در این میان، شیوه مرگاندیشی امام حسین (ع) -به عنوان کسی که به استقبال مرگ و نفی حیات خودش رفته است- میتواند محل بحث و بررسی باشد. (برداشتی آزاد از بررسی و تحلیل تطبیقی مرگ و رابطه آن با معنای زندگی از دیدگاه مولوی و هایدگر).
اضطراب غریزی مرگ
آدمیان در هر سطحی از آگاهی که باشند، نوع ویژهای از اضطراب، متناسب با آن سطح را نیز در خصوص مرگ تجربه میکنند. گاه از صرف «تجربه رخ دادن مرگ» میترسند، گاه از «تجربه لحظات حین مرگ» مضطرب میشوند و گاه نیز «اندیشه و دلهره نیستی»، آنان را به اضطراب میاندازد. درواقع، انسان گاه از اندیشه فرایندهای جسمانی مرگ دلواپس میشود و گاه دغدغه وجودیاش در جهان او را به تنش دچار میکند؛ اما به هر حال، زمانی که معنای مرگ با نیستی پیوند میخورد و انسان خودش را فناپذیر مییابد، با ملالِ بنیادی و شدید ناشی از فقدان خودش مواجه میشود. (مرگاندیشی از منظر اروین یالوم و تأثیر آن بر معنابخشی به زندگی).
نجاتدهندهای از جنس غفلت
گرچه پذیرش مرگ برای انسانی که با هر بار تهدیدِ حیاتش مضطرب و آشفته میشود، میتواند به معنای اتمام اضطرابها و دلواپسیهای کشنده باشد، اما حقیقت این است که «زندگی کردن در عین پذیرش مرگ»، میتواند همچون «خوشبخت بودن در زیر شکنجه» سخت و نشدنی نیز به نظر برسد. انسان، ابدیتطلب و مشتاق زندگی کردن است و از این رو، هر چیزی که سبب شود این خواسته او با بنبست مواجه شود او را به غم دچار میکند. بنابراین طبیعی است به هر اندازه که آگاهی آدمی از مرگ رو به فزونی میگذارد، جنب و جوش زندگی کردن نیز در او به سمت و سوی خاموشی برود. در این میان، بسیاری از انسانها برای اینکه بتوانند وحشت ناشی از این آگاهی را در خودشان از میان ببرند، و این خاموشیِ دلسرد کننده را به روشنی بدل کنند، به روشها و استراتژیهایی از جمله خانواده، شهرت و ثروت پناه میبرند، که همگی مسکّنهایی موقتیاند، اما برخی نیز به یک نجاتدهنده میاندیشند و چشم میدوزند. نجاتدهندهای که بتواند با نیروی حضور خود قدرت مرگ را از میان ببرد و آنها را از ابدیت و شادی پر کند. (مرگاندیشی از منظر اروین یالوم و تأثیر آن بر معنابخشی به زندگی).
نیستی در مسیر هستی
در نگاه کسانی که به نجاتدهنده میاندیشند، مرگ پدیدهای از جنس «نیستیِ نسبی» است و به هیچ عنوان نمیتوان نام «عدم مطلق» بر آن گذاشت. چنین افرادی برای هستیِ خود حدی قائلند و نام آن را مرگ میگذارند. آنها بر این باورند که مرگ نه یک مرتبه، بلکه دو مرتبه دارد، و اضطراب از فرا رسیدن مرگ، منحصر به کسانی است که آن را یک مرتبه تجربه میکنند. مرگ حقیقی برای این افراد، همان مرگِ مرتبه اول، یعنی مردن از خود است، که از آن به تحویل دادن سبو و تحویل گرفتن دریا نیز تعبیر میکنند. آنها مرگ دوم خود را همان مرگی میدانند که تمام خلایق نیز به آن دچار میشوند، اما برخلاف دیگران، بدون آنکه ترس و واهمهای از آن داشته باشند، شجاعانه به رویاروییاش میروند. افرادی که از اندیشیدن به مرگ طفره نمیروند و در جستوجوی نجاتدهنده، سعی در مواجهه جسورانه با زندگی حقیقی دارند، همان کسانی هستند که مواجهه مشتاقانهای نیز با مرگ اصیل دارند. در واقع آنها بر این باورند که مرگ نه یک جبر و نقمت، بلکه نعمتی است که به اختیار انتخاب میشود تا زندگی را جاودانه کند. در نگاه این افراد، مسیر زندگی از شاهراه مرگ عبور میکند (برداشتی کلی از معنابخشی اندیشه مرگ به زندگی و تأثیر بر سبک زندگی با تأکید بر آیات و روایات).
هستیِ عاریهای
طفره رفتن از مرگاندیشی، به معنای رویاروییِ سطحی با خود است. انسانها از رنج و درد و غم فراریاند و مدام در این خیال غوطه میخورند که کاش زمان اتمام غمهایشان زودتر فرا برسد و موعد غرق شدنشان در خوشی و لذت جلو بیفتد، و از همین روست که به بهشت مشتاقند. اما حقیقت این است که مسیر بهشت از جهنم گذر میکند. در واقع امر، انسان ناگزیر از زندگی کردن و مردن است. جسم بشر، خواه ناخواه از میانرفتنی است و انسان، گویی که این تن را به عاریه (امانت) گرفته باشد، حتی اگر بخواهد هم قادر به تکیه کردن و دل بستن به آن نیست. از این رو، دلمشغولی به روزمرّگی، و درگیر شدن به جزئیات پیش پا افتاده زندگی، همان آویختن به دردهای حقیر و غوطه خوردن در فراغتهای کاذب و دروغین است که هیچ حیاتِ ابدی و آرامش حقیقیای پسِ آن وجود ندارد. مواجهه با خود، بیش از هر چیز نیازمند زیستن برای خود است و زیستن، از این رو که عاریهای است، فقط زمانی میتواند اصیل شود که از گذرگاه مرگ گذر کند. (جستاری بر مرگاندیشی و زندگی اصیل در اندیشه مولانا).
متقاضی مرگ
اگر قرار بر این باشد که انسان تا زمانی که طعم مرگ را نچشیده است، اصل حیات را نیز درنیابد، پس بزرگترین مسئله و دلمشغولی او باید این باشد که «باید چهکار کند تا بمیرد.» و مرگ اختیاری، از این رو که تنها در سایه جسارت و شجاعت و اشتیاق اتفاق میافتد، کار هر کسی نیست. از میان تمام آدمیان تنها یک فرقهاند که به مرگ راضی و مشتاقند و آن عاشقانند. مرگ تنها چیزی است که میتواند پرده و حجاب میان عاشق و معشوق را از میان بردارد و عاشق چنان از دوری معشوق خود در تب و تاب و درد و رنج است که پیک مرگ را همچون مژده وصل میداند. (جستاری بر مرگاندیشی و زندگی اصیل در اندیشه مولانا).
مذهبِ نیستی
عاشق با طلب معشوق، طالب نبود خودش است. او دوست دارد تمام هستی خودش را در هستی محبوبش نیست و نابود، و سبوی وجودش را از خودش خالی، و به دریای معشوقش پر کند. عاشق از عمق جانش خواستار قربانی شدن در راه معشوق است و بهتر از هر کس دیگری میداند که نیست شدن از خود، همان جاودانه شدن به معشوق است. راه عاشقی راهِ پرخونی است و عاشقان حیات خودشان را در خونآشامی (مرگ) میبینند و از همین روست که تمام ترسها و دلواپسیها در نظرشان رنگ میبازد. وقتی مردن راه نجات و وصل باشد، عاشق به طور قطع آن را برخواهد گزید. او میخواهد معشوق پادشاه و سکاندار زندگیاش باشد، بنابراین نه تنها مرگ را با آغوش باز میپذیرد، بلکه برای خودش برای آمدن مرگ، دعوتنامه نیز میفرستد. (جستاری بر مرگاندیشی و زندگی اصیل در اندیشه مولانا).
وصلتِ ابدی
انسانی که در جستوجوی زندگی حقیقی و خواهان حیات ابدی است، پیوسته دغدغه بازگشت به اصل خودش را دارد و این بازگشت را تنها در اتصال و وصلت میبیند؛ اتصال با اصل و حقیقت هستی، که همان خدا است و تنها میل وصول به اوست که میتواند گریز از مرگ را به جست و جوی مرگ بدل کند. مردنِ بیهراس در راه حقیقت، ولادت تازهای است که زیستنی ابدی در پی دارد. و جوینده آن با قطع تعلق از هر چه جز حق و فنای در او، به وصال حق میرسد و به حق بقا پیدا میکند. و اتصال چیزی است که در سایه «عشقورزی و عشق و عاشقی» حاصل میآید. از میان جویندگان، عاشق تنها جویندهای است که چشم از اصل (معشوق) خود برنمیدارد و در بیابان طلب، آنقدر تضرّع میکند تا آخر الامر، درد دوری و فراق، او را به محبوب و وطن حقیقیاش وصل کند. (تولد آسمانی با مرگ نفسانی «مرگ اختیاری»).
احیاء بشر با مرگ
بسیاری، کار ابیعبدالله (ع) در کربلا را «کار زندگی» میدانند و این درست نقطه مقابل تفکری است که واقعه عاشورا را به گونهای به تصویر میکشد که گویی تنها «نمودارکننده مرگ» است. عاشورا «مثل تابلویی است که سایهروشنها آن را زیبا کردهاند» و اگر قرار باشد که مرگهای رخ داده در این صحنه تکرارنشدنی پیغامی داشته باشند، بیشتر از هر چیز، شایسته است که پیغامشان در راستای زندگی باشد. عاشورا واقعهای است که در آن، چند تن، آگاهانه به استقبال مرگ رفتهاند و جانشان را برای احیای یک مکتب، در طبق اخلاص گذاشته و بذل کردهاند. بنمایه این واقعه، دفاع از مرگ سعادتمندانه و اختیاری در مقابل زندگیِ آمیخته با ذلت و خواری است. در این نگاه، مرگ نه تنها عامل پوچکننده زندگی نیست، بلکه اتفاقاً همان چیزی است که میتواند به عنوان بهترین حُسن ختام، معنادهنده حیاتی باشد که گویی ادامه دادنش با وضع موجود، چیزی جز پوچ شدن نیست. ابیعبدالله و اصحابش (ع) نیز، همچون باقی انسانها، حیات را دوست داشتهاند، شوق زیستن در وجودشان جریان داشته، میل به جاودانگی در آنها موج میزده، و معنای زندگی به عنوان یک امر جدی و لازم، در نظرشان مطرح بوده است، اما با این حال، مرگ را اختیار و انتخاب کردهاند و با شوق و اشتیاق فراوان به سمتش شتافتهاند.
بنیان فکری این عملکرد را میتوان به وضوح در این گفته ابیعبدالله (ع) مشاهده کرد که فرموده است «پروردگارا! آنکه تو را نیافت، چه یافت، و آنکه تو را یافت، چه از دست داد؟» و این فلسفه فکری در اندیشه اصحاب ابیعبدالله نیز مشاهده میشود. چنین شتافتنی به سمت مرگ، زمانی خواهد بود که مرگ پایانبخش حیات نباشد. و آنچه که از عاشورائیان گزارش شده، و اخباری که از آنان رسیده است، همگی بیانگر بهجت و سرورشان در شب قبل از مرگ (شهادت) و مرگآگاهی در عین انبساط روحی و آرامش روانی است.
مرگهای اختیاری
ابیعبدالله (ع) بیش از هر کس دیگری، با کیفیتی که از مرگ نمایش داده شناخته شده است. او برخلاف آنچه که معمول است، حتی مرگ اجباری (مرگ تن و جسم) خودش را نیز برای جلب رضای معشوق، به اختیار برگزیده است. او برپاماندن تفکر و ایده معشوق حقیقیاش را به ادامه زیست جسمانی خودش ترجیح داده و برای باقی ماندن ارزشهای محبوبش، به تمامی لذایذ دنیوی و زیباییهای زندگی خودش پشت پا زده است. در چنین تفکری، وقتی زندگی چیزی جز یک حیات ذلیلانه نباشد، ادامه دادن آن چیزی جز مرگ همیشگی نخواهد بود. و از همین روست که دامنه حیات معنادار، حتی از مرگ نیز میگذرد و به ماورای زندگی و به ابدیت پیوند میخورد. (کارکردهای اخلاقی مرگآگاهی در زندگی معنادار از دیدگاه علامه جعفری).
نظر شما