سیده زهرا حسینی (راوی کتاب «دا») که در ماجرای تلخ سقوط خرمشهر چنین تجربهای، یعنی وداع ناخواسته و اجباری با شهرش را داشت میگوید «خودم را مثل درختی میدیدم که او را از درون خاکش بیرون میکشند، درحالیکه ریشههایش در خاک عمیق شده و حاضر به جدا شدن نیستند.» ریشههایی که به خاطرات پیونده خورده بودند. «در بصره به دنیا آمده بودم ولی هیچوقت احساس نمیکردم به آنجا تعلق دارم. آنقدر ایران را دوست داشتم که به محض آمدنم به خرمشهر، سریع فارسی یاد گرفتم. فکر میکردم قبلا هم اینجا بودهام و همهجایش را میشناسم. من خرمشهر بزرگ شدم. تمام عواطف و احساسات و دلبستگیهایم به اینجا تعلق داشت. دلم برای مهربانیهای همسایهها تنگ شده بود. همسایههایی که با وجود کمبودها و فقرشان دیگری را به خود ترجیح میدادند.»
اگر «دا» را خوانده - یا حداقل ماجرایش را شنیده - باشید میدانید که حسینی در یکی از درگیریهای روزهای منتهی به سقوط خرمشهر مجروح شد و او را نیمهبیهوش، سوار بر پشت وانت از خرمشهر به ماهشهر بردند. دکتر دستور داده بود هرچه زودتر، و به هر وسیله ممکن و در دسترس او را از شهر به جای امنی ببرند تا در بیمارستانی دیگر و شرایطی بهتر معالجه شود. دکتر به او گفته بود: «دختر من، خواهر من، به خاطر خودت میگم باید بری وگرنه موندنت که برای ما مشکلی ایجاد نمیکنه، برای خودت مسألهساز میشه. بمونی فلج میشی، برو سلامت که شدی برگرد به شهرت. تا اون موقع ایشالا دشمن هم گورش رو گم کرده.»
حسینی میدانست که حق با دکتر است و درست میگوید، «ولی صدایی که از درونم میشنیدم، دیوانهام میکرد: دیگر خرمشهر را نمیبینی. این آخرین دیدار است. رفتن همان و برنگشتن همان... ماشین راه افتاد. آنقدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و همچنان اشک میریختم. لحظات خیلی سختی بود.» میگفت در همان حال وخیم «صدای توپها و خمپارهها و بمباران هواپیماها را که میشنیدم، آرزو میکردم ما را مورد هدف قرار بدهند. خدا خدا میکردم بگویند راه بسته است و کسی نمیتواند خارج شود.»
او این تجربه شخصی خودش را به چیز دیگری هم تشبیه میکند، به ماهی بیرون از آب؛ «حس میکردم مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده است و عطش برگشتن به آب را دارد، در تلاش و تکاپو هستم. تلاشی که به جایی نمیرسید. درست مثل همان ماهیهایی که در بازار ماهیفروشها دیده بودم. ماهیهایی که زنده بودند توی سبد یا روی سکوی ماهیفروش تکان میخوردند، بالا و پایین میپریدند و خودشان را زخمی میکردند. نگاهشان میکردم ولی از ترس ماهیفروش نمیتوانستم آنها را به آب برگردانم. ناچار سرم را زیر عبای دا میبردم و برایشان اشک میریختم.»
نظر شما