جرج ساندرز نویسنده و استاد دانشگاه آمریکایی دومین آمریکایی بود که توانست جایزه من بوکر را کسب کند. او با نوشتن در مجله نیویورک کار نوشتن داستان را شروع کرد. ساندرز در مصاحبهای از تجربه چاپ اولین داستانهایش میگوید.
اولین حضور شما در مجله نیویورک شبیه چه چیزی بود؟
یک چیز بسیار بزرگ. وقتی دانشجو بودم اولین داستانم را برای مجله فرستادم و آنها محترمانه آن را رد کردند. آنها از من دعوت نکردند که دوباره داستان را بازنویسی کنم و البته من هم آدمی نبودم که یک داستان را دوبار بنویسم. سال ها بعد که دوباره داستانی برای آنها فرستادم برایم نوشته بودند که چیز دیگری بنویس و برای ما بفرست. تغییر دادن داستان چیزی شبیه عوض کردن سبک زندگی است. بالاخره بعد از کلی داستان فرستادن نیویورک اولین داستانم را چاپ کرد. یادم میآید آن موقع مدیرم میگفت چاپ کردن داستان در نیویورکر سختتر از چاپ یک رمان است. خب من این کار را کردم. اولین بار که داستانم در نیویورکر چاپ شده بود یادم هست پائولا (همسر نویسنده) همه مجلههای این مطبهای دندانپزشکی و ... را جمع کرده بود. جشن کوچکی گرفته بودیم.
چه جالب. سالی که داستان شما رد شد اشتباه نکنم 1985 بود. چه داستانی بود؟
یادم نیست ولی فکر کنم در سه یا چهار صفحه نوشته بودم. وقتی در شرکت کار میکردم (سیراکوس) کمی از آن را ویرایش کردم و برای مجله فرستادم. سعی میکردم واقعگرایانه بنویسم ولی یادم هست خیلی انرژی خوبی داشت و شبیه اولین کتابی بود که چاپ کردم.
من به هر کسی که میرسم داستان بلوط دریایی شما را پیشنهاد میکنم که فکر کنم سال 1998 چاپ شد. این داستان درباره مردی است که همسرش مرده است. این داستان را نیز خیلی بازنویسی کردید؟
بله آن موقع یادم هست تینا براون ویراستار مجله بود و خیلی روی کارش حساس بود. خیلی دوست داشت داستانی بنویسم که کار جدیدی باشد. خب شاید بشود گفت اولینهای داستان ژانر علمی تخیلی مجله چند اثر از جان آپدایک و کارهای من بود. بازی با دینامیک نوشته آپدایک یک کلاسیک واقعی بود. وقتی نوبت به داستان من رسید خیلی دستپاچه بودم ولی خوشحالم مردم از خواندنش راضی بودند.
معمولاً در موقعی که در نیویورکر داستان مینوشتید چه زمانی برای ویرایش یا بازنویسی داستانها وقت میگذاشتید؟
خب بستگی به حال روحی من داشت. من تجربه رد شدن از سوی مجله را داشتم و تا آخر هم همیشه این ترس با من بود. شاید برای بعضی از آنها چهار یا پنج ماه وقت میگذاشتم. همراه نوشتم ویرایش هم میکردم و گاهی اوقات یک پاراگراف را چند بار مینوشتم. پیشرفت داستان همراه با ویرایش بود. شاید بلوط دریایی اولین داستانی بود که با این سبک نوشتم. خیلی وسواس به خرج میدادم چون عوامل مجله خیلی وسواسی بودند. معمولاً داستانها که از نیمه میگذشتند راحتتر میشد. کمی تفریح میکردم و از نوشتن لذت میبردم. شاید بعضی اوقات چند داستان با هم مینوشتم.
بیل بافورد ویراستار نیویورکر در جایی نوشته بود شما انتهای داستانی را 20 یا 30 مرتبه بازنویسی کردید. حقیقت دارد؟
او ویراستار خیلی خوبی بود. خب وقتی تعداد بازنویسیها از انگشتان دست تجاوز میکند به طور حتم باید انتظار تعداد بیشتری از آن را داشته باشید. هر بار که مینویسی احساس میکنی بهتر شده و همینطور ادامه پیدا میکند. وقتی داستان را برای نیویورکر میفرستی و آنها تایید میکنند ارزش این همه بازنویسی را دارد.
نظر شما