در ادبیات کودک و نوجوان بیشتر وقتها سخن این بوده است که به بچهها بپردازیم و از دنیایشان بگوییم تا بزرگترها آنها را بیشتر بشناسند و بهتر درک کنند؛ اینبار میخواهیم به عکس این موضوع بپردازیم و از بزرگترها بگوییم تا بچهها بیشتر دربارهشان بدانند و به دنیای بزرگانهشان سرکی بکشند. نویسندههای مختلف از سراسر دنیا درباره افراد پیر و سالمند مانند مادربزرگها و پدربزرگها قصهها نوشتهاند و خواستهاند در عین روایت یک داستان خواندنی، رابطه نسل گذشته با حال را تقویت کنند و اگر پیوندی هم داشتهاند و قطع شده است، دوباره برقرار شود. از بین آنها چند اثر را به مناسبت امروز انتخاب کردهایم که در ادامه دربارهشان میخوانید:
«من مادر مادربزرگم بودم»
تصور کنید که یک دختربچه تصمیم میگیرد از مادربزرگ بیمارش مراقبت کند. احتمالا در وهله اول به نظرتان بامزه است و چه کار خوبی! اما بیدردسر هم نمیشود. نوشین چنین تصمیمی میگیرد و در کتاب «من مادر مادربزرگم بودم» ماجرای او و مادربزرگش را میخوانیم. نوشین دختری باهوش و بامزه است که مادربزرگش دچار فراموشی و بیماری آلزایمر شده است. اگر فردی مبتلا به این مساله در اطرافتان ندارید احتمالا در رسانهها مثل تلویزیون مطلبی درباره آن دیده یا شنیدهاید. بیماریای است که واقعا کنترل فرد مبتلا سخت میشود؛ زیرا اصلا نمیداند در اطرافش چه میگذرد، پس حتما به مراقبت نیاز دارد و راه بهتر این است که از کسی که تخصص این کار را دارد مثل پرستارها استفاده شود؛ اما پدر و مادر نوشین پول کافی برای گرفتن پرستار ندارند. بنابراین خودِ نوشین تصمیم میگیرد که از مادربزرگ پرستاری کند. داستان این کتاب هم از آنجایی شروع میشود که نوشین و مادربزرگ هردو در رختخواب جیش کردهاند و نگران هستند که مادر متوجه این قضیه شود. دوباره تصور کنید؛ همین لحظه را. تجربهای مشابه در دو سن مختلف. به نظر میرسد شروع خوبی برای درک همدیگر است.
این داستان را مژگان بابامرندی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان در 70 صفحه برای گروه سنی «ب» و «ج» نوشته و انتشارات پیدایش آن را منتشر کرده است.
«مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است»
مادربزرگ برای چه متأسف است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ فردریک بکمن، نویسنده سوئدی هم در لحظهای احساس کرد که خوب است درباره دنیای بزرگترها چیزی بنویسم و بچهها را هم وارد ماجرا کنم تا قصهای خواندنی خلق شود. به نظر میرسد در این کار موفق هم شده است؛ زیرا خوانندگان کتاب از خواندنش راضی بودهاند. قصه کتاب «مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است» در انگلیس رخ میدهد. دختر هفتسالهای به نام السا که رابطه خیلی نزدیکی با مادربزرگش دارد، شخصیت اصلی این داستان است. السا احساس میکند که به عنوان یک دختر هفتساله مسئولیتهای سنگینی در زندگی دارد؛ از مادربزرگش مراقبت میکند، کتاب میخواند و مدام به ویکیپدیا سر میزند و غلطهای دستوری دیگران را اصلاح میکند. او دختری کاملا خاص و متفاوت است. مادربزرگ السا، زنی 77 ساله است که او نیز کاملا متفاوت و از دید دیگران یک دیوانه تمامعیار است. در طول داستان مادربزرگ، السا را وارد ماجراجوییهای جدیدی میکند.
«مامان تو کلانتری آمد دنبالشان. پیدا بود خیلی عصبانی است، اما کنترلش را از دست نداد و با خونسردی برخورد کرد، حتی صدایش را هم بالا نبرد، چون مامان دقیقاً همان چیزی است که مامانبزرگ نیست. السا قبل از آنکه کمربند ایمنیاش را ببندد خوابش برد. وقتی به بزرگراه رسیدند، السا در میاماس بود. نمیشود با اطمینان گفت آیا عجیبوغریب بودن مامانبزرگ بهخاطر ساعتهای زیادی است که در میاماس زندگی کرده یا اینکه عجیبوغریب بودن میاماس بهخاطر حضور مامانبزرگ در آنجاست. هر چه هست، میاماس منبع همۀ قصهها و افسانههای شگفتانگیز و ترسناک و جادویی مامانبزرگ است.»
این اثر در 380 صفحه با ترجمه نیلوفر خوشزبان از سوی نشر نون منتشر شده است؛ داستان السا که مانند نوشین قصه قبلی، از بودن در کنار مادربزرگش لذت برده است؛ اما فکر میکنید همیشه اینطور است؟
«پدربزرگ هم روزی جوان بود!»
احتمالا برایمان پیش آمده است که باوجود علاقه بسیار زیاد به بزرگترها مثل مادر و پدر و مادربزرگها و پدربزرگها، باز هم گاهی اصلا نتوانیم در کنارشان خوش بگذرانیم و حوصلهمان سر میرود و احتمالا آدم و حیوان و گیاه هم ندارد؛ همه این حس را تجربه میکنیم. مثل سگهای جوان در قصه «پدربزرگ هم روزی جوان بود!» که نمیخواهند به دیدن پدربزرگشان بروند. میگویند او خستهکننده است و همهاش از گذشتهها حرف میزند؛ اما چیزی که ما یادمان میرود این است که این افراد هم روزی همسن و سال ما بودهاند و حرفهای جالبی از آن زمان دارند. این سگهای جوان هم فکر نمیکردند پدربزرگ هم روزی جوان و خوش بوده است؛ اما پدربزرگشان هنوز چند چشمبندی در آستین دارد... .
«پدربزرگ هم روزی جوان بود!» داستانی دربارهی دستکم نگرفتن پدربزرگها و مادربزرگهای پیر است؛ داستانی که به همه نسلها توصیه میکنیم بخوانند، حتی همان پدربزرگها و مادربزرگهایی که به نظر میرسد عصایشان را به اشتباه قورت دادهاند و حوصله بچهها را ندارند.
این داستان را جین ویلیس نوشته و تونی راس تصویرگری کرده است. داستانی کمحجم که در 29 صفحه با ترجمه معصومه انصاریان از سوی انتشارات علمی و فرهنگی برای بچههای 7 تا 9 سال منتشر شده است.
خب، هنوز هم فکر میکنید اگر بچهها در کنار افراد پیر و سالمند باشند حوصلهشان سر میرود؟ شما به عنوان پدر و مادر این بچهها هم چنین نظری دارید؟ پس کتاب بعدی را بخوانید.
«چندروز با پدربزرگ»
پنه لوپه لایولی، نویسنده بریتانیایی در قصه «چندروز با پدربزرگ» میخواهد این تصور مادر و پدرها را بهم بزند. او در این قصه، داستان جین کوچولو را برایمان تعریف میکند که برای اولینبار، به تنهایی به خانه پدربزرگ و مادربزرگش میرود. مادرش فکر میکند که در آن چندروز حتما حوصله جین سر میرود. به این دلیل یک عالمه کتاب و اسباببازی برای او میفرستد؛ اما در کنار پدربزرگ اصلا حوصله جین سر نمیرود؛ زیرا کارهایی انجام میدهد که حسابی خوشحالش میکند: مثل پختن کیک، باغبانی و حتی خرید مواد غذایی که پر از ماجراست.
این داستان را فرمهر منجزی ترجمه کرده است و در 84 صفحه از سوی انتشارات پیدایش برای کودکان منتشر شده است که حتما بزرگترها هم از خواندنش لذت میبرند؛ بهخصوص پدر و مادرهایی که فکر میکنند بچههایشان اگر با پدربزرگ و مادربزرگ تنها بمانند، نق میزنند و حوصلهشان سر میرود.
امروز روز جهانی سالمندان است؛ اگر نمیتوانید یا نمیشود که سری به افراد سالمند دوروبرتان بزنید یا حتی با آنها تلفنی صحبت کنید، پس دستکم این کتابها را برای بچهها و حتی خودتان تهیه کنید و بخوانید. احتمالا بعدش یکهو چیزی ته دلتان حس میکنید؛ چیزی شبیه به دلتنگی.
نظر شما