«اگر سختی و رنجی برای بسیجیها بود، که بود، برای او هم بود. گرما و سرما، خستگی و گرسنگی، تشنگی و درد و هجران، هرچه که بود، سهم او در آن بیش از دیگران بود.»
او در عملیات خیبر، در طلائیه آخرین قدمهای زمینیاش را برداشت. زمان شهادت (سال 1362) فقط 28 ساله بود، اما از زمان عملیات فتحالمبین (فروردین 1361) یکی از مهمترین و سرشناسترین فرماندهان جنگ محسوب میشد. از اینرو خبر شهادتش، آنهم با بدنی که «نه سر داشته و نه دست. یک دست، دست چپ نداشته» خبری سنگین بود و به آسانی هضم نمیشد. حتی برای آنهایی که او را از نزدیک میشناختند و یقین داشتند مسیری که او میرود جز به شهادت منتهی نمیشود. خودش هم این را میدانست. روزی به همسرش گفته بود «من زودتر از جنگ تمام میشوم وگرنه، بعد از جنگ به تو (که اینهمه به گردن من حق داری) نشان میدادم تمام این روزها را چه طور جبران میكردم.»
به خودش سخت میگرفت. میگفت و باور داشت که «اگر خالص بشویم و نیتها خالص بشود همهچیز حل است.» پدرش تعریف میکرد که ابراهیم را مدتی ندیده بودیم. پس از چندی که او «سری به ما نزده بود، برای دیدنش به اندیمشک رفتیم. صبح زود با ابراهیم به محل کارش رفتم. ظهر که برگشتیم خانه، مادر ابراهیم برای بچهاش کباب درست کرده بود. کباب را جلوی ابراهیم گذاشت، ولی ابراهیم نخورد. گفتم: چرا نمیخوری؟ گفت: من کباب بخورم، درحالیکه بسیجیها نان خالی هم گیرشان نمیآید. نخورد. کمی استراحت کرد و رفت سر کارش.» حتی «کفشهایش آنقدر پاره بود که قابلاستفاده نبود. نهتنها از کفشهای دولتی استفاده نکرد، بلکه کفشی که خودم برایش خریده بودم هم نپوشید، آن را به یک بسیجی داد که کفش گیرش نیامده بود. میگفتم آخر پسر، مثلا تو فرماندهای، کمی به خودت برس، اما انگار نه انگار.»
هیچگاه خود را نسبت به دیگران برتر نمیدید
به روایت همه کسانی که با او برخورد داشتند، هیچگاه خود را نسبت به دیگران برتر نمیدید و صادقانه و بدون ذرهای ریا، انسان فروتنی بود. حتی از این هم بیشتر، همیشه از اینکه او را با رزمندگان داوطلب و بسیجیان مقایسه کنند احساس شرم میکرد و میگفت «من کجا و این نیروهای مخلص خدا کجا.» میگفتند به ندرت و به اکراه میپذیرفت که پیشنماز بایستد و اغلب از اینکه عدهای وقت نماز پشت سرش جمع شوند به او اقتدا کنند طفره میرفت. اما خودش پشت عادیترین رزمندگان میایستاد و نمازش را میخواند.
توصیف محمد عزیزی در کتاب «همت» (نشر پلاک هشت) برخی ویژگیهای این شهید را دربرمیگیرد. «حاج همت معلمی ساده و بیادعا بود. یک آدم خاکی که با آسمان نسبتی داشت و با زمین هم. تا هر جا که لازم بود میرفت. میدوید. و هر وقت خسته میشد و چشمهایش سنگین و گرم میشد و پلکهایش روی هم میافتاد، پتویش را از پشت ماشین بیرون میآورد و کنار بسیجیها روی زمین، توی سنگر و هرجا که میشد، میخوابید. پشه، گرما، عقرب، رتیل، مار و... اگر برای بسیجیها بود، که بود، برای او هم بود. گرما و سرما، خستگی و گرسنگی، تشنگی و درد و هجران، هرچه که بود، سهم او در آن بیش از دیگران بود. هر که مقربتر بود، درد و اندوه و حرمانش بیشتر بود. هرکه عاشقتر، فراقش بیشتر.»
خبری که خیلیها آماده شنیدن آن نبودند
بسیار بیشتر از توانش کار میکرد و احساس تعهد به وظایفی که داشت هم باعث بهت و هم مایه نگرانی همرزمانش بود. مثلا یکی از آنها میگفت شبی از شبها، غذا تخممرغ آبپز بود، ولی او نمیتوانست بخورد. «ناچار مقداری آب و آرد و شکر را مخلوط کردیم و کمی جوشاندیم تا بتواند بخورد. موقع خواب دیدم از شدت تب دارد میسوزد و رنگش تغییر کرده است. چارهای نبود، شب بود و کاری از دستمان برنمیآمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور شده، او را به دکتر برسانم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم، دیدم همت سر جایش نیست. وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت حدود سه بعد از نیمهشب حرکت کرد بهطرف منطقه. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد که با آن حال راه بیفتد و به منطقه برود، ولی او رفته بود.»
مشهور است که بسیاری از بسیجیها، شهادت او را باور نکردند. همه میدانستند که مردی مثل او در نهایت شهید میشود. اما وقتی خبرش را شنیدند، سعی میکردند به خودشان بقبولانند که آنچه شنیدهاند حقیقت ندارد. به قول محمد عزیزی «همه انگار منگ شده بودند. میگفتند. میشنیدند ولی باور نمیکردند. با آن که او همیشه در مرکز مرگ بود و خطر مدام بالای سرش دور میزد، بازهم باورشان نمیشد که حاج همت دیگر نیست. کسی که بیشتر از همه گرمای حضورش را در کنار خویش حس میکردند، حالا دیگر دستنیافتنی شده باشد، اما شده بود. حاج همت دیگر نبود.» آنهایی که او را میشناختند و در کنارش جنگیده و زندگی کرده بودند، برای پذیرش خبری به این بزرگی آماده نبودند. بسیار دوستش داشتند و نمیتوانستند با نبودنش کنار بیایند.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد «یک روز حاج همت برای سرکشی به گردان ما آمد. بچهها که متوجه حضور او شدند، هجوم آوردند و دورش جمع شدند. هر کسی سعی میکرد خودش را به حاجهمت برساند. حاج همت در وسط بچهها گیر کرده بود و کاری از دستش برنمیآمد. فشار آنقدر زیاد بود که حاجی حتی نمیتوانست تکان بخورد. بالاخره و پس از ابراز محبت بسیجیها، با کمک دوستان راه را باز کردیم و او را از میان رزمندگان عبور دادیم. وقتیکه از جمع خارج شد، دیدم که دستش را گرفته و فشار میدهد. پرسیدم چی شده حاجی؟ گفت خوشانصافها! انگشت شستم را شکستند. باور نکردم. با خودم گفتم شاید شوخی میکند، ولی بعد که دیدم دستش را گچ گرفته، باورم شد که راستی راستی انگشتش را شکستهاند.» (به نقل از کتاب «شهید همت در مکتب نبوی»، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس).
نظر شما