حکایت شاعران، نویسندگان و روزنامهنگاران این دیار، بعد از انقلاب مشروطیت، تا پایان حیات سلسله پهلوی، بس شگفتانگیز است.
طی سالهای گذشته، مجموعه اشعار فرخی یزدی، توسط همشهری او محمد مسرت تصحیح منقحی شده و با مقدمه استاد محمدعلی اسلامی ندوشن ـ دیگر همشهری و همولایتی فرخی ـ به چاپ رسیده است:
دیوان فرخی یزدی (همراه با اشعار نویافته) به تصحیح محمد مسرت، و با مقدمه محمدعلی اسلامی ندوشن، 852 صفحه وزیری، جلد سخت، چاپ اول، انتشارات مولی، 1391، تهران.
فرخی اقبال بلندی داشته که بهرغم گذشت هشتاد سال از زمان وفاتش، از یادها نرفته و این در حالی است که دیوان ابوالقاسم لاهوتی، با تصحیح احمد بشیری، تنها یک بار، آن هم چهل سال پیش در سال 1358 ـ که تقریبا حاوی تمامی اشعار و شرح مستوفایی از زندگی اوست ـ فرصت چاپ پیدا کرد و طی چهل سال گذشته، بسیار از او کم گفته و کمتر شنیدهایم.
دیوان ابوالقاسم لاهوتی، با کوشش و مقدمه احمد بشیری، 976 صفحه، رقعی، چاپ اول، انتشارات امیرکبیر، 1358، تهران.
ابوالقاسم لاهوتی، روحیهای ماجراجو داشت و به رغم سرودن اشعار بسیار لطیف، در سال 1302 علیه حکومت قزاقها و رضاخان در شهر سلماس، با همراهی عدهای از افراد ژاندارمری این شهر، سر به شورش برداشت و به شوروی گریخت و در تصفیههای وحشتناک دوران استالینی جان سالم به در برد و سالهای سال مداح تمام عیار کشتارهای بیرحمانه و تصفیه درون حزبی استالین بود، اما فرخی چنین نبود و زندگی پرفراز و نشیب او هرگز باعث نشد تا در برابر هر مستبد و تمامیتخواهی کوتاه بیاید و از دوران قاجار تا اواخر سلطنت پهلوی اول، ذرهای از آمال و آرمانش کوتاه نیامد و نامش، زیب و زینت تاریخ ادبیات ایران شد.
یکی از شاهدان عینی زمان حصر او در زندان قصر، مرحوم انور خامهای است، که خاطرات ناب و خواندنیای درباره فرخی ـ و بسیاری دیگر و حزب توده ـ از خود باقی گذارده است:
خامهای، انور؛ خاطرات سیاسی، پنجاه نفر و سه نفر، فرصت بزرگ از دست رفته، از انشعاب تا کودتا، 1092 صفحه، وزیری، نشر گفتار، 1372، تهران.
انور خامهای درباره نحوه زندگی فرخی در زندان قصر، چنین مینویسد: «... او نه کس و کاری و نه از اسراری مطلع بود. تنها یک هنر داشت و آن هم شاعری بود، ولی این حربه را با قدرت علیه رژیم به کار میبرد. غزلهایی که در زندان گفته، نمونه مبارزهجویی است... فراموش نمیکنم، روزی که فرخی را از زندان قصر به زندان موقت منتقل کردند، تقریبا همه میدانستند که فرمان قتل او صادر شده است. من به اطاق خالی او رفتم. روی در و دیوار آن، اشعار زیادی بامداد نوشته شده بود، ولی در میان آنها این رباعی از همه جالبتر بود:
هرگز دل ما زخصم در بیم نشد
در بیم زصاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آنکه پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
... فرخی به هشداری که به او داده بودند ابداً توجهی نداشت و بیاحتیاطی را به سرحد کمال میرساند. با همه زندانیان صحبت میکرد، حتی با کسانی که مشهور به جاسوسی برای پلیس بودند و دائماً از رژیم انتقاد میکرد و به شاه فحش میداد...»
صداقت و صراحت، سلاح او در برابر بدخواهان بود. در سال 1317، گروه معروف 53 نفر تصمیم گرفتند در زندان قصر اعتصاب غذا کنند و از فرخی خواستند، تا او نیز همراه آنها شود. او در نهایت صداقت و صمیمیت گفت: «من عمل شما را تقدیس میکنم و امیدوارم موفق شوید، ولی طاقت گرسنگی کشیدن را ندارم. بعد هم رباعی معروف زیر را سرود و به اعتصابکنندگان هدیه کرد:
صد مرد چو شیر عهد و پیمان کردند
با شوق و شعف ترک سر و جان کردند
چون شیر گرسنه از پی حفظ مرام
اعلام گرسنگی به زندان کردند»
و نکته جالب، همراهی فرخی با اعتصابکنندگان بود و دائماً مورد ضرب و شتم قرار میگرفت و برخی از «تئوریسین»های حزب توده، همانند احسان طبری، به تصریح انور خامهای در خفا، میخوردند و میآشامیدند و در ظاهر امر، خود را همراه همفکران خود قلمداد میکردند، اما فرخی با صداقت و صراحت، گفت: تحمل گرسنگی ندارم و به همراه اعتصابکنندگان واقعی، مورد اذیت و آزار قرار میگرفت.
اوج صداقت رفتار فرخی در زندان، با سایر همبندان، بهرغم دلخوری از آنان، در دید و بازدیدهای نوروز، در زندان، به زیبایی برقلم انور خامهای جاری شده است. او مینویسد: «غیر از این کشمکشها و مبارزاتی که با پلیس داشتیم، مظهر همبستگی ما در این بند گردهماییهایی بود که گاه و بیگاه داشتیم.
بعضی از اینها به یادبود جشنها و عیدهای مسلکی یا ملی صورت میگرفت. مانند اول ماه مه، یا عید نوروز و غیره. به مناسبت اول ماه مه، هر پنج شش نفر در یک اطاق جمع میشدیم و گویندهای از خود ما، تاریخچه و اهمیت این روز را شرح میداد و بعد شعری یا خاطرهای از جانب دیگران بر آن افزوده میگشت. هیچ وقت اجتماع عمومی صورت نمیگرفت و سعی میکردیم بی سروصدا یادبود این روزها را برگزار کنیم. اما به مناسبت عید نوروز دید و بازدید مفصلی انجام میگرفت و جشن و تجمع صورت علنی و آشکار داشت. پلیس هم ممانعتی به عمل نمیآورد. هر سال معمولا به دیدن فرخی میرفتیم و تبریک عید میگفتیم. اما یک سال نمیدانم به چه علت کدورتی پیش آمده بود که بچهها از عید دیدنی او خودداری کردند. اتفاقا آن سال تظاهرات ما به مناسبت عید نوروز باشکوهتر از سالهای قبل بود. فرخی ناراحت شد و غزلی در این باره سروده که چند بیتی از آن چنین است:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آیینه دل داند، که جز تقلید نیست
هرچه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان
دیگر آن مرغ غزلخوانی که مینالید نیست
بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
دولت مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست».
***
حکایت شاعران، نویسندگان و روزنامهنگاران این دیار، بعد از انقلاب مشروطیت، تا پایان حیات سلسله پهلوی، بس شگفتانگیز است. از ملک المتکلمین ـ که نفهمیدیم بالاخره بازسازی مقبرهاش به کجا انجامید ـ تا میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، و ایضاً سلطان العلمای خراسانی، معروف به روح القدس. از میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی، تا ابوالقاسم لاهوتی، از امیر مختار کریمپور شیرازی، تا محمد مسعود. از پروین اعتصامی، تا ژاله اصفهانی و حتی ژاله قائممقامی، زندگی سراسر رنج و سختی، یا خودخواسته و یا تحمیل شده، از ناسازگاری روزگار و وارونگی بخت و اقبال، تا عدم گردش چرخ روزگار، به کام آنان. اگر پروین اعتصامی، آنگونه ناکام از دنیا رفت، ژاله قائممقامی، سالها درد و رنج همسر ناسازگار و دوری فرزند ـ حسین پژمان بختیاری ـ را به جان خرید. ژاله اصفهانی با آن روح لطیف و اشعار مانایش، سالها پاسوز همسرش شمسالدین بدیع تبریزی شد تا تاوان وفاداری وی به حزب توده را بپردازد و سالها رحل اقامت در پشت دیوارهای آهنین اتحاد جماهیر شوروی را با جان و دل پذیرفت و آنگاه که قدم به داخل کشور گذارد، خیلی دیر شده بود و سرانجام در دیار غربت، رخ در نقاب خاک کشید. امری که در مورد روح سرکش و ماجراجوی لاهوتی نیز مصداق یافته بود و در سرزمین شوراها، چشم از جهان فروبست.
با سه قطعه شعر بسیار زیبا، از ژاله اصفهانی، ابوالقاسم لاهوتی و فرخی یزدی، این مقاله را به پایان میبرم، اما قبل از بازنویسی اشعار ناب این بلند آوازگان، تاکیدی دارم بر بازدید از باغ موزه قصر و موزه مشروطیت. در باغ موزه قصر، گویا در سلولی که فرخی یزدی در آن زندانی بوده، تندیسی از او ساخته شده و اشعاری چند از او بر دیوار، به یادگار مانده است و ایضاً در موزه مشروطیت ـ در ساختمان قدیمی مجلس شورای ملی سابق ـ او را پا در زنجیر و محبوس در پشت میلهها، میتوانیم مشاهده کنیم. به یقین بهار، لاهوتی، پروین، میرزاده عشقی، کریمپور شیرازی، محمد مسعود، دهخدا، ملکالمتکلمین، میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ... در زمره آزادیخواهان این مملکت جا داشته و دارند، اما جنس فرخی یزدی، نحوه مبارزاتش، و کلام جاندارش، در کنار روح سرکش و قلندروار او، حکایت دیگری است. از فرخی یزدی، نه فرزندی باقی مانده و نه از محل مدفن او خبر داریم، اما میدانیم بهار در ظهیرالدوله، سیداشرفالدین گیلانی در ابنبابویه، پروین در قم، عارف در همدان و در تهران ملک المتکلمین و صوراسرافیل، آرمیدهاند و همین امر، نشاندهنده این امر است که قرار نبوده به جز اشعار ظلم ستیز او، اثر دیگری از او باقی بماند.
ژاله اصفهانی:
بشکفد بار دگر لالهی رنگین مُراد
غنچهی سرخ فرو بستهی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز،
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شادبودن هنرست، شادکردن هنر والاتر؛ لیک هرگز نپسندیم به خویش، که چو یک شکلکِ بیجان، شب و روز، بیخبر از همه خندان باشیم. بیغمی عیب بزرگی است که دور از ما باد!
کاشکی آینهای بود درونبین، که در او، خویش را میدیدیم
آنچه پنهان بود از آینهها، میدیدیم. میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد، که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن. پیک پیروزی و امید شدن.
شاد بودن هنر است، گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد، زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست. هرکسی نغمهی خود خواند و از صحنه رَوَد. صحنه پیوسته بجاست، خرم آن نغمه، که مردم بسپارند به یاد.
ابوالقاسم لاهوتی:
نشد یک لحظه از یادت جدا دل؛
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
ز دستش یکدم آسایش ندارم
نمیدانم چه باید کرد با دل؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد،
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل!
از این دل، داد من بستان خدایا،
ز دستش تا به کی گویم: خدا دل!
درون سینه آهی هم ندارد؛
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل!
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بیدست و پا دل!
بشد خاک و زکویت برنخیزد،
زهی ثابتقدم دل، باوفا دل!
ز عقل و دل، دگر از من مپرسید؛
چون عشق آمد، کجا عقل و کجا دل؟!
تو لاهوتی، ز دل نالی، دل از تو
حیا کن، یا تو ساکت باش، یا دل!
فرخی یزدی:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت، جوابش کردم
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا؟
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیخفت زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عُمر حسابش کردم
نظرات