حکیمی در تراز برترین عالمان دانش دین جای داشت. اگر به رتبهها و مشغلههای سنتی حوزه علمیه گره میخورد، نامش در قله مرجعیت ثبت میگشت. اگر به مناصب حکم و حکومت روی خوش نشان میداد، سهمی سترگ برای خود دست و پا میکرد. اگر به کنگرهها و انجمنها گوشه چشمی نشان میداد، نام و نشانش شرق و غرب جهان را میآکنْد. اما حکیمی، دریای حکمت بود. دریای حکمت، آلودهی این جویها نمیشود؛ که اگر میشد، دیگر نمیتوانست از «الحیاة» ـ زیستنِ خالص ـ بگوید و بنویسد.
حکیمی حتی عبا و قبا را ردای تن نکرد تا به آزادی و آزادگی، از «اصلاح روحانیت» سخن بگوید. زیر بار هیچ شهرت و شهوتی نرفت تا بتواند «تعهد و مسئولیت» را به امانت و اصالت، فریاد بزند. مهم نیست که تریبون داشت یا نداشت. مهم نیست که دار و دستهای داشت یا نداشت. حتی مهم نیست که یک دفتر و دستک ساده داشت یا نداشت. مهم این است که دین را برای انسان ـ آری برای انسان ـ فهمید و دید و تپید و تراوید.
حتی همین «درد انسان» بود که او را به سوی «تفکیک» کشاند؛ که دید این مکاتب درآمیخته با سوداهای شرقی و غربی، همواره آدمی را سر در هوا نگاه میدارند و نیازهای او برای زیستن در همین زمین سراسر فقر و بیعدالتی و ستم و تبعیض را پاسخ نمیگویند. عرفان و فلسفه و کلام و فقه و اصول، برای او معنایی جز زیستن «مِنهای فقر» نداشت.
و دریای حکمت، هیچ گاه از خروش بازنخواهد ماند.
«فریاد روزها» همواره در صدایش موج خواهد زد و «بیدارگران اقالیم قبله» با هر نفس او «سرود جهشها» را همراه با «سپیدهباوران» تا آستانهی «خورشید مغرب» امتداد خواهند داد.
نظر شما