رمان «تاخون» نوشته سیدحسین طبسی است که از سوی نشر هیلا منتشر شده است. عطیه راد نویسنده یادداشتی بر این کتاب نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است.
این یادداشت اول احترام است به حسین طبسی نویسنده با استعداد کاشانی که با چاپ دومین کتابش؛ مُهرِ نویسندهبودن را پای اسم خودش گذاشت؛ و بعد واکنش به چاپ داستان بلندی با نام تاخون در میانه این همه داستان که میخوانیم. در این یادداشت میپردازم به تحلیل زمان و مکان در داستان تاخون با گوشه چشمی به مفهوم مکان زمانمند باختین.
ساختن زمان و مکان میتواند در حکم چارچوب و زیربنای یک رمان باشد. چرا که با تسلط بر مکان و زمان، یعنی فضایی که در آن رمان شکل گرفته؛ چگونگی نگرش، جهانبینی و زندگی و سرنوشت شخصیتها یا بشر پدیدار میشود.
کریستف بالایی در کتاب سیر رمان فارسی مینویسد: «تجربه روایی، در بطن این پرسش دوگانه جای میگیرد؛ که دنیا چیست؟ نقش انسان کدام است؟ و در ادامه چرا انسان نیاز احساس میکند که از آنها آگاهی پیدا کند و داستان آن را بگوید؟» (کریستف بالایی، پیدایش رمان فارسی، ص 507.)
بنابر روایت تاخون؛ در دی ماه 1328 در کاشان، یک پزشک بنام یهودی؛ در روز روشن توسط جماعتی به قتل میرسد و قاتلان با نشان دادن دستان خونی خود در کوچه و بازار به گناه خود و ریختن خون او اعتراف میکنند. ولی به سبب ملاحظات (گویا ظهور و قدرت گرفتن گروههای مذهبی تند رو مخالف حکومت) قاتلان تبرئه شده و با سلام و صلوات به شهر و خانهشان برمیگردند. بنابر حافظه مستند تاریخی این روایت بر چنین حادثهای در کاشان در همان زمانه مطابقت دارد.(در کتاب نام پزشک و برخی دیگر از نامها دقت و سندیت کامل نداشته و به روال داستان است تا اسناد). سوال اینجاست که آیا نویسنده تاخون خواسته ماجرای این قتل را دستمایه داستانی کند و بنویسد. باید گفت که نه.
نویسنده تاخون تلاشی برای باز روایت خطی سرگذشت این پزشک یهودی و چگونگی ماجرای قتلش ندارد. بلکه او در زمان پیشآمده و قتل ادریس (سلیمان برجیس) را در آیینه زندگی فرزندان قاتلان او در سالهای دیرتر ماجرا، جستوجو میکند.
حمید فرشچی، مرد سندنویس اداره ثبت و اسناد که از هیاهوی و همهمه صداهایی نامفهومی که میشنود در عذاب است. خط ارتباط و بهانه روایت داستان حمید بیعقبگی است؛ اختگی، مقطوع النسلی، تمامشدن. «خان بدون ادامهای که از عهده اصلیترین مسئولیت زندگیاش هم برنمیآید) تاخون، ص 50. که از قرار گویا این همان دردی بوده که فقط ادریس (طبیب مقتول) دوایش را داشته و با مرگش داروی شفابخش را گور به گور کرده و حمید داستان تاخون را با خودش تا دورترین خرابآبادها میکشاند.
کاشان بهعنوان یک شهر در تاخون فقط یک نام است برای توصیف یک شهر مبهم حتی. نامی است بر شهری از حاشیه کویر. نامی مثل طبس یا کازرون یا بیدگل مثلن؛ که با روایتهای تاریخی مشخصی چون حضور نایب حسین یا قتل طبیب یهودی برجسته میشود ولی در عوض بازار کاشان توانسته یک مکان کارآمد باشد، جایی که شخصیتهای داستان در این مکان به هم ربط پیدا میکنند و گاهی سرنخهای خیلی دوری چون اویس و حاج علی به هم میرسند. این مکان (بازار)؛ مکان استراتژیکی است چون؛ توصیف مکانی بازار توانسته بر روایت تاثیر بگذارد و پیش برنده داستان باشد. اگر چه جا داشت که با دقت به برخی جزییات پرداخته شود. ولی تا همینجا نیز مطابقت و دقت مکانی بازار تاخون با بازار کاشان، کاروانسرا، تیمچه امینالدوله یا راسته بازار میانچال، مکان را زنده و کارآمد کرده است. با توجه به مفهوم کنایی بازار و بازاری که مرکز رونق، تجارت، اعتبار بودهاند. پس آتش زدن یا آتش گرفتن بازار در اصل سوختن و نابودی آن اعتبار و آبرو و رونق سالیان است که در شعله گناهان سالیان میسوزد تا نسلی رستگار و پاک از گناه به دنیا بیاید. حال در پرداخت زمان چه اندازه مهم بوده است؟
زمان تاخون دوپاره است. یکی دیماه 1328 است که ادریس را میکشند و نویسنده با روایت شبه مستند در دو فصل و بخشهای دیگر خرده داستانهای درست مربوط به ادریس و قاتلان او را حول این زمان میسازد. پاره دیگر، زمان حال است. که قرار است همه چیزش آشنا و این زمانی باشد برای خوانندهای در دهه نود خورشیدی. ولی حتی در یادداشتهای پرستو که براساس تاریخ است به نوشتن سوم خرداد یا چهارم شهریوری بیسال بسنده شده و همین ابهام زمانی نویسنده را به سمتدادن ارجاعاتی مثل ان سال سرمایی، دو سال بعد از توگوشیخودن از اویس برداه است.
چرا مبدا زمانی روایت حال داستان تاخون نامشخص است. اگرچه اشارههای ضمنی میشود به انتخاباتی است که بهمثابه یک اشتباه عبث مدام تکرار میشود یا ارجاعات اینچنینی. ولی زمان حال دقیق نیست و نویسنده با بهرهگیری از این نامعلومی به مبدا زمانی «سال سرمایی که بازار سوخت» میرسد. به این ترتیب نویسنده در آن پاره زمانی که بر زمان تسلط دارد یعنی در دیماه 1328 به مانند خدایی توانا با یک راوی در سطح بالا که خود بیرون از رویدادها ایستاده. بخشهای تاریخی، ماجراهای قتل و قاتلان را باز میسازد. ولی در زمان اکنون. راویها خود در میانه کنش و واکنش و جستوجوهایشان به ورطه شک افتادهاند. آن زبان استوار و یقین و ایمان از روایت پرستو یا حمید رفته و فقط تهماندههای رنجها و ضعفهای مانده از گذشته برای شخصیتهایی مانده که فقط خودشان راوی داستانشان هستند. پرستو و حمید اگرچه خودشان در میانه رویدادها هستند ولی در سطحی پایین داستان را روایت میکنند. یعنی، فقط از همان نقطهای که خودشان میتوانند ببینند و درک کنند. به این ترتیب سرگذشت رفته بر شهری (کاشان، قتل سلیمان برجیس) با خرده سرگذشتهای داستانی اشخاص پیوند میخورد. تلاقیِ این پیوند، منظرِ نگرشِ نویسنده، به زمان و مکان و دنیای پیرامونش است. نگرشی که ردپایی از ایده تقدیرگرایی و پوچی اراده انسانی در آن به چشم میآید. چه بسا همین ایده خود مانعی شده برای ساخته شدن شخصیتهای پیچیده این زمانی و با بهرهبردن از روابط انسانی بیشتر و عمیقتر، چرا که همین روابط انسانی هستند که به داستان جان میدهند و سرچشمه آفرینش احساساتاند. سرچشمه یاس، شور، نفرت و یا عشق در داستاناند. در پایان تنها اشاره کنم به ذوق و توانایی حسین طبسی در نوشتن داستانهای کوتاه. به نظر من بخشهایی مثل ظهور و سقوط کاشفی یا نوغابی کلهپز در کتاب تاخون، داستان کوتاههای نابی بودند که با مهارت در دل داستان قرار گرفته بودند تا به عیار تاخون در قامت یک داستان بلند بیافزاید.
نظر شما