مریم محمدی، نویسنده و کارشناس ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به بیان کارهایی که باید در سال جدید انجام دهیم، پرداخته است که در ادامه میخوانید.
در ایام کودکی، هر سال از یک ماه قبل از رسیدن سال جدید، مامان و بابا، مشغول خانهتکانی و خرید لباس عید و خوراکیها و تنقلات مرسوم بودند و ما بچهها هم، سرگرم ذوق داشتن برای رفتن به خونه آقاجون اینا، دیدن بچههای فامیل، حدس زدن مبلغ عیدی بزرگترها و نقشه کشیدن برای نحوه خرج کردنشان بودیم.
اما آن سال عید، نه خبری از خرید آجیل و شیرینی و سوهان عسلی بود و نه خبری از لباسهای رنگارنگ و کفش تقتقی. البته خانه تکانی و ریخت و پاشهایش، مثل هر سال، باز هم به قوت خود باقی بود.
مامان به جای شیرینی، حلوا درست کرد. بابا، تخمه و پسته نخرید و من هم، صاحب چند دست لباس مشکی و تیره شدم.
آن سال، یک تفاوت دیگر هم با سالهای قبلترش داشت. خانه آقاجون اینا، هر سال، از روز اول نوروز تا خود سیزده بدر که هیچ، حتی تا انتهای فروردین، شلوغ رفت و آمد فامیل و دوست و همسایه بود.
اما آن سال، آقاجون و مامانجون، خانه نبودند و این برای ما نوهها و حتی فامیل، خیلی ناراحت کننده بود. آقاجون و مامانجون، عید آن سال، راهی بهشت خدا بر روی زمین شدند.
تقارن ایام نوروز با ماه محرم، فرصتی شد که آنها، بعد از سالها حسرت دیدار کربلا، به نیابت از پسر شهیدشان، به زیارت ارباب بیکفن مشرف شوند و این یعنی خبری از آمدن میهمان و بازدید پس دادن نبود و عیدی گرفتنهای ما هم منتفی میشد.
اما مشکل بزرگترها، بزرگتر از این حرفها بود؛ پختن قیمه نذری هر ساله آقاجون و مامانجون.
قیمهای که زبانزد غریبه و آشنا بود. همه، قبل از ظهر روزِ عاشورا، برای گرفتن نذری امام حسین، جلوی در خانه باغ عیسی خان صف میکشیدند تا دستپخت مارال خانوم را بخورند؛ اما آن سال نه از عیسی خان خبری بود و نه از مارال خانوم.
عاشورای آن سال، روز پنجم نوروز بود و مامانجون و آقاجون، در کربلا، سرگرم زیارت بودند و به جای آن دو، پسر و دخترها و عروس و دامادها قرار بود نذر را ادا کنند.
آقاجون، از قبل، برنج و لپه و نمک و روغن و... را تهیه کرده بود اما تا دم رفتن، نگران خرید گوسفندهای پروار و خوشگوشت بود و مامانجون، تا لحظه آخر، سفارش میزان نمک و فلفل و آبلیموی غذا را به مامان و خالهها میکرد.
بالاخره پیش از آغاز ماه محرم، مامانجون و آقاجون را راهی کربلا کردیم. القصه، چند روز بعد، عید نوروز سال هشتادویک، با رنگ و بوی عزای سیدالشهدا (علیهالسلام) از راه رسید.
خانه آقاجون اینا، بدون آقاجون و مامانجون اصلا صفا نداشت. کجای دنیا، پدر بزرگی را که پا به پای نوههایش آب بازی و گل بازی میکند و پای ثابت خراب کاریها و آتشسوزاندنهایشان میشود را عاشقانه دوست ندارند؟
اصلا کجای دنیا، مادربزرگی را که وقتی به نوههایش میرسد، حکم دستنزدن و خراب نکردن و ریختوپاش نکردن را، به کل ملغی میکند، روی چشم نمیگذارند؟
مسجد محل آقاجون اینا، هر سال روز تاسوعا، دسته عزاداری و تعزیه راه می انداخت، کوچهبهکوچه، به منزل خانوادههای شهدا میرفت و عزاداری میکرد. توی دلم ناراحت بودم که امسال هم باید قیافه ترسناک شمربنذیالجوشن را تا چند شب، در خواب ببینم اما از طرفی ذوق داشتم که باز هم میتوانم مرد خوشسیمای سبزپوش را زیارت کنم.
دسته مسجد، عصر تاسوعا به وسط سنگ فرشهای حیاط منزل آقاجون اینا میرسید. قصاب محل، گوسفندهای نذری عاشورا را جلوی پای دسته زمین میزد و سر میبرید.
و ما به فراخور فصل، با شربت تخمشربتی و زعفران و کیک یزدی یا چای و شیرکاکائو و کیک یزدی از عزاداران و همسایهها پذیرایی میکردیم.
به چشمبرهمزدنی، سوم فروردین و هشتم محرم از راه رسید.
دایی، گوسفندها را خریده بود و مامان و خالهها، مشغول پاککردن برنج و لپه و تدارک ملزومات نذری و پذیرایی از دسته شدند.
من که از هر جور جانور و خزنده و پرندهای میترسیدم اما نوههایی که دل و جرات بیشتری داشتند، مسئول علف خوراندن و آب دادن به گوسفندها شدند. روز تاسوعا، صبح علیالطلوع، نوه ارشد با یک خبر بد، روزمان را ساخت:
-گوسفندا، گوسفندا نیستن!
ساطور قصابی را هم که به دایی میزدی، خونش در نمیآمد:
- مگه در انباری رو نبسته بودین؟
همه نوهها به خط شدند تا توسط دایی بازجویی شوند.
خدا را شکر تنها کسی که تبرئه شد، من بودم.
چون همه می دانستند جرات پا گذاشتن تا چند فرسخی انباری را هم نداشتم چه برسد به اینکه به سرم بزند درش را باز کنم. بعد از سفارشهای مکرر آقاجون، جای گوسفندهایی که دایی به سختی و با وسواس انتخاب کرده و خریده بود، تَر بود اما خبری از خودشان نبود. همه اهل خانه بسیج شدند، دستبهدست هم دادند و کل باغ را زیرورو کردند.
یکی را در انتهاییترین نقطه باغ، حوالی تک درخت توت پیدا کردند و دیگری را در حالی دستگیر کردند که داشت گلهای ناز توی باغچه را می خورد. اما سومین گوسفند، هنوز مانده بود.
دایی و بابا و شوهر خالهها، وجببهوجب باغ و کوچهها و خیابانهای دور و اطراف را گشتند و اثری از نامبرده نیافتند.
به هر فرد گوسفند به دستی که میرسیدند، به گمان اینکه او گوسفند ما را پیدا کرده، با هزار امید و آرزو به سویش میشتافتند، اما دست از پا درازتر بر میگشتند.
حوالی ظهر، همه از پیدا کردن گوسفند ناامید شده بودند و قرار شد یک راس گوسفند دیگر بخرند اما مگر در روز تاسوعا، به همین راحتی گوسفند خوب پیدا میشد. نهایتا تصمیم بر این شد که دو گوسفند را جلوی پای دسته قربانی کنند و سومی را هر طور شده تا شب بخرند و بیاورند. اما فکر اینکه اهالی محل، بعد از بازگشت آقاجون از کربلا، از او بپرسند «حاجی، چرا امسال دو تا گوسفند قربونی کردی؟» دل اهالی خانه را آشوب کرده بود.
بالاخره دسته تاسوعا رسید به سرِ کوچهای که مزین به اسم دایی سعید شهیدم بود، اما گوسفند سوم، هنوز پیدا نشده بود.
من که دل نگاه کردن نداشتم و چشمم را بسته بودم اما در میان دود اسپند و عطر شربت زعفران و صدای طبل و سنج و ذکر مصیبت، از صحبتهای اطرافیان دستگیرم شد که گوسفند اول، جلوی پای عزاداران سیدالشهدا قربانی شده و گوسفند دوم هنوز داشت آب می خورد که ناگهان صدای بلند بع بع گوسفند سوم، از توی انباری شنیده شد.
حیوان زبانبسته، تمام این چند ساعت، پشت کارتونهای یخچال و گاز قایم شده بوده و صدایش در نمیآمده، اما همین که روضه خوان به گودال قتلگاه رسید و صدای حسین حسین جمعیت بلند شد، عرض اندام کرد تا با افتخار، برای امامش قربانی شود.
نذری آن سال، به هر نحوی بود، آبرومندانه طبخ و توزیع شد و آقاجون و مامانجون، چهارده محرم، بازگشتند و دوباره صفا را به خانه آوردند اما ماجراهای عید آن سال، برای همیشه در دفترچه خاطرات اهالی خانه آقاجون اینا، ماندگار شد.
امسال هم یک نوروز متفاوت داریم. سن من، به تجربه تقارن ماه مبارک رمضان با عید نوروز قد نداده. اگر عمری باقی باشد، امسال اولین نوروزیست که دید و بازدیدهای عیدم به جای ناهار، به صرف افطار خواهد بود. اولین عیدیست که در طول روز، از زور ضعف و بیحالی، تا دم افطار، این گوشه و آن گوشه چرت میزنم و شبها از فرط پرخوری، دوباره این گوشه و آن گوشه میافتم و به خودم قول میدهم که از فردا، مراعات ظرفیت معدهام را بکنم.
راستی امسال اولین نوروزیست که قرار است سحرهایش را با زمزمه دعای سحر، به خیر کنم و موقع شنیدن الله اکبر اذان مغرب، از خجالت گشنگیهایم در بیایم.
چه نوروزی در پیش دارم...
وقت زیادی نمانده!
باید برای تقارن این دو عید مبارک، تدارک ببینم.
باید هم شیرینی بخرم و هم زولبیا بامیه.
پ.ن: با امسال، چهار سال میشود که آقاجون راهی بهشت آسمانی شده و سه سالی میشود که مامانجون هم به دیدار پسر شهیدش شتافته است.
از سه سال پیش، تا آخر دنیا، خانه آقاجون اینا دیگر صفا ندارد و ما نوهها، دیگر برای عیدیهایمان نقشه نمیکشیم.
نظر شما