این کتاب سه مشخصه اصلی دارد؛ داستان کوتاه است، لابهلای داستان مسائلی را آموزش میدهد و محور همهچیز خودِ بچهها هستند. ابتدا خوب است بپرسیم که چرا نگارش داستانهای کوتاه برای کودکان ضروری است و این احساس را داشتید که بهتر است حرفتان را در این کتاب با قالب داستان کوتاه بزنید؟
زیرا بتوانیم در یک نشست آن داستان را برای بچهها بخوانیم و حوصلهشان هم سر نرود. یک ماجرایی که ابتدا، میانه و انتها دارد. پرسشی را مطرح میکند، یا رویدادی را پیش میآورد و بچهها تلاش میکنند فکر کنند و پاسخی برای پرسش یا پیشآمد پیدا کنند و مساله به سرانجام برسد و مخاطب که خود بچهها باشند این سرانجام را در همان داستان پیدا کنند. این میتواند کمک کند مخاطبان کودک کتاب این ارزش را برای خود قائل باشند که اگر مسالهای پیش آمد بنشینند فکر کنند و برایش پاسخی پیدا کنند.
در داستان «دوچرخه» بچهها برای اینکه دوچرخه بخرند کارهایی انجام دادند که در وهله اول کمک به بزرگترها محسوب میشد و در نگاه بعدی تأثیری بزرگتر از محیط خانواده داشت. در کل، آنها برای رسیدن به یک هدف شخصی کاری عمومی انجام دادند. چرا از این راه استفاده کردید؟ میشد آنها کاری شخصی انجام دهند که مفید باشد و بعد به هدف شخصیشان هم برسند.
ببینید داستانها یک مجموعه داستان پیوسته است که قهرمانانش دو پسربچه دوقلو هستند مثل پشوتن و رستم که رستم نماد عملگرایی است و پشوتن نماد عقلگرایی؛ یعنی یکی از بچهها میتواند نماد قدرت فکری و نقشه کشیدن باشد و دیگری نماد انجام دادن. این شخصیتهایی است که من برای بچهها در نظر گرفته بودم و بیشتر اتفاقهایی هم که در کتاب میافتد دغدغههای شخصیام بود. من مدتی برای نوجوانان آموزش داستاننویسی داشتم و وقتی در کلاس صحبت میکردیم دیدم دغدغه بچهها فقط شخصی نیست؛ بلکه آنها خیلی آگاه هستند؛ از طریق کتابهایی که پدرومادرشان خواندهاند و آگاهیبخشیهایی که معلمها در مدرسه یا مطالب فضای مجازی به آنها دادهاند. مثلا آب و هوا دارد تغییر میکند، کمبود آب در کشور داریم و میتوانیم به پیشبرد اهداف واقعی کشورمان کمک کنیم. الان که کودکیم کودک خانوادهی خودمان نیستیم، کودک اجتماع و کشورمان هستیم و به این دلیل مسئولیتهایی برعهده داریم که باید انجامش دهیم. علاوهبر این فکر کردم میشود از قالب داستان بهعنوان یک شیوه روایت استفاده کنم برای آموزش دغدغههایی که بچهها از الان میتوانند داشته و در آینده مفیدتر باشند.
و اینکه تلاش هر آدمی باید منجر به یک جایزه و نتیجه شود. حس کردم بچهها خیلی تلاش کردند؛ مثلا نان را به درستی مصرف کردند تا بتوانند به تعداد بخرند، نایلون و زباله اضافی تولید نکردند و تفکیک زباله انجام و به بازیافت تحویل دادند. وقتی به بازیافت دادند به آنها بهعنوان جایزه شامپو و مایع ظرفشویی دادند. در جهان بزرگی که همه ما آدمها در آن زندگی میکنیم نتیجه کارهایمان مثل بومرنگ به خودمان برمیگردد. خوشبختی مثل خط تلفن میماند. اگر فقط من تلفن داشته باشم نمیتوانم به بقیه زنگ بزنم و ارتباط بگیرم. خوشبخت بودن جمعی است؛ وقتی همه خوشبختاند میتوانیم از زندگی لذت ببریم.
این داستان میتواند مسائل مختلفی را پوشش دهد؛ اما چیزی که موقع مطالعه برای من بیشتر نمود داشت مساله کمک به خانواده بود. اشاره به موضوع پسانداز مالی نکته جالبی بود؛ اینکه خود بچهها در این کار کمک کردند. این پرداخت از تجربه شخصی خودتان یا کسی دیگر برآمده یا صرفا ایده ذهنی بود؟
یک ایده کوچک بود که مثلا اگر نان را درست مصرف کنیم و دورریزش کم شود لازم نیست مدام به نانوایی برویم و وقت طولانی در صف باشیم. این ایده به بقیه مسائل هم گسترش پیدا کرد. علاوهبر این، همیشه پدرومادرم این ایده را داشتند که هر چیزی در جهان وجود دارد نعمت خداست و اگر درست مصرف نکنیم نعمتزوالی کردهایم. کسی که نعمتزوال باشد ممکن است محبت خدا شامل حالش نشود. خودِ من همیشه این در ذهنم است که تمام تلاشم را کنم نعمت را طوری مصرف کنم که حرام نشود. یکی از راههای شکرگذاری از نعمتهای خداوند این است که درست مصرفش کنیم.
در داستان «بازیافت» نشان میدهید که کارهای کوچک، میتوانند اثرات بزرگی داشته باشند؛ مسالهای که آدمها در بزرگسالی یادشان میرود و بیشتر در زندگی به فکر قدمهای بزرگاند تا کوچک. به نظر شما واقعا با این کارهای کوچک مثل داشتن کیسه پارچهای برای حال طبیعتمان اتفاق خوبی میافتد؟ یا این کارهای کوچک صرفا یک حرکت نمادین است برای ترغیب بچهها به حفظ محیط زیستشان؟
نه، واقعا بر این باورم که همین قدمها و توجههای کوچک به مسائلی که به نظر پیش پا افتادهاند، منجر به قدم بزرگ میشود. شما خانوادهای را تصور کنید که چهار نفر هستند و هر روز هر نفر یک نایلون تولید میکند. حالا درنظر بگیرید که کل چهارنفر فقط یک نایلون تولید کنند. این خانواده را ضرب در 10 کنید. تصاعدی که بالا برود میبینید که چه حجم زیادی از تولید زباله بهویژه پلاستیک که در طبعیت غیرقابل بازیافت است، کم میشود. واقعا استفاده از کیسه پارچهای برای نان خیلی مفید است. همسرم همان موقع که خانهدار شدیم یک کیسه پارچهای خرید که نان را در نایلون نگذاریم و سالهاست که ما اینطور نان میخریم و کیسه را مرتب نگه میداریم. با خودم فکر میکنم اگر آن را نداشتیم چهقدر نایلون تولید کرده بودیم؛ شاید چند صد نایلون یا بیشتر.
در داستان «شهر شلوغ» بهترین و مهمترین ویژگی این کتاب به طور واضح بیان میشود؛ آنجا که نوشتهاید «امین و ایمان شیشههای ماشین را بالا کشیدند تا از بوی دود در امان باشند و دوباره دست به کار شدند و شروع کردند به نقشه کشیدن برای حل مشکل. چند دقیقهای آرام در گوش هم پچپچ کردند و بالاخره به نتیجه رسیدند.»، احساس مسئولیت برای حل کردن مشکل آن هم از طرف یک کودک یا نوجوان و همچنین لزوم گفتوگو، همفکری و مشورت برای حل مشکل در این جمله نهفته است. به طور کل هم مشکلات موجود در هر داستان را خودِ بچهها حل میکنند؛ قهرمانانی که کارهای خارقالعاده نمیکنند. چرا اینطور نوشتید؟
برای اینکه برای مخاطبان کاملا ملموس باشند. منِ نوعی ممکن است نتوانم کارهای خارقالعاده انجام دهم؛ ولی میتوانم کارهای کوچک انجام دهم. چرا باید قهرمان کتابی که برای من خوانده میشود یک سوپرمن باشد که من اندازه او نیستم؛ چرا قهرمان من شبیه خودم نباشد، یک انسان، یک دختربچه یا پسربچه؟ مهمترین چیزی که من برای بچهها قائلم این است که آنها وارث زمین، هوا، آب و ذره ذره خاک این مملکت هستند؛ نه تنها ایران بلکه تمام جهان. ما بزرگترها تقریبا نیمی یا بیش عمر خود را گذراندهایم و وارث آن چیزی که داریم از آن استفاده میکنیم بچهها هستند؛ اینها هستند که باید برای ارثیه آیندهشان اندیشه درستی داشته باشند که آن را بتوانند به بهترین نحو ممکن ادارهاش کنند. برای پدر و مادرها هم این یک زنگ هشدار است که بچهها را جدیتر بگیرند. واقعا گاهی اوقات راهحلهایی که بچهها ارائه میدهند خیلی کاربردیتر از راهحل بزرگترهاست؛ چون آشنایی آنها با هر مسالهای به صورت کاملا جدید است و دقت بیشتری دارند؛ ولی بزرگترها به دلیل تکراری شدن و عادت کردن به چیزی، آن را سرسری میگیرند.
خیلی مهم است قهرمان کتابی که برای کودک خوانده میشود، اندازه خود کودک باشد که این درک را به او بدهد «تو هم میتوانی قهرمان زندگی خودت باشی حتی با کوچکترین کارها».
میخواهم مبحثی را که باز کردید کمی طولانیتر کنم. میخواهم هشداری بزرگ نسبتبه همه بچهها و بیشتر بزرگترها بدهم؛ ما داریم به خودمان و به دیگران ظلم بسیار بزرگی میکنیم. ما در رانندگی مثل ارتش دشمن با هم تا میکنیم. چهل و اندی روز پیش بهخاطر یک سهلانگاری کوچک، برادرم را از دست دادم. یک راننده پراید متولد دهه هفتاد که حتما آموزش ندیده بود خیلی ناگهانی تصمیم میگیرد سبقت بگیرد، به چرخهای ماشین برادر من میزند و ماشین او چپ میکند و بیگناه کشته میشود. این را هم در نظر داشته باشید که من پیش از این یک برادر، یک خواهر و یک خواهرزاده را هم در همین جادههای مملکت از دست دادهام. چهار عزیز من بهخاطر تصادف از بین رفتهاند. دلیلش عدم آموزش است؛ رادیو و تلویزیون مقصر است، خانواده و آموزش و پرورش، آموزشگاههای رانندگی و پلیس راهور مقصر هستند. شاید من بیش از 10 روز پای تلفن هزار شماره را گرفتم که مرتبط به این مساله هستند؛ ولی حتی یک پلیس راهور را گیر نیاوردم تا بگویم من چهار عزیز را مستقیم در تصادف و پدرومادرم را هم که بهخاطرش دق کردند از دست دادم، بیش از شش خانواده از هم پاشیدند و چهار بچه یتیم برایمان مانده است بهخاطر این جادهها و اتفاقات ناخوبی که در رانندگی برای هم رقم میزنیم. این آموزشها کجا باید داده شود؟ در همین کتابها. نشر هم مقصر است که آموزش نمیدهد چهطور باید از اتومبیل استفاده کنیم. این خیابانها پر از اتومبیل است؛ اما آیا ما فرهنگ استفاده از آن را داریم؟ آیا آموزش داده شده است؟ خیلی فاجعهآمیز است که در خیابان باید بترسی و بلرزی چون کسی که دارد رانندگی میکند به تو به چشم یک انسان و همشهری نگاه نمیکند، تو را یک دشمن میبیند که باید راه را از او بگیرد و آزاد شود. به این فکر نمیکند که راه هم برای اوست و هم برای من. هر بار که در خیابان میروم، میترسم و اعصابم خرد میشود. همش میگویم خدایا جان جوانان و خودمان را حفظ کن.
پلیس انتظامی زورگیران را به زندان میاندازد؛ چون برای جان و مال مردم خطرآفرین هستند. آقای پلیس راهور، کسانی که در خیابانها بد رانندگی میکنند هم برای جان و مال مردم خطرناک هستند. آنها را به زندان بیندازید، ماشینشان را بگیرید و اصلا ساعتها مجبورشان کنید که آموزش رانندگی ببینند. واقعا باید فکری کرد تا این وضعیت درست شود. سالانه چندین هزار نفر از دست میروند و خانوادهها از هم میپاشند.
مساله بزرگی را بیان کردید و بسیار هم ناراحتکننده است؛ اما برای آگاهیبخشی در این زمینه علاوهبر کتاب که رسانه مکتوب است، رسانههای صوتی و تصویری مثل رادیو و تلویزیون هم وجود دارند میتوانند اثربخشتر باشند. «ماجراهای امین و ایمان» هم ظرفیت کارهای رسانهای بیشتری در این زمینه دارد؛ مثل انیمیشن کوتاه سریالی. نظر شما در اینباره چیست؟
متشکرم برای همدردیتان و اینکه چه خوب است شما بهعنوان خبرنگار اینقدر خوب بر مساله احاطه دارید. در مورد کار رسانهایِ بیشتر هم کاملا موافقم که امین و ایمان میتوانند در قالب سریالِ حتی روزی پنج قسمتی مثل پیام بازرگانی کارهای آموزنده انجام دهند. امروز پیام بازرگانی ما را بمباران کرده است؛ کودکانی را میبینیم که شعرهای سخیف و بیارزش این برنامهها را حفظ هستند و نشان میدهد که تلویزیون چه رسانه گسترده و قدرتمندی است. پس بهجای پخش دائم این پیامهای بیمحتوا میتوانند انیمیشنهای پنج دقیقهای بسازند و پخش کنند؛ مثل سیا ساکتی که آقای بهرام عظیمی ساختند.
برای رسانهای شدن این کتاب، منِ نویسنده بیشتر از این نمیتوانم کاری کنم. من برای چاپ همین کتاب هم به شهرداری مشهد زنگ زدم. آنها خیلی بد به من پاسخ دادند؛ بخشی بود که کتابهای آموزشی را چاپ میکردند یا چاپشدهها را میخریدند و در مدارس پخش میکردند. «ماجراهای امین و ایمان» خیلی قوی نیست؛ ولی من به این کار ایمان دارم که نیاز به آموزش است و میشود در مدارس با این کتابها، آموزشی انجام داد. با من بد برخورد کردند؛ طوریکه وقتی گوشی تلفن را گذاشتم میخواستم گریه کنم. شهرداری مشهد خیلی هم تبلیغ میکند؛ ولی کوچکترین کار در جهت پیشبرد فرهنگ شهرنشینی انجام نداده است. خلاصه، برای چاپ کتاب ماهها در صف خوانده شدن بودیم و در آخر انتشارات کتاب جمکران آن را منتشر کرد.
برای اینکه کار رسانهای بیشتر روی این کتاب انجام و مثلا تبدیل به انیمیشن سریالی شود باید این کتاب را مجموعه کتاب کنید؛ زیرا همانطور که اشاره کردم لابهلای داستانها مسائل بزرگ به خوبی برای بچهها ساده و قابل فهم شدهاند. دوست دارید «ماجراهای امین و ایمان» را مجموعه کتاب کنید و ادامه دهید؟
من که تصمیم دارم؛ ولی مشکل ناشران هستند که اینطور کتابها را چاپ نمیکنند. فکر میکنم حتی اگر یک میلیون درصد این کتابها کارگشا باشند میتوانم حق خودم را ادا کنم.
دلیلش اقتصادی است؟
احتمالا و اینکه متاسفانه امروزه نشرها مقداری بنده اسامی شدهاند و میبینند نویسنده آیا آقای ایکس است یا خانم ایگرگ. این مساله کاملا جدی است و تجربه شخصی دارم که فلان نویسنده پاورقینویس را که رمان زرد مینوشته است آوردهاند تا بازنویسی یک فیلمنامه را انجام دهد و اسمش در تیتراژ سریال بیاید تا مخاطب جذب کنند. تلویزیون هم به این فضاحت افتاده است؛ رسانهای که میتواند آموزنده باشد. ای کاش این موارد حل شود؛ شما شغلی دارید که میتوانید همه را درباره این مسائل پاسخگو کنید.
امیدواریم که اینطور شود؛ زیرا تصمیم اشتباه تبعاتش یکی دو سال نیست، یک نسل است.
و آن نسل هم نسلهای بعدی را تربیت میکند.
نقاط قوت کتاب گفته شد، از نقطه مقابلش هم بگوییم. در داستان «تسبیحهای جمکران» مسالهای که توجهام را جلب کرد نماز خواندن بچهها بود؛ در صورتیکه آنها کودک هستند و نماز خواندن بر پسران ابتدایی واجب نیست. به نظر شما نشان دادن نماز خواندن بچههایی که به سن تکلیف نرسیدهاند مخاطب کتاب را محدود نمیکند؟ چون خودِ داستانها کاملا عمومیت دارد و هر بچهای متولدشده در هر خانوادهای میتواند از آنها استفاده کند و لذت ببرد.
موافقم؛ اما پیشنهاد ناشر بود و من میخواستم بیشتر کارهایی را نشان دهم که آن مساله نه تنها در ایران بلکه جهانشمول باشد؛ مثل حفاظت از محیط زیست که در همهجای دنیا کار پسندیدهای است؛ ولی خوب بود که نماز خواندن بچهها را با پیشزمینه میآوردم که قابل درک میشد.
به عنوان نکته پایانی هم بگویم که حس میکنم چهقدر ما ایرانیها میتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. هر روز وقتی همدیگر را میبینیم حتی با یک لبخند به هم انرژی مثبت بدهیم و نامهربان نباشیم. ما میتوانیم وارث اخلاق ناخوب گذشتگانمان نباشیم و سعی کنیم آدم بهتری برای خودمان، اجتماع، همسایهها و کشورهای دیگر و کل زمین باشیم. وقتی من خوب باشم انشاالله میتوانم نسل بهتری را هم پرورش دهم.
نظر شما