به مناسبت سالروز شهادت شهید حمید باکری؛
چشمهای همیشه قرمز فرمانده/ از بوی باران، بوی باروت تا نیمه پنهان ماه
حمید باکری در جزیره مجنون، حین عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکرش نیز هرگز برنگشت. سختکوش و مسئولیتپذیر بود و برای انجام هرچه بهتر وظایفی که به عهدهاش گذاشته بودند خواب و استراحت را بر خود حرام کرده بود.
محمدحسین سهرابیفرد که خودش یکی از رزمندگان لشکر 21 عاشورا بود و آن روز دوشادوش شهید باکری میجنگید، صحنه شهادت همرزمش را به چشم دید. دید که خمپاره چگونه نزدیک حمید باکری فرود آمد و او چگونه سیر و سلوکش را با شهادت کامل کرد. روایت میکند که «جزیره زیر آتش بیامان دشمن بود و تیراندازیها فرصت پلک زدن نمیدادند. عملیات خیبر وارد چهارمین روز خود شده بود و این طرف پل شحیطاط کنار حمید باکری ایستاده بودم. حمیدآقا نیروهایی را که تازه به خط میآمدند هدایت میکرد که آنجا سنگر بگیرند. پل شحیطاط - تنها راه ارتباط جزیره مجنون با خشکی- به یُمن تدبیر و فرماندهی او تصرف شده و با وجود جنگ سخت و نابرابر، دست ما بود.»
سهرابیفرد میافزاید «حمیدآقا خسته بود. چند روزی میشد که چشم روی هم نگذاشته بود. ولی سرپا بود و نیروهای خط مقدم نبرد را در جزیره مجنون جنوبی هدایت میکرد. دشمن فشار زیادی میآورد تا ما را از پل عقب براند. ولی ما که فرمانده راسخ و رشیدی مثل حمید باکری داشتیم هنوز مقاومت میکردیم. حضور حمیدآقا در مقام جانشین لشکر در آنجا، مایه دلگرمی و قوت قلب رزمندهها و امید فرماندهان شده بود.»
راوی ادامه میدهد «کنار حمیدآقا ایستاده بودم که خمپارهای پشت سرمان اصابت کرد و دهها ترکش در بدنش (از کمر به بالا) نشست و یکی هم به زانوی پای راست من اصابت کرد. زخمهای حمیدآقا به قدری کاری بود که نتوانست روی زمین بنشیند. روبهروی ما برکه کوچکی وجود داشت و روی آب جعبه مهمات چوبی خالی بود. حمیدآقا که نتوانست خودش را سرپا نگه دارد، هنگام افتادن یک لحظه در روبهرویش متوجه برکه و جعبه مهمات روی آب شد. در حالی که به رو میافتاد، هر دو دستش را روی جعبه مهمات گذاشت تا داخل آب نیفتد. دست انداختم زیر بغلش و نگذاشتم داخل آب بیفتد؛ کشیدم به سینه خاکریز (سدبند) و دیدم از دهانش باریکه خون میآید. فهمیدم ترکشها کار خودشان را کردهاند. حمیدآقا چیزی نگفت و چشمانش آرامآرام بسته و دنیا پیش چشمانم تیره شد. شهادت حمید باکری را باور نمیکردم.»
چشمان همیشه سرخ فرمانده
در خاطره سهرابیفرد به این نکته اشاره میشود که «حمیدآقا چند روزی چشم روی هم نگذاشته بود.» مرحوم رسول ملاقلیپور، سالها پیش، زمانی که درباره شهید حمید باکری صحبت میکرد گفته بود حمید باکری آنقدر درگیر جنگ و انجام وظایفش به عنوان فرمانده بود که فرصت نمیکرد بخوابد؛ «بسیار کم میخوابید و کسی نتوانسته این کم خوابیدن را تشبیه کند. فقط همه میگفتند که حمید بسیار کم میخوابید.»
همسر شهید نیز میگفت مدتها بود که دیگر سفیدی چشمان حمید را ندیده بودم و نمیدیدم. کمخوابی، که نتیجه مسئولیتپذیری و کوششهای بسیار او بود، بهوضوح در چشمان او، «که از خستگی همیشه قرمز بود» دیده میشد. زمانی هم که به شهادت رسید، همرزمانش آن را به خواب تعبیر کردند. «پشت بیسیم آقا مهدی (باکری) اعلام میکند که بیسیم را دست حمید بدهید، اما بچهها برای آنکه دشمن متوجه به شهادت رسیدن آقاحمید نشوند، میگویند حمید خوابیده. آقا مهدی با عصبانیت میگوید الان چه وقت خوابیدن است، بیدارش کنید. میگویند آقا حمید راستی راستی خوابیده.»
اشاره به چند عنوان کتاب درباره شهید حمید باکری
سومین جلد از مجموعه «نیمه پنهان ماه» (انتشارات روایت فتح) روایتی درباره شهید حمید باکری است و مانند سایر کتابهای این مجموعه، از زبان همسر شهید تعریف میشود. در این کتاب که به کوشش حبیبه جعفریان ثبت و مکتوب شده است، فاطمه امیرانی از شهید حمید باکری میگوید و از حوادث و حس و حال آن روزها صحبت میکند. کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان» نوشته فرهاد خضری نیز مرور مجموعهای از خاطرات مرتبط با شهید حمید باکری است و گوشههایی از مجاهدتهای او و دشواریهایی که در مسیر این مجاهدت پشت سر گذاشت به خواننده عرضه میکند. این کتاب نیز مثل کتاب قبلی از سوی انتشارات روایت فتح تولید شده است.
ناگفته نماند که در کتاب کوچک «شهید حمید باکری» به قلم علی اکبری (انتشارات یازهرا) نیز چند خاطره کوتاه از این شهید بزرگوار بازخوانی میشود. همچنین در کنار این آثار، دو کتاب «بوی باران، بوی باروت» (نشر عابد) و «فرمانده پیشتاز: حماسه سردار شهید حمید باکری» (انتشارات صریر) نیز به شهید حمید باکری اختصاص دارند. این چند عنوان کتاب، هرچقدر ارزشمند و قابل دفاع، انصافاً حق مطلب را درباره شهید حمید باکری ادا نمیکنند و برای ارائه تصویری روشن از مجاهدتهای او به عنوان رزمنده و کوششهایش در جایگاه فرمانده کافی نیستند.
نظر شما