محمدمهدی احمدیان؛ مدیرگروه تاریخ شفاهی مدافعان حرمِ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، عصری پاییزی مهمان تحریریه ایبنا بود. بهانه این دعوت نیز تألیف کتاب «کشکول میرزا جواد آقا» بود که چند ماه پیش انتشارات «راهیار» آن را روانه بازار نشر کرد. این کتاب روایتی است خواندنی از زندگی شهید مدافع حرم، جواد کوهساری.
احمدیان در این جلسه ضمن تشریح فعالیتهای کارگروه مدافعان حرم جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، درباره دلایل اهمیت پرداختن به موضوع مدافعان حرم سخن گفت و به بیان سیر تدوین کتاب «کشکول میرزا جواد آقا» و بیان ویژگیهای شخصیتی شهید و ماجرای جالب نامگذاری کتاب پرداخت.
بد نیست برای شروع کمی از کارهای انجام شده در دفتر تاریخ شفاهی، بفرمایید.
در تاریخ شفاهی دفتر مطالعات تعدادی کارگروه داریم که هر کارگروه به شکل ویژه روی موضوعی خاص کار میکند. دلیل شکلگیری این کارگروهها این بود که پرداختن به تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، بدون تفکیک موضوعی مثل «کارگروه جهاد»، «کارگروه زنان» یا «کارگروه دفاع از حرم» به دستاورد مطلوبی منتهی نمیشود؛ دچار نوعی پراکندگی میشویم و درباره هیچ موضوعی خوب و عمیق کار نمیکنیم و احتمالا در تولید محتوا هم کارهای ضعف و سطحی تولید میکنیم.
هرکدام از بچههای ما در یکی از این کارگروهها مشغولند و در 15 شهر ایران دفتر داریم و در هر دفتر، ذیل همین سرفصلهای کلی که اشاره کردم فعالیتهایی انجام میشود.
چطور شد که بهطور جدی به عرصه مدافعان حرم ورود کردید؟
فکر میکنم سال 95 مشغول انجام پژوهشی درباره شهید مصطفی صدرزاده بودیم که به یکی از دوستان بسیار نزدیکش، مرتضی عطایی رسیدیم. آقای رحیمی که روی این موضوع کار میکرد، عطایی را پیدا کرد و حدود 10 جلسه با او مصاحبه کرد. مرتضی عطایی در یکی از آخرین جلسات همین مصاحبهها گفت که من عازم سوریه هستم و ادامه گفتوگوهای ما بماند برای وقتی که از آنجا برگشتم. راستش ما به ذهنمان خطور نمیکرد که مرتضی عطایی هم مثل دوستش مصطفی صدرزاده ممکن است شهید شود و دیگر او را نداشته باشیم. چندی بعد، روز عرفه در دفتر کارم نشسته بودم و خبرها را مرور میکردم که چشمم به این خبر افتاد: «مرتضی عطایی آسمانی شد.» به این ترتیب مصاحبه ما با او ناتمام ماند.
یادم میآید که در جایی از یکی از مصاحبههایش به نام حسن قاسمی دانا اشاره میشد که بعد فهمیدم سال 93 شهید شده و اولین شهید مدافع حرم ایرانی شهر مشهد بوده است. او همراه فاطمیون به سوریه رفت و همانجا هم شهید شد. زمان تحقیق درباره شهید قاسمی دانا با رضا سنجرانی آشنا شدیم که آن زمان استخوان پایش از اصابت گلوله شکسته بود. میگفت بعد از اینکه پایم را باز کنم، دوباره به سوریه میروم و بعد برمیگردم. رضا هم به سوریه رفت و چندی بعد شنیدیم که شهید شد. از این تجربهها به این نتیجه رسیدیم که با اتفاقی مهم در دنیا سروکار داریم که باید ثبت شود و اگر ما نجنبیم و ثبتش نکنیم، یک به یک این آدمها را از دست میدهیم و حسرت برایمان باقی میماند که چرا وقتی زنده و در دسترس بودند حرفهایشان را ثبت نکردیم. شبیه به همان اتفاقی که برای دفاع مقدس هم روی داد و از بسیاری از کسانی را که حرفهای زیادی برای گفتن داشتند، غفلت کردیم و از دستشان دادیم.
به همین دلیل کارگروهی ویژه پژوهش در موضوع دفاع از حرم و محور مقاومت تشکیل دادیم و هدفمان هم این بود که کتابهایی عمیقتر در حوزه دفاع از حرم تولید کنیم. کتابهایی که جهت و عقربه مشخصی داشته و حرف جدی و ارزشمندی در پیوند با انقلاب اسلامی در آنها بیان شده باشند. گام اول را با جستجو درباره تعداد شهدا و رزمندگان و شناخت نام و هویتشان شروع کردیم. مثلا دیدیم که در مشهد، از حدود 260 شهیدی که داریم چهل نفرشان ایرانیاند و سایرین برادران افغانستانی ما (لشکر فاطمیون) هستند. هرچه بیشتر تحقیق کردیم، دیدیم که با چه میدان وسیعی سروکار داریم که ماجرا فقط به همین شهدای بزرگوار محدود نمیشود. این شهدا تنه و ریشهای مثل خانوادهشان دارند و درواقع آنها میوههای این درختها هستند.
این شهدا در بسیاری از ویژگیهای فردی با یکدیگر متفاوتاند و اتفاقا وجه الگوساز این شهدا همین است. به قول شهید آوینی «هر انسانی را لیلهالقدری است که در آن ناگزیر از انتخاب است. شهدا در لیلهالقدرشان، شهادت را انتخاب کردند.» برای بسیاری از جوانان، هنوز این لیلهالقدر پیش نیامده است. شهدای مدافع حرم، طیف گستردهای را شکل میدهند. یک سر طیف، امثال مصطفی عارفی هستند، بسیجی فعال مسجدی و اهل نماز شب که طبق روایت همسرش، شخصیتش، شهدای بزرگ دفاع مقدس را در ذهنمان تداعی میکند و سر دیگر، کسی مثل هادی سلطانزاده را هم داریم که با ظاهری متفاوت که باشگاه بیلیارد داشت، اما از دیدن فیلمهای پخششده از جنایت داعشیها منقلب شد و احساس تکلیف کرد و تصمیم به پوشیدن لباس رزم گرفت. به تعبیر مقام معظم رهبری، رسیدن به این تصمیم برای برخیها طی چند سال و برای برخی دیگر یک شب طول میکشد. آنچه مهم است این «آن» (لحظه تحول و تصمیم) است که باید سعی کنیم به مخاطب معرفیاش کنیم. وظیفه ما است که طیف را به خواننده نشان بدهیم و بگوییم که همهچیز نه فقط این بود و نه فقط آن، که شهدای مدافع حرم، آدمهایی با ویژگیهای خاص خود و متفاوت با یکدیگر بودند.
برسیم به کتابی که بهانه اصلی مصاحبه ماست. چه شد که این کتاب را نوشتید؟ سیر تدوین کتاب چگونه بود؟
سال 96 در هفتمین جشنواره عمار در دفترمان مشغول برنامهریزی برای اجرای این رویداد بودیم. سال 95 مادرم به رحمت خدا رفته بود و من آن زمان هنوز عزادار بودم (چهلم مادرم نشده بود)، اما دوستان کار مجریگری برنامه را به من محول کردند و من هم به ناچار پذیرفتم. یادم هست آقای باغشناس فیلمی ساخته بود به نام «پدر، عشق، پسر» درباره شهید ابوسجاد، از شهدای افغانستانی. از خانواده این شهید دعوت کرده بودیم تا بعد از اکران فیلم از آنها تقدیر کنیم. برای انجام این تقدیر مناسب دیدیم که از مادر یکی از شهدا دعوت کنیم که ایشان از خانواده شهید ابوسجاد تقدیر کنند. از مادر جواد کوهساری دعوت کردیم، بانویی که برخلاف تصورات اولیهام - که فکر میکردم پیرزنی ناتوان و شکسته از داغ فرزند باشد - زنی سرزنده و استوار بود. در پایان مراسم تقدیر از مادر جواد پرسیدم اگر نکته یا حرفی باقی مانده، بفرمایید و ایشان گفت اگر درباره این شهدا کار نکنید، خودتان ضرر میکنید.
تا آن زمان درباره شهید جواد هیچ کاری انجام نشده بود. حرف مادر جواد در ذهن من ماند و بعد هم آن اتفاقاتی که در ابتدای مصاحبه به آنها اشاره کردم، پیش آمد. خودم قبلا در حوزه دفاع از حرم کار نکرده بودم. به هر زحمتی بود وارد حوزه تاریخ شفاهی مدافعان حرم شدم و یکی از اولین پروژههایی که شروع به اجرای آن کردیم، پروژه شهید جواد کوهساری بود. کار را با تحقیق آغاز کردیم و اولین مصاحبه ما هم با مهدی، برادر شهید بود. مهدی بدون اینکه ما سوالی را طرح کنیم صحبتهایش را با خبر شهادت برادرش شروع کرد و از حوادث پیش و پس از آن گفت. آنجا احساس کردم مهدی نه از برادرش، که از تکهای از وجود خودش صحبت میکند. زار زار گریه میکرد و تصویربردار ما هم متأثر از این حرفها، به دیوار تکیه داده بود و با زانوی در بغل، اشک میریخت. آن مصاحبه دوساعت طول کشید. مهدی تمام مدت را گریه میکرد و درباره چهار روزی که از خبر شهادت تا آمدن پیکرش طول کشید حرف میزد، اینکه در آن چهار روز چه بر خودش و خانوادهاش گذشته است. بسیار دردناک بود. فصل دوم کتاب به همین موضوع میپردازد.
جلسه دیگری هم برای مصاحبه با مهدی داشتیم و او در جلسه دوم درباره کودکی برادرش صحبت کرد. از صحبتهای مصاحبه دوم به این نتیجه رسیدم که چقدر شهیدی که در ذهن داشتم با شخصیت جواد کوهساری واقعی متفاوت است. فکر میکردم با پسری آرام و محجوب مواجه هستیم، اما از حرفهای مهدی متوجه شدم که او اصلا چنین شخصیتی نداشت. خاطراتی که دوستانش تعریف میکردند هم نشان میداد که جواد چقدر شوخ و اهل تفریح بود و بیشتر زمان مصاحبه من با دوستانش به خنده میگذشت، بس که خاطراتی که آنها بازگو میکردند، جالب و خندهدار بود.
البته ناگفته نماند که جواد کوهساری دارای شخصیتی چندبُعدی بود و هرجا که انقلاب اسلامی نیاز داشته، این شهید در آنجا حضور داشت. چیزهایی در زندگی او - مثل دوره جداییاش از بسیج - اتفاق افتاد و او در جاهایی از خودش خرج کرد که برخی از اینها در کتاب نیست. او در سختترین شرایط و زیر تلخترین ناملایمات، از انقلاب جدا نشد و هرجا فرصت و امکان کار از او گرفته شد، جای دیگری برای خدمت پیدا کرد. مثلا از بسیج به نیروی انتظامی رفت. خلاصه اینکه شخصیت او جمع اضداد بود، از یک طرف در هیأت اشک میریخت و برای عزاداران آشپزی میکرد و از طرف دیگر در جمع دوستان صمیمیاش، به شوخطبعی و لذت بردن از زندگی میپرداخت.
من با شخصیت این شهید مأنوس شدم و همه تلاشم در این کتاب این بود که خواننده جواد کوهساری را همانطور که بود تصور کند؛ که چطور راه میرفت، چطور شوخی میکرد، چطور گریه میکرد و در هیأت و بسیج و مسجد چگونه بود. که اگر روزی جوانی در عصر حاضر انقلاب اسلامی خواست راه عاقبت بهخیری و شهادت را پیدا کند و جا پای امثال شهید جواد بگذارد، بداند چه باید بکند و کجا و چگونه قدم بردارد. رفتار و منش این شهید روی خود من نیز تأثیر گذاشت. مثلا هر زمان که در مشهد راه میروم به او و خاطراتی که در گوشه و کنار شهر داشته، فکر میکنم. یکی از دوستان شهید نقل میکرد که پاتوق ما در حرم، مسجد گوهرشاد بود و هر وقت با جواد برای زیارت به اینجا میآمدیم، جواد مینشست و پنج دقیقه دعا میخواند و بعد مدتی طولانی فقط به گنبد امام رضا نگاه میکرد. چه میگفت و چه فکر میکرد نمیدانم، اما خیلی در بند مرسومات زیارت، مثل خواندن زیارتنامه نبود و به سبک و سیاق خاص خودش به امام متوسل میشد. دوستانش، آدمهایی از همه جنس بودند و فقط با قشر خاصی از جامعه نشست و برخاست نداشت.
در واقع این شهید کسی بوده که در دل جامعه زندگی کرده و در بسیاری ویژگیها مثل مردم عادی بود.
درست است، اما این تفاوت را با آدمهای عادی مثل من داشت که هرجا به این نتیجه میرسید که باید برای انقلاب اسلامی هزینه کند، آماده بود که این هزینه را بپردازد. حتی نگاهش به ناآرامیهای منطقه ما نیز در همین چارچوب بود و بعد از اطلاع از ماجرا، با خود گفت من در حد خودم، هر کاری از دستم بربیاد انجام میدهم و تکلیفی را که برعهده دارم، ادا میکنم. امین خادم میگفت جواد بعد از خریدن گوشی دیمو و استفاده از لاین، وارد دنیای اطلاعات و اخبار شد و یک روز به خانه ما آمد و گفت «امین شنیدهام که 22 نفر از بچههای فاطمیون به سوریه رفتهاند. میتوانی کاری کنی که ما هم همراهشان به آنجا برویم؟» مدتی تلاش کردیم و نتیجه نگرفتیم و حتی چندبار به محلههایی که افغانها سکونت دارند سر زدیم. تا اینکه در تشییع شهدای آنها ...».
به تعبیر مقام معظم رهبری، خواص جامعه از لباسشان شناخته نمیشوند که ویژگی خواص این است که بهموقع تصمیم میگیرند، بهموقع تحلیل میکنند و بهموقع اقدام میکنند. شهید کوهساری هم یکی از همین خواص بود که با وجود ظاهر و زندگی عادی، یک قدم از جامعه و محیط خودش جلوتر بود. نیاز را احساس کرد و خودش برای پاسخ به این نیاز رفت. خدا هم قبولش کرد.
مادرش به او اصرار میکرد که باید ازدواج کنی، حتی گاهی جلسه خواستگاری را هم هماهنگ میکرد و شهید هر بار به بهانههای مختلف، از این کار طفره میرفت. روحالله فاضلی که آن زمان آژانس کرایه اتومبیل داشت تعریف میکرد که روزی جواد به مغازهام آمد و ناراحت بود. پرسیدم چیزی شده؟ و او گفت: «امشب بازی ایران و صربستان (والیبال) را از دست دادم. ننهام برایم خواستگاری گذاشته و به جای دیدن بازی، باید به خواستگاری بروم.» این اصرار از مادر و طفره از شهید تا مدتی ادامه داشت تا اینکه شهید اول ماه رمضان همراه خواهرش به بازار رفت و یک دست کت و شلوار خرید تا به مادر و پدرش نشان دهد که خودش هم به فکر ازدواج است، شاید آنها کمتر به او اصرار کنند. کت و شلوار را به مادرش نشان داد و گفت: «قول میدهم که همین عید فطر داماد شوم.» مادرش میگفت که من هم برای خودم لباس سفارش دادم، چون باورم شده بود که جواد تصمیم جدی گرفته و احتمالا کسی را زیر سر دارد.
اما شب بیست و سوم ماه رمضان (شب احیا) دم افطار با خانواده خداحافظی کرد و گفت که راهی عراق است. خواهرش پرسید: «بازهم مأموریت یکهفتهای؟» و جواد گفت: «نه این بار کمی بیشتر طول میکشد». مادرش با دلخوری گفت: «تو قول دادی که عید فطر داماد میشوی» و جواد گفت: «چشم مادر، حتما.» روز اول موفق به سوار شدن به هواپیما نشد و برگشت. مادرش میگفت به خانه که برگشت دستش را روی سینهاش گذاشت و این شعر را خواند که «سکه شاه ولایت، هرجا رود پس آید.» روز بعد سوار هواپیما شد و رفت. برادرش مهدی تعریف میکرد که عید فطر صبحانه میخوردم و مادر هم تازه از نماز عید به خانه برگشته بود که تلفن زنگ خورد. از عراق بود. اما بعد از چند لحظه قطع شد. ظهر وقت ناهار بود که مصطفی عارفی زنگ زد و خبر شهادت را گفت. جواد کوهساری، روز عید فطر 1394 به قولی که به مادرش داده بود عمل کرد و داماد شد. مادرش هم همیشه همین را میگوید که قرار بود عید فطر داماد شود که داماد شد.
مستندی با عنوان «تکچرخ تا پُل ژاپنی» نیز درباره شهید جواد کوهساری ساختهایم و در آن روایت تصویری از اخلاق و سکنات این شهید ارائه دادهایم. در کتاب دستمان بازتر بود و آنجا ناگفتههای بیشتری را درباره این شهید آوردیم.
چرا عنوان کتاب شد «کشکول میرزا جواد آقا»؟
جواد خیلی شر و شیطان بود و همیشه میگفت «جواب های، هوی است؛ جواب آتش، آتش است؛ بزنی، میزنم.» از آن جنس آدمهایی نبود که بخورد و چیزی نگوید. تعلق خاطر زیادی هم به بسیج و نیروی انتظامی داشت و به خاطر کار در واحد اطلاعات عملیات بسیج و نیروی انتظامی که اساس انجام درست این کار گزارشنویسی بوده و نیازمند توانایی خوب نوشتن و داشتن دایره واژگان وسیع است. از این نظر، جواد مطالعات زیادی در این حوزه داشت و مثلا برای هر کلمه ده مترادف میدانست. روزی به مجتبی نجفی گفت: «میدانی مجتبی، یکی از آرزوهای بزرگ من این است که کتابی بنویسم که در آن معادل مودبانه بسیاری از فحشها و ناسزاها باشد تا وقتی خواستی با کسی دعوا کنی و کم نیاوری، هم بتوانی جواب طرف را بدهی و هم اینکه بیادبی نکرده باشی. اگر این کتاب را بنویسم اسمش را میگذارم، کشکول میرزا جواد آقا.»
من هم در این کتاب که به زندگی این شهید میپردازد، همه سعی خودم را کردم تا از همه اصطلاحاتی که او بهکار میبرد، استفاده کنم. مثلا «فلانی را از در زدیم، از پنجره آمد» یا «فلانی را خفت دادیم» و... این عبارات و اصطلاحات در همه کتاب پخش است و سعی کردم به نوعی همان آرزوی شهید درباره کتابش باشد و به خواننده هم بگویم که شما - بچههای بسیجی و مخاطب کتاب - صاحب این انقلاب هستید و نه به کسی بیادبی کنید و نه دست پایین را بگیرید. چون دستتان پایین نیست. من سعی خودم را کردم و نمیدانم چقدر موفق بودهام.
نگاه واقعگرایانه و بهدور از اغراق شما به زندگی شهید، یکی از ضرورتهای زمان ماست و عموم مخاطبان، دیگر با متنهایی که برایشان باورپذیر نباشد، ارتباط برقرار نمیکنند. این یکی از نقاط مثبت کار شماست. در پایان اگر نکتهای درباره این کتاب باقی مانده، بفرمایید.
نکتهای درباره نوشتن این کتاب به ذهنم میرسد. من نویسنده نیستم و از این کارها هم نکرده بودم. اما همیشه دوست داشتم اسمم روی جلد کتابی با این موضوعات باشد. یادم است زمانی که با دختر شهید محرابی مصاحبه میکردم، گفت: «روز تشییع یکی از شهدای مدافع حرم (در مشهد) - که احتمالا از سرداران بود - نزدیک ظهر دیدم پدرم رفت روی یکی از سکوهای آنجا ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. بعد از پایان مراسم از پدرم پرسیدم چرا این کار را کردی؟ و او گفت من باورم نمیشود که وقتی یکی از سربازان امام زمان را دفن میکنند، خود امام در مراسم حضور نیابد، شدنی نیست. من هم سعی داشتم با اذان گفتن جلبتوجه کنم تا امام زمان من را ببیند و بداند که من هم اینجا بودم.»
از خاطره زینب محرابی این مسأله به ذهنم رسید که درست است کارهای آن شکلی (مثل اذان گفتن با صدای بلند در جمع) از من برنمیآید، حداقل میتوانم کمی از وقت و عمرم را برای نوشتن یکی از سربازان امام زمان و معرفی او - که البته خودم هم بسیار این شهید را، جدای از شهادتش دوست دارم - هزینه کنم. تا امام زمان ببیند پسرکی در گوشهای از مشهد، کاری ولو ضعیف درباره یکی از کسانی که او دوستش دارد انجام داده است. شهید آوینی میگوید «بسیجیها دلباخته امام زماناند و امام زمان دلباخته بسیجیان و تو اگر در جستجوی امام زمانی، او را در میان بسیجیانش بجوی.»
به نیت جلبتوجه امام زمان - روز اربعین که در دفتر تنها بودم، چون همه همکاران به سفر رفته بودند - کمی مصاحبههای مرتبط را زیرورو کردم و دیدم که میتوانم از همینها کتابی دربیاورم. بدون اینکه بخواهم تغییری در لحن کسانی که خاطرات خودشان را تعریف میکردند ایجاد کنم (چون چنین اجازهای برای خودم قائل نبودم) سبک متفاوتی برای روایت خاطرات استفاده کردم و ندیدم که قبلا کتابی به این شیوه در این حوزه منتشر شده باشد. بعضی خاطرات چند بار، از زبان افراد مختلف روایت میشود و خاطرات بهنوعی از یکی به دیگری دست به دست میشود. روایت ما خط سیر دارد، اما هرکدام از راویان، بخشی از آن را بیان میکند.
روایت با مهدی، برادر شهید شروع میشود و بعد در جستجوی چرایی پیوند عمیق میان این دو برادر، به عقب برمیگردیم. هر فصل از کتاب، به فصلی خاص از زندگی جواد کوهساری اختصاص دارد و از زبان چند نفر روایت میشود. مثلا فصلی به او، فارغ از اینکه روزی شهید خواهد شد، پرداخته میشود و در فصلی دیگر، علت مهم شدن موضوع سوریه برای او را بازخوانی میکنیم. همچنین به موضوعی معمولا ناگفتنی پرداختیم و آن دردسرها و مشکلاتی است که این خانواده - و خانوادههای شهدای دیگر - بعد از شهادت با آن مواجه شدند. چون این مسائل و واقعیتها برای نسل بعدی ثبت شود و مثلا فرزند من که 10 سال دیگر این کتاب را میخواند بداند که در آن مقطع بر آن خانوادهها چه گذشت.
نظر شما