محمدعلی مجاهدی، شاعر ولایی و پدر شعر آیینی کشورمان در قصیدهای با نام «بغض چندین ساله» به رثای سوگ حضرت علی (ع) پرداخته است.
کوفه بشکن بُغضِ چندین ساله را
با دل خود آشنا کن ناله را
بغض خود بشکن که باید خون گریست
باید امشب شط شد و جیحون گریست
ناله و فریاد نَه، پرخاش کن
راز شبهای علی را فاش کن
بامن از آن ناشناس شب بگو
از شکفتنهای یاس شب بگو
از همان یاسی که شبها میشکفت
در میان باغ، تنها میشکفت
بی علی ، شب ناشکیبی میکند
چون من احساس غریبی میکند
کولهبارش، بوی گندم میدهد
زندگی را یاد مردم میدهد
بس که تنها بود و همرازی نداشت
سر به گوش چاه غربت میگذاشت
صبر ، از صبر علی در حیرت است
بی علی ، غم هم اسیر غربت است
طاقت یک لحظه بیدردی نداشت
او نظیری در جوانمردی نداشت
کوفه! باور کن که کوفی نیستیم
ما که اِبنُ الوَقت و صوفی نیستیم
هرچه میدانی بیا با ما بگو
تا سحر بنشین و از مولا بگو
امشب است آن شب که کس نشناخته ست
این شب قدر است و بس نشناخته ست
دیدهای ای کوفه در مهتاب نور
کشتن خورشید در محراب نور
یاد کن، یاد آن به دل نزدیک را
خاطرات روشن و تاریک را
با دل تو، غم گره خورد ای دریغ
در تو، روح زندگی مُرد ای دریغ
آسمان دارد به کف فانوس ماه
کرده گم خورشیدِ خود را، آه! آ!
کوفه امشب مانده بیشمع و چراغ
وَز فروغ اشک او گیرد سراغ
شمع میشد، آب میشد، میگداخت
نخلهای کوفه او را میشناخت
باغبان مهربان نخلها
رفت و آتش زد به جان نخلها
راستی ای نخلهای سربهزیر
زندگانی سخت باشد بیامیر
یادتان بادا ز هیهاتِ علی
بانگ تکبیر و مناجات علی
بس که بیرون رفته بود از خود امیر
لحظهای آگه نشد از زخم تیر
ظلمت آن شب قصد جان نور کرد
نور حق را تا ابد مستور کرد
کشتهء توفان کین شد شمع طور
آه ! آه! از دست نزدیکان دور
بیفروغش گرچه تاریکیم ما
لیکن از دورانِ نزدیکیم ما
امشب است آن شب که عشق و عقل و داد
شد ز شمشیر مرادی ، نامراد
فرق حق را تیغ بیدردی شکافت
تارَکِ مردی به نامردی شکافت
پشت حق زین مایه بیدردی شکست
ای دریغا ! حُرمت مردی شکست
کوچه های کوفه ، تاریک است و تار
لحظهای هستی نمیگیرد قرار
کودکان را بنگر و افغانِشان
کاسههای شیر در دستانِشان
تا گلویی تر کند امشب اسیر
شیر حق لب را نیالاید به شیر
هر که شب آوای پایش میشنید
بوی نان از دستهایش می شنید
خوان احسان بهر عام و خاص داشت
یک طبق نان، صد طبق اخلاص داشت
بس که دارد از علی در سینه راز
مانده از حیرت دهان چاه باز!
داشت سر بر خاک آن روح سجود
نیستی تیغ آخت بر فرق وجود
غوطه زد در خون خود آن چاره ساز
پاره شد از فرق او ، فرقِ نماز
در خروش آمد فرات و خون گریست
شط به فریاد آمد و جیحون گریست
گاهِ دیدار آمد و چون گل شکفت
گوهرِ " فُزتُ وَربِّ الکعبه"سفت
چون خدا را خانه زادِ کعبه بود
تا دم آخر به یاد کعبه بود
بعد ازو ، دین پیمبر شد یتیم
مسجد و محراب و منبر ، شد یتیم
رحمِ او پیدا ز شرمِ دشمنش
عدل او، از وصله پیراهنش
نظر شما