بهزاد عبدی، شاعر و نویسنده در زادروز احمدرضا احمدی در یادداشتی به این شاعر تاثیرگذار معاصر پرداخته و آن را در اختیار ایبنا قرار داده است.
دستان تو روشن باشد
طعام تو گرم باشد
نام تو در خانه باشد
پشیمانی در صدای تو باشد
آتش بیار خواب بیار سفره را آماده کن
شب آخر عمر است...
امروز زادروز اوست. زادروز شاعری که ساعت ده صبح را خوب میشناسد، و خوب میداند عطر نعنا، برگشتن به خانه، رسیدن گیلاس و عبور قطار دلیل دارد. شاعری که جایی بین غفلت و اضطراب نفس میکشد. با دلهره به کشف معماهای جهان رفته و در حل کردن آنها خود را نه عالم و حکیم بلکه انسانی بی تجربه دیده است. کودکی که در مواجهه با تحرکات جهانش بی وقفه در حال حیرت و شگفتی است.
به همان میزان که تماشای مرگ، سرما، توفان و پاییز غمگینش میکند، به همان اندازه از روییدن نرگس، روشن شدن چراغ و جاری شدن آب ذوق میکند.
امروز زادروز احمدرضا احمدی است. شاعری که بیش از نیم قرن نوشته و بیش از صد کتاب منتشر کرده است. شاعری که تمام عمر دست ما را گرفته و برده تا کشفهایش را نشانمان دهد. بیوقفه تلاش میکند، میدود و از پا نمینشیند. تلاش دارد همان طور که از فاجعه میگوید، به صبوری و تحمل دعوتمان کند و تسکینمان دهد.
در نمایش جنب و جوش جهان ذرهبینی دارد که میخواهد از پشت آن به رگههای درخت گردو، تحرک آب و اجتماع مورچهها نگاه کنیم. گاهی تکان آب را نشانمان میدهد و گاهی سفسطهی باد را توضیح میدهد.
جهانش، جهانی بدون آینده است و هر آن ممکن است به پایان برسد. میداند بهزودی قطارها میایستند، پلها میریزند و آفتاب تاریک میشود.
پرسیده بودم
مگر تا پایان صبح
و تا پایان عمر چند ساعت باقی مانده است؟
شاعری که مدام سوال میکند. پرسشهایش گاه همسنگ اندیشههای «روسو» فلسفیاند و گاه آنقدر ساده که جوابهای بدیهیاش را متزلزل و ما را ناگزیر کند که به دنبال پاسخهای بهتری باشیم. به دنبال زندگیهای بهتر و حتی شکستهای بهتر. او و راهش را تبلور امید دیدهام. راهی که به شاعران بعد از خود نشان داده، نوشتن و صبوری و از پا ننشستن است. و ناخواسته تاثیر بسیاری بر چند دهه ادبیات ما گذاشته. تاثیری که در شکلگیری شعر مدرن امروز سهم زیادی دارد. شاید اگر ممارست و تداوم او نبود شعر مدرن فارسی با تاخیر بیشتری به بلوغ امروزش میرسید. نه با مقاله و خطابه بلکه با نوشتن و شعر نوشتن بیوقفه، به دیگران چگونه نوشتن و چگونه ننوشتن را یاد داده است. چگونه دیدن و چگونه ندیدن.
دنیای او نظمی متعلق به خودش دارد. زمان در شعرهایش بسیار کند میگذرد و گاهی دور خودش میچرخد. انگار از این نظم غریب گیج و گنگ باشد.
عطری از قدیم دارد و خود نمیداند
و شبی به روی خاک برای هیچکس پیر شد...
احمدرضا احمدی همواره راوی بقایای حادثه بوده. او صحنههای بعد از فاجعه را با جزییات میشناسد. برگی را شرح میدهد که توفان را دیده است. درختی که از زمستان آمده و زنی که از مرگ شوهرش خبر دارد. او به صحنه آمده که کاسهی شکسته را التیام دهد. باد را آرام کند و تسکینی برای درخت افتاده بیابد.
به ترافیک، خیابان و مدرسه که نگاه میکند چیزی بیشتر میبیند. در تمام جنب و جوشهای طبیعت صدایی حزنآلود سراغ دارد. و با این حال در حال کشف و استخراج لحظههای از دست رفته است. زندگی را شخم میزند و گذشته را غربال میکند تا آن لحظهی طلایی و آن ساعت گمشده را بیابد.
او در عین حال که شکوه میکند از تندی و خشونت دور است. شعرهایش میتواند آتش خشمی را خاموش کند و نفرتی را لااقل تا اندازهی اندوهی بیآزار تقلیل دهد.
شعرهایش مثل خودش همین قدر بیتکلفاند.او صاحب کلماتی است برای یادآوری و به تصویر کشیدن ساعتهای مغفول مانده از زندگی. برای پیدا کردن ناگفتهها و ندیدهها.
برای او که مثل شعرهایش در تکاپوی زیستن و دیدن مدام است، آرزوی عمری دراز و نفسی گرم دارم. امید دارم همیشه دستهایش روشن و طعامش گرم باشد. نامش در خانه باشد، پشیمانی در صدایش نیاید و میان خفتنهایش مدام گل نرگس بروید.
نظر شما