آذر خزاعی هنرمندانه و به زیبایی نقش دختربچهها، زنان جوان، مادر و مادربزرگها را با یک انشای شاد و روان در داستانکهایش آورده و اگر کسی نام نویسنده را اول کتاب نبیند هم متوجه میشود که یک زن اینها را مادرانه خلق کرده است.
اما خانم خزاعی در «هر روز ساعت هفت و ده دقیقه» یکجور علی کوچیکه (هشت سال جنگ من هرسال یکی دوماه به جبهه میرفتم و پسرم که دبستانی بود عاشق کارتن علی کوچیکه بود و میگفت اینم باباش رفته جبهه!) میشود و از آن مهمتر از زبان یک دختر بچه کنجکاو و گاهی شیطون چشمبراهی و مشکلات. غمها و شادیها. دیدگاه یک نوجوان را بسیار لطیف و شاعرانه و پراحساس و با زبانی ساده و روان، ایجازگونه روی کاغذ آورده.
در17 داستان کوتاهی که میخوانیم، آنچنان حال و هوای پشت جبهه و جنگ شهرها و موشکباران را آذر خزاعی نقاشی کرده که اگر دل بسپاریم، هرکدام طرح داستانی یک کتاب چندجلدی میشود یا سناریو برای یک فیلم ... .
اصلا چرا راه دور برویم، همان اولین داستان (بابای من) میشود پدر هزاران فرزند شهید. میشود اشکها و لبخندهای دهها دختربچه که بوف جنگ پدرشان را از آنها گرفته. پدر راوی نانوایی سنگکی دارد. در روزهای جنگ یک روز بدون آنکه به زن و فرزندانش بگوید بیخبر کارش را ترک کرده، راهی جبهه میشود تا برای رزمندهها نان بپزد.
همرزمانش میگویند دو ماه دیگر میآید و (علی کوچیکه) با هنرمندی نویسنده، پدرش را تا بزرگ شدن ، در جای جای شهر میبیند که از او روی برمیگرداند و اوج زیبای تراژدی، پایان حکایت است که در خرمشهر پدرش را میبیند که کبوتری در دست دارد( کبوتر صلح ) و آن را نوازش میکند و بعد پرواز میدهد ... و بعد گروه تفحص استخوانهای پدرش را پیدا میکنند و آخرین کلام این دختری که یک عمر چشمبراه بود: «میدانستم بابا یک جایی همین دور و برها دارد به من لبخند میزند.»
و یا در داستان (پلاک )خاطراتی فشرده در دو زمان به فاصله 30 سال آونگان بین دو دوست همرزم تلخی و وحشت و بیم و امیدهای جنگ را مرور میکنیم. اما داستان (شیر برنجی) آنطور که نویسنده به من گفت خاطرهای رئال از کودکی خودش است.
پدر راوی آرایشگاهی کنار خانه دارد و او و یک دختر شیطان میدانند وقتی شیر آب برنجی حیاط را باز میکنند صدایی مانند صدای آژیر خطر میدهد و آنها با این کار گاهی سربسر مشتریهای آرایشگاه پدر میگذارند که با سری نیمه تراشیده به کوچه دویده سراغ پناهگاه بروند !!!
خاطرم هست زمان جنگ شهرها موتور گازیها صدایی شبیه آژیر قرمز داشتند و هرگاه از کوچه ما رد میشدند، بچهها که شرطی شده بودند، با ترس بطرف راه پله میرفتند.
اما داستان (هر روز ساعت هفت و ده دقیقه) که نام کتاب هم شده، یک قهرمان واقعی جنگ است؛ مردی که با اتوبوس ( نه بنز) هرروز سرکارش میرود که قهرمان وزنهبرداریست و یک پا و یک چشمش را در جنگ از دست داده و قهرمان وزنهبرداریست ... .
داستان ( واگویه ) بیشتر یک هجرانیه تلخ و شیرین است از حکایت زنان چشمبراه شوهران رزمندهشان. واگویه مثل یک شعر بلند آنسوی درناک جدایی و چشم براهی را مویه میکند. و باید حتما یک بانو چنین محکم و بازبانی شاعرانه چهره زشت جنگ را نقاشی کند که خزاعی از پس این کار برآمده ... .
نویسنده ما در کتابش گلهای رنگارنگ دارد که یکی از آنها اگرچه نامی زیبا دارد (کبوتر و گل سرخ ) اما یک ضربه سخت و محکم است. یک سوگنامه دوصفحهای کوتاه. رنجنامهای که آذر خزاعی مثل پتک، مثل چکش میکوبد به دیوار فراموشی، از یاد بردن محروحان جنگ که بین ماندن و رفتن آونگانند. کبوتر که نشان صلح و آشتی و گل سرخ که نماد دوستی و عاشقی است، بیجان نقاشی دیوار میشود تا چشم خواننده خیس شود ... .
به نظر من خانم خزاعی خیلی هنرمندانه و به زیبایی نقش دختربچهها، زنان جوان، مادر و مادربزرگها را با یک زبان و انشای شاد و روان در داستانکهایش آورده و اگر کسی نام نویسنده را اول کتاب نبیند هم متوجه میشود که یک زن اینها را مادرانه خلق کرده و این هنری خیلی بزرگ است.
رضا براهنی کتابی دارد بنام «هنر مذکر» و در آن انتقاد میکند که در ادبیات ایران جنسیت مشخص نیست و مثلا یک شعرحافظ یا سعدی را یک دختر میتواند در یک نامه عاشقانه برای یک پسر بنویسد و همان شعر را یک پسر برای یک دختر ! و در این راستا فروغ را در شعر و سیمین دانشور را در نثر مثال میزند که در آثارشان جنسیت یک زن مشهود است.
و این هنری بزرگ است که باید به خانم خزاعی هم تبریک گفت.
راستش برای تکتک داستانک های خزاعی یک سینه سخن داشتم، اما هم در این مقدمه جایش نیست و هم بهتر است خواننده خودش بخواند و سالهای جنگ را به چشم ببیند.
پائیز 1400»
نظر شما