پیشنهاد مطالعه نوروزی سولماز خواجهوند؛
«جنگی که بالاخره نجاتم داد» تصویری صریح و شفاف از آدمها ارائه میدهد
سولماز خواجهوند در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده رمان «جنگی که بالاخره نجاتم داد» را برای مطالعه در ایام نوروز به نوجوانان پیشنهاد کرده است.
مثل کتاب مقدس میماند برای من، مثل یک الگو، مثل یک نقشه راه. مثل یک معبد که پر است از حرفهای گفته و نگفته. «جنگی که بالاخره نجاتم داد» به من یادآوری میکند که نویسنده تا چه میزان در برابر جامعه خود مسئول است و تا چه میزان باید برای بازساخت مفاهیم یک جامعه بکوشد. تا چه میزان باید پاسخگو باشد؛ و وقتی این نویسنده و داستان با کودکان و نوجوانان طرف است، چقدر این مسئولیت سنگینتر میشود.
داستان «جنگی که بالاخره نجاتم داد» -که با عناوین دیگری مثل «جنگی که نجاتم داد» هم به چاپ رسیده- با یک گفتوگو آغاز میشود؛ گفتوگویی که صریح و شفاف یک زندگی و آدمهایش را به نمایش میگذارد. مادری عصبی. دختری که نقص عضو داد و مورد خشونت کلامی و فیزیکی قرار میگیرد و البته برادری که سالم است و زندگی راحتتری دارد.
قهرمان داستان دختر کوچکی است به نام آدا. آدا هرگز پایش را از خانه بیرون نگذاشته و تنها راه ارتباطیش با دنیای بیرون پنجره و گاهی دست تکاندادن برای رهگذران است؛ اما بالاخره او یک روز در میانه جنگ و دشواریهای زندگی پررنجش چهاردستوپا از خانه بیرون میزند و جهان دیگری را تجربه میکند.
در این رمان شاهد دو جنگ هستیم؛ جنگ جهانی دوم و جنگی که آدا برای ساختن یک زندگی خوب با جهان پیرامونش در پیش گرفته است. یک موضوع و موقعیت حساس و دشوار برای نوشتن؛ اما خانم کیمبرلی بروبیکربردلی نویسنده فوق العادهای است. چوب جادویش را در هوا می چرخاند و با دقت و وسواس بسیار کلمهها را کنار هم میچیند و در همان چند سطر نخست دست مخاطب را میگیرد و او را وسط یک موقعیت داستان میبرد. نویسنده در ساخت صحنهها و دیالوگها بسیار هنرمندانه عمل میکند. در خوانش داستان گاهی با لحظات بسیار اثرگذاری مواجه میشویم. میخواهی در همان صحنه بمانی، به آدمهایش نگاه کنی، دوباره و دوباره و دوباره دیالوگها را بشنوی. به فکر میروی چطور آدمها اینچنین میشوند؟ دیروز چه بر سر این آدمها آمده؟ و در دنیایی که میسازد، مخاطب نوجوان را تشویق میکند به سکوت و نگاهکردن. گویی در دل کلماتش میگوید صبور باش؛ من را بخوان؛ کمکم نشانت میدهم ماجرای این زندگی پیچیده چطور بوده و امروز و فردایش چطور است.
نویسنده لحظهبهلحظه جلو میرود و در تعریف داستانش عجلهای ندارد. هر صحنه را ماهرانه به نمایش میگذارد و بعد صحنهای دیگر و بعد...
گویی در انتهای کتاب این صدای راوی داستان است که به مخاطب میگوید حالا دانستی زندگی چه هزارتوی پیچیدهای دارد. و همین معنا برای نوجوانی که در جستجو و تجربه زندگی است، مفهومی عمیق است که دعوتش میکند برای اندیشیدن و نگریستن به لایههای معنادارتر زندگی.
بخشی از رمان «جنگی که بالاخره نجاتم داد»:
«...همان یک باری که خواستم بیرون بروم، مام فهمید و آن قدر کتکم زد که از شانههایم خون آمد. فریاد کشید: «هیچی نیستی! فقط مایه خجالتی! هیولایی! با اون پات! فکر کردی خوشم میاد عالم و آدم تو رو ببینن؟» و تهدید کرد اگر دوباره بیرون بروم، روی پنجرهام تخته بکوبد. این تهدید همیشگیاش بود. پای راستم کوچک و پیچخورده بود؛ یعنی نوک پایم رو به آسمان بود و همه انگشتهایش توی هوا بودند و جایی که باید روی پایم باشد، روی زمین بود. مسلماً مچ پایم هم سالم نبود و هر وقت سعی میکردم وزنم را رویش بیندازم، درد میگرفت؛ بنابراین بیشتر طول عمرم چنین کاری نکردم. چهاردستوپا راه میرفتم...»
نظر شما