارها در خانه من که کلیدش را داشتند و هرگاه همسرم با مادرم رفته بود دیده بود وسایلی را برده یا اشیایی را جابهجا کردهاند و ... بازی عصبی، چه میدانم.
بعد از تجربه زندان، برخلاف بسیاری از روشنفکران، درگیر فعالیتهای سیاسی نشدید؟
نه. من هیچوقت سیاسی نبودم. من نویسنده بودم و هستم و در زندان هم مدام در ذهنم مینوشتم. مثلاً در زندان فیلمنامه «هجرت سلیمان» را بارها در ذهنم مرور کردم و آن را از بر شدم. داستان «جای خالی سلوچ» را در روزگار زندان نوشتم و روزها به آن فکر میکردم. همچنین در زندان مدام به ادامه رمان «کلیدر» فکر میکردم و درباره رویدادهای آن رمان تخیل میکردم. همچنین به زبان فارسی و گردآوردن واژگان.
بعد از آزادی به تئاتر برنگشتید؟
نه. در زندان به طور جدی تصمیم گرفتم تئاتر را کنار بگذارم پیش از آن هم نظرم همین بود که بازی در نمایش «در اعماق» آخرین کار تئاتریام باشد، چنانچه «شبهای سپید» نخستین کارم بود و طبعاً باتوجه به فقدان علاقهام به کار سیاسی، تنها به نویسندگی پرداختم.
روزگار بعد از زندان به محمود دولتآبادی چطور گذشت؟
شروع به کار کردم؛ رفتم و در دانشگاه آزاد مشغول شدم. کارم را به صورت منظم ادامه میدادم و در مورد مسائل زمانه سخنرانیهای من موجود است. من در آن سالها در مورد مسائل اجتماعی و بیشتر معطوف به آن مهمّ وحدت ملی، حفظ اقوام و انسجام ملی صحبت کردم که مدارک آن امروز موجود است. در این باره مقالاتی نیز نوشتهام و اولین کسی بودم که به این رابطه پرداختم در آن آشفتگیها!
بهعنوان آخرین سوال. در سالهای بعد از انقلاب در پی انتقام از کسی بر نیامدید؟ همانهایی که سالها عذابتان دادند؟
ابداً. در سالهای زندان افسری در زیر هشت کشیک میایستاد که آدم بسیار نجیبی بود؛ جوان بود. بهزاد فراهانی مرا دید و گفت که او را گرفتهاند و گفت که «از شما اسم برده است. شما میآیی به نفع او شهادت بدهی؟»؛ گفتم: «با کمال میل این کار را میکنم.» نه! من اصلاً اهل کینه و کینهکشی نبودهام و نیستم. اما آن پاسبان مهربان و نجیب آذری و سروان مظلومی، آن افسر شریف را هنوز در حافظه دارم و به نیکی از ایشان یاد میکنم.
نظرات