در نهمین نشست پاورقی مطرح شد؛
راضیه تجار: «میلیشیا»؛ آمیزهای از تاریخ و تخیل است/ رد نگاه سعید تشکری در داستان پیداست
مریم رمضانی، مولف«میلیشیا» گفت: در بحث مجاهدین خلق کتاب بسیار هست اما تکه تکه. استادم مرحوم سعید تشکری منبع غنی ازخاطرات و اقلیم مشهد بود و اتفاقاتی که مجاهدین رقم زدند. او بسیار کمک کرد.
کتاب «میلیشیا» روایتی از جنایتهای منافقین و شهادت شهید هاشمینژاد است که به قلم مریم رمضانی با همکاری حوزه هنری استان خراسان رضوی از سوی انتشارات «ستارهها» به چاپ رسیده است.
در این نشست مریم رمضانی؛ مولف کتاب عنوان کرد: چار چوب اصلی نگه داشته شده است و باقی را همه از نو بنیاد کردیم. داستان رمانی است ذهنی که فقط نقطه مشترکی با واقعیت (سن ضارب شهید هاشمینژاد) و اقیلمی مشترک با داستان واقعی داشت.
او افزود: در بحث مجاهدین خلق کتاب بسیار هست اما تکه تکه. استاد تشکری بسیار به من در فضاسازی و چینش داستان کمک کردند، او خاطرات شفاهی خود را از مجاهدین خلق بیان میکرد. کمک شخصی که در آن دوران زیست کرده است بسیار برای من موثر بود. او منبع غنی از خاطرات و اقلیم مشهد بود و تاکید داشت که کتاب به گونهای نگارش شود که در مشهد اتفاق افتاده است.
مولف در پاسخ به این سوال که نقش شهید هاشمینژاد کمرنگ است بیان کرد: قرار نبود موضوع را بگذاریم روی شهید هاشمینژاد بلکه موضوع متمرکز بر مجاهدین خلق باشد؛ شیوه جذب، قواعد سازمانی مجاهدین خلق به طور کلی روند کاری آنها، به غیر همان خط تاریخی که در مورد نحوه شهادت شهید هاشمینژاد بقیه همه خیالپردازی است.
وی افزود: اصل رمان برای معرفی مجاهدین خلق بود که بتوانیم نمایی دیگر از این سازمان و تاثیری که روی افراد و خانواده ی آنها میگذارد را بررسی کنیم به همین خاطر در مورد شخصیت شهید هاشمینژاد تمرکز نداشتیم و او در آن زمان در مشهد نیروی موثری بوده که مجاهدین او را ترور کردند.
راضیه تجار گفت: شخصیت اصلی یعنی عطا، زخمی کاری از منافقین میخورد که باعث اصلی آن پدرش است، اما به نظر من میشد آن سیاهی و تباهی و آنچه را که منافقین رقم زدند مقداری پررنگتر باشد. من رد نگاه مرحوم تشکری را در سیر داستان میبینم. به نظر من فضاسازی بیشتر شبیه شرایط قبل از انقلاب بود تا دی ماه سال 59. اما به هر حال باورپذیر بود.
وی افزود: من بیشتر این داستان را انتقام شخصی دیدم و این انتقام از پدر به خاطر خدشهدار کردن و بیاحترامی که به خانواده انجام میداده است، بعد از رفتن مادر و همچنین انتقام از زنی که او را به تشکیلات کشانده بود، بیشتر انتقام شخصی بود. در نهایت انتقام از سازمان نبود بلکه از کسانی بود که او را به این شرایط رساندند.
این منتقد اظهار کرد: ساختمان کار جای تمجید دارد و مولف سیر خطی را در پیش نگرفته و سعی کرده است زاویه دیدها، راویهای متعدد باشند و این نوعی نوآوری است که قضایا را از زبان راویهای مختلف میشنویم و این موضوع مشارکت خواننده را در سیر داستان دارد.
راضیه تجار گفت: شخصیتپردازیها کمی مشکل دارد و ما خیلی متوجه اصل شخصیتها، نوع اعتقادات آنها نمیشویم، مثلا متوجه سن پروا در داستان نمیشویم، نوع صحبت و اعتقادات کامران تناقض دارد. هدف پروا از آمدن در منزل پرویز مشخص نیست و این نقطه مغفول هست برای من و چرایی آن مشخص نیست. بعضی مسائل در طرح برای خواننده جای سوال دارد که چرا خانواده کامران سراغ او نمیآیند، ما باید عناد و مقاومت عطا را در مقابل پروا میدیدیم تا بعد پروا سراغ روزبه برادر پانزده ساله عطا برود برای اینکه شهید هاشمینژاد را ترور کند، توقع نداشتم شخصیت کامران، نویسنده داستان اینقدر منفعل باشد و برای من این مسائل در طرح داستان جای سوال داشت و این نقاط جای ابهام داشت. اثر جدا از موثر هست و اثر خودش باید گویا باشد.
مریم رمضانی درباره منطق تشتت راوی بیان کرد: ما میتوانستیم سیر خطی داشته باشیم و داستان در زمان حال کامران و عطا روایت شود اما فصلها را که بررسی کردم به این نتیجه رسیدم مثل ساختار مجاهدین خلق که فازبندی بودند تصمیم گرفتم فاز گذشته و حال و بخشهای رفت و برگشت حال و گذشته را از هم جدا کنم اما سیر در کل یکی باشد، یعنی سیر منطقی دارد که مثلا وقتی اتفاقی در حال میافتد به گذشته میرویم و دلیل ان را انجا میبینیم.
مریم رمضانی گفت: درباره شخصیتپردازیها هم بستگی به نوع نگاه خواننده دارد و شخصیتها در مسیر پیشروی داستان تغییر میکنند. هدف خلق قهرمان نبوده بلکه عطا یک شخصیت منفی است که صعود و نزولهایی داشته و در نهایت به عطای داستان تبدیل شده است.
در این برنامه مجری نشست بخشی از کتاب را برای حاضران خواند: «کودکیام توی صحن میدوید و دنبال روزبه میکرد از روی نحر وسط صحن میپریدم و کبوترها را پر میدادیم. مادرم پای پنجره فولاد چادر گلدارش را روی سرش کشیده بود، تکان شانههایش را میدیدیم، هر بار حرم میآمدیم به روضهخوان میگفت روضه سقا برایش بخواند.
روزبه ایستاد و من ناغافل به او خوردم کاسهای زرین پر کرد از آب سقاخانه اسمال طلا و روی من پاشید و پا گذاشت به فرار، آب توی هوا پخش شد و حتی یک قطره هم به من نرسید، خواستم به روزبه بگویم آبها چه شد اما روزبه نبود خواستم به مادرم بگویم اما مادرم هم نبود گم شده بودم، میلرزیدم، بغض کرده بودم، دور صحن میچرخیدم و صدایشان میکردم.
یک باره درد مثل مار توی تنم پیچید، سوختم با ناله چشم باز کردم، زائری پایم را لگد کرده بود تا خودش را به پنجره فولاد برساند. دوباره پلکهایم روی هم افتاد و لرزیدم این بار صدای نقارهخانه بیدارم کرد. آسمان بالای سرم نشان میداد صبح شده، چشم گرداندم تا ایوان ساعت، ساعت 8. شنیدم، تنهایی پسر جان؟ خودت رو لوکه کرده بودی و مثل بز میلرزیدی توام مثل بچه خودم. پیر زن کاسهای را گرفت سمتم، بگیر غذای حضرته صبحانه عدسی دادند. به کاسه داغ عدسی نگاه کردم و تکه نانی که پیرزن گذاشته بود روی پتو، اما نای حرف زدن نداشتم حتی برای یک تشکر خشک و خالی.
اولین قاشق عدسی را که خوردم گریهام گرفت آب نطلبیده مراد است اما غذای نطلبیده، نمیدانستم. مادرم میگفت این آقا کریمه. کریم بود. دستم را به پنجره فولاد رساندم، تو میدونی منم میدونم زالویی که خون نجس بخوره چارش فقط نمکه که بریزی روش تا بترکه و پاک بشه اگه سگ جون نبودم باید تا حالا هفت بار میترکیدم و پاک میشدم بزار برم کمک کن که خلاص بشم.»
نظر شما