این اتفاق و نپذیرفتنهای متعدد (علیالخصوص برای نوجوانها) میشود دلیل روزبهروز بدتر شدن احوالات و روابط اجتماعی آنها که در آخر منجر به خاموشی چراغ امید در دل مثل شباهنگی شود که حالا باید اتفاق سهمگینی را که زندگیاش را تحتالشعاع قرار داده است، بپذیرد.
قطعا نمیتوان از دخترکی که در یک روز اردیبهشتی در حال گوش کردن آهنگ مورد علاقهاش است و یکدفعه در عرض ثانیهای؛ چشمهایش تماشاکنندهی سختترین اتفاق باورناپذیر زندگیاش باشند، متوقع بود که بپذیرد و بگذرد و ادامه دهد؛ اما بیشک نمیتوان گفت که شباهنگ حالا باید با مَلی و پدرش تا آخر عمر سر جنگ داشته باشد و به تلخکامیهایش در تعامل با صفورا ادامه دهد.
شاید هم دلیل ناامیدیهایی که در آنِ واحد به قلبش هجوم میآوردند دوری از زاغچه و نداشتن دو بالی بود که در رویاهایش شباهنگ را همراه با کلاغ در آسمانها به پرواز در میآورد؛ زاغچهای که در پس تمام دلتنگیها و فقدانهایی که بر دلش سنگینی میکرد، لبخندی از ته دل برای قلب غمگین شباهنگ بود.
نکته قابل توجهی که در داستان هیجانی، غمگین و مملو از خاطرات رنگارنگ شباهنگ وجود دارد؛ اتفاقات ناگهانی و غیر قابل پیشبینی هستند که مخاطب را در عین گُنگ بودن حین خواندن داستان، کنجکاو و وادار به ادامه دادن خوانش این قصه میکند.
از نقاط قوت کتاب «مادرم زاغچه»، شروع هیجانی و پرتلاطم داستان است که از صفحه اول تا پایانِ تمام تفکرات پخته و ناپخته شباهنگ ادامه دارد. این داستان، روایتی بدون غلو و بزرگنمایی دارد که احساس همزادپنداری مخاطب با متن کتاب و شخصیتها را افزایش میدهد؛ اما در عین زیباییهای قلم نویسنده و تماثیل و روایات زیبا، شاید اگر بر شخصیتها یا بیان کامل و شیواتر اتفاقات درون داستان بیشتر کار و تمرین میشد حتما قلبهای مخاطبان هم از ذوق و زیبایی بال در میآوردند و با زاغچه سیاه کوچک شباهنگ، در آسمان دلش پرواز میکردند و با هر بالزدنی، شباهنگ به یاد دانشنامه و روزهای خوب همراه با مادرش که در دنیای کتابها قدم میزدند لبخند ملیحی به مانند لبخندهای محو و آرام مادر، میزند... .
کتاب «مادرم زاغچه» به قلم فرزانه رحمانی منتشرشده از سوی انتشارات طوطی، علاوه بر قلم روان و کمنظیر نویسنده و اهداف مهمی که متن داستان برای نوجوانان به همراه داشته است، طرح جلدی زیبا و نزدیک به تخیلات مخاطب هنگام خواندن توصیفات فضای داستان دارد که قصه اصلی را با دیدن طرح جلد و تصاویر برآمده از تماثیل درون داستان، در ذهن مخاطب کاملا هضم میکند.
زاغچهای که در لباس شومبختی و سیاهرویی، نزد تفکر پدر شباهنگ شوم و نحس است؛ معصومیت و مهری در پس چشمهایش مخفی شده است که با عکس روی جلد کتاب همخوانی دارد. این مهر و معصومیت را تنهایی شباهنگ و روزهای دستوپنجه نرم کردنش با پذیرش تنهایی میفهمد که در پستوی بغضهای شبانهاش جای داده است. بغضهای شبانهاش را میخورد و در روز، به صفورا میخندد تا در دلش یاد زاغچه و نامههای برجامانده از مادر، روشن و پدیدار شود؛ این شروع راهی است که شباهنگ باید در پیش گیرد. راهی که صفورا را یک ژله فضول قلمداد میکند و در عین حال، میشود شریک پیدا کردن رازهای نهفته در اتاق خاک گرفتهی مادر و روزهای باغ کتاب گردیشان.
حالا تمام اینها یک تصویر ملیح و آرام میشوند در ذهن شباهنگی که میخواهد خانوادهاش را دریابد و در ذهنش قاب خاطرهسازی تشکیل دهد از عکسهای ملی، صفورا، پدر، مادر، جناب سرهنگ و آقای آسانسور!
نظر شما