راوی کتاب «راسته آهنگرها» در توصیف مواجههاش با نخستین حملات دشمن متجاوز میگوید: «بمبها پُتک بدصدایی بودند. به زمین که میخوردند انگار مغزم را میترکاندند.»
سرباز بینام و نشان، بچه جنوب، اهل دزفول
کتاب «راسته آهنگرها» روایت خاطرات محمدحسین شمشیرگرزاده است که زمان شروع جنگ تحمیلی تازه 20 سالگی را تمام کرده و وارد 21 سالگیاش شده بود. خودش میگوید «تولد من همزمان بود با سالروز سلطنت محمدرضا پهلوی؛ آنهم نه یک روز کم و نه یک روز بیش، دقیقا 25 شهریور 1339. اما... میان ماه من با ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است. زندگی سلطنتی و پادشاهی و کاخنشینی شاهنشاه کجا و زندگی و ساده و کارگری و کوخنشینی ما کجا!» البته همان بدو جوانیاش سرنگونی آن شاه و آن پادشاهی را هم به چشم دید. البته کتاب به حوادث پس از انقلاب، به آنچه او در اوایل جنگ تجربه کرد میپردازد و جز به اشارههایی کوتاه و گذرا، به قبل از آن برنمیگردد.
محمدحسین روایت ما، سال 58 نشانههای شروع جنگ و سنگینی سایه آن را احساس میکرد. بچه جنوب، اهل دزفول بود. با مرز فاصلهای نداشت. میدانست که دیر یا زود اتفاقی روی خواهد داد. «زمان به سرعت سپری میشد. چند وقتی میشد در جنوب زمزمه جنگ به گوش میرسید. تحرکات نیروهای عراقی در مرزها و حملات خمپارهای به پاسگاهها و روستاهای مرزی شدت گرفته بود. در اردوگاه میگفتند بچههای سپاه دزفول مرتب در نوار مرزی فکه و مهران و دهلران گشت میزنند و کمین میکنند. در چند کمین، نفراتی که اتفاقا ایرانی بودند و از عراق با اسلحه و چاشنیهای انفجاری برای خرابکاری وارد خاک ما شده بودند دستگیر شدهاند.» اما اینکه نزدیک بودن حادثهای را حس کنی یک مسأله است، و اینکه آن حادثه را با همه وجودت تجربه کنی مسألهای دیگر. شروع جنگ برای محمدحسین شمشیرگرزاده چنین بود.
و جنگی که شروع شد
«آژیر خطر پایگاه به صورت ممتد نواخته میشد. خلبانها، کادر پروازی، نیروهای فنی و وظیفه، همه و همه از مسجد و خیابانهای اطراف با سرعت به یگانهایشان برگشتند.» بعثیها در آخرین روز از تابستان 1359 بازی با آتش را شروع کرده بودند. «اخبار ساعت 2 بعد از ظهر هم تجاوز هواپیماهای جنگی عراق به پایگاه چهارم شکاری را اعلام کرد. همزمان با پایگاه، چندین پایگاه و یگان هوایی دیگر هم توسط میگهای عراقی بمباران شده بودند. شنیدم رادیو بغداد تجاوز به خاک ایران را با افتخار اعلام کرده و بر طبل جنگی کوبیده است.»
راوی میافزاید: «نزدیک غروب پایگاه حالت جنگی به خود گرفت. آسمان پایگاه محل تاختوتاز هواپیماهای دشمن شد. تازه حس میکردم وارد جنگی تمامعیار شدهایم. کنار درخت کُناری پناه گرفتم. صدای آژیر و شلیک ممتد توپهای ضدهوایی قطع نمیشد. دشمن دستبردار نبود. دو تا جنگنده از بالای سرمان رد میشدند و هنوز نفسمان بالا نیامده چهارتا برمیگشتند. از زیر شاخ و برگهای کُنار چشمم به آسمان بود و با انفجار پشتسرهم گلولههای ضدهوایی آسمان آبی پایگاه را مثل چتر سوراخشدهای میدیدم.»
میگوید بسیاری از ما ترسیده بودیم و این ترس در چهرههای ما معلوم بود. «اضطراب بر محیط حاکم شده بود و در دل من نفوذ میکرد. میخواستم بیخیال باشم. اما نمیتوانستم. ترسیده بودم و دنبال پناهگاه میگشتم. اوضاع طوری به هم ریخته بود که نیروهای کادر هم نمیتوانستند ترسشان را پنهان کنند. غیر از آوارهشدن خانوادههایشان، که واقعا نگرانکننده بود، وقتی از دید هواپیماهای دشمن زیر درختان پنهان شدیم، قیافه وحشتزده بعضی از آنها مرا هم، که از جنگ و نظامیگری چیزی نمیدانستم، به وحشت انداخته بود.»
تنها سلاحمون ژ3 بود
فقط هم ترس نبود، ناامیدی و آشفتگی هم بود. «در گوشهای از دژبانی یکباره چشمم به تعدادی سرباز افتاد که شب قبل آنها را در سایت دیده بودم. دور هم حلقه زده بودند. بیدرنگ سراغشان رفتم. سر و صورتشان خاکی، لباسشان پاره، و لبهایشان خشک و تشنه بود. مثل لشکر شکستخورده روی زمین نشسته بودند. مانده بودم چرا اینها به این حال و روز افتادهاند!» آنان گروهی از سربازانی بودند که موج اول تهاجم دشمن را به چشم دیده و با آن مواجه شده بودند. ابتدا به مقاومت ایستادند و با دشمن درگیر شدند، اما برای مقابله با آتش سنگین مهاجمان آماده نبودند. یکی از آنها تعریف میکرد «تنها سلاحمون ژ3 بود که کاری ازش ساخته نبود. دهها تانک و زرهپوش به چندقدمی سایت رسیدن. مقاومت بیفایده بود. میموندیم، یا اسیر میشدیم یا زیر شنی تانکای دشمن له میشدیم.» مجبور به عقبنشینی شده بودند و بیشترشان «از شدت ناراحتی گریه میکردند.»
اما همه واقعیت به پریشانی و بهت محدود نمیشد و شرایط برخلاف محاسبات دشمن متجاوز جور دیگر رقم خورد. روز اول به پایان رسید و روز دوم هم گذشت. خورشید روز سوم جنگ با امیدواری طلوع کرد. فراتر از همه ابهامات و تردیدهایی که درباره نیتها و حد پیشروی نیروهای دشمن وجود داشت، اوضاع بهتر شده بود. راوی میگوید «حالم خوش بود. شاید دلیلش این بود که صبحدم روز قبل، چهل فروند از جنگندهشکاریهای اف4 و اف5 پایگاه از باند پریدند و تأسیسات نظامی عراق را با خاک یکسان کردند. خلبانها که برگشتند، جشنی جلوی ستاد فرماندهی برپا شد. اصطلاحات تخصصی را که آنها بر زبان میآوردند نمیفهمیدم. اما، خندههایشان برایم معنی گوشمالی دشمن را میداد. در قیافه تکتکشان دلاوری موج میزد. دیگر ناراحتی روز قبل را در چهرههایشان نمیدیدم. سروان روزبهانی با خوشحالی میگفت: غیر از چهل جنگنده پایگاه وحدتی، صد جنگنده دیگر از پایگاههای کشور درسی فراموشنشدنی به نیروی هوایی عراق دادن...»
پنجشنبه، 9 اردیبهشتماه 1361
«راسته آهنگرها» که چاپ نخست آن سال 1400 از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده، کتاب پرکشش و بسیار روانی است. از همان نخستین جملات با راوی صمیمی و فروتنی مواجه میشویم که از خود، از ترسها و دلبستگیها و جهانبینی رو به تکاملش میگوید و دیدهها و شنیدههایش را با خواننده به اشتراک میگذارد. در «راسته آهنگرها» داستان جوانی را دنبال میکنیم که در مسیر تجربه تا دل جنگ و عمق آتش پیش میرود و رقم خوردن تاریخ را، خودش مستقیم به چشم میبیند. «پنجشنبه، 9 اردیبهشتماه 1361، ساعت ده و نیم شب به ما خبر دادند امشب حمله سراسری برای فتح خرمشهر آغاز میشود؛ نیروها را سریع آماده کنید! بچهها، که برای عملیات لحظهشماری میکردند، غافلگیر شدند. ما هم دستپاچه شدیم. با واحد خمپاره آخرین هماهنگیها را انجام دادم. روی خط تانکها و اسکورپینهای گردان هم رفتم. همه آماده بودند. برگشتیم به حس و حال عملیات! دیدهبانهای توپخانه نگران بودند. ثبت تیرهایشان را با توپخانه مرور نکرده بودند. گردانها بشمار سه آماده شدند. نیروها پشت خاکریز تجمع کردند. برای بستن فانسقه و حمایل همه به هم کمک میکردند.»
داشت تجربهای خاص را پشت سر میگذاشت. «شب عجیبی بود. دلهره داشتم. هیجان داشتم. حال خودم را نمیدانستم. نیروها خشاب و نارنجک و قمقمه آب را دور تا دور فانسقههایشان بسته بودند. شور و هیجان در خاکریز دیده میشد. گردانها آماده حرکت به سمت معبرها شدند. به ساعت 12 شب نزدیک میشدیم. از فرماندهی خبر رسید ساعت 2 نیمهشب دستور حمله از قرارگاه صادر میشود. دو ساعت تا فرمان حمله و حرکت به سمت معبرها زمان زیادی بود. بچههایی که آماده هجوم به خاکریز عراقیها بودند، با این خبر، یکییکی به سمت سنگرها سرازیر شدند. با همان حالت آمادهباش خواب چشم همه را گرفت. نیروها با پوتین و کلاه و اسلحه به رویای شیرین فراغت از دنیای خاکی رفتند. بعضی از نیروها، که شور و شوق عملیات خواب را از چشمشان ربوده بود، کنار خاکریز دور هم حلقه زده بودند و گپوگفت شبانه آنها گل کرده بود. هرکسی برای خودش مقابله با دشمن را طور خاصی استدلال میکرد.
ـ هجوم دشمن فقط به خاکمون نبود؛ به دین و ناموس و ملت و مملکتمون هم بود.
ـ باید وجب به وجب خاکمون رو از وجود ناپاکشون پاک کنیم.
ـ با همه وجود مقابلشون میایستیم و از کارشون پشیمونشون میکنیم.»
پینوشت: عنوان این گزارش، جملهای از متن کتاب در توصیف مواجههاش با نخستین حملات دشمن متجاوز است: «بمبها پُتک بدصدایی بودند. به زمین که میخوردند انگار مغزم را میترکاندند.»
نظر شما