کتاب تازه منتشرشده «مصدق خمینی»؛ تورقی است در زندگی شهید مصدق طاهری به روایت دوستان، همرزمان و خانواده است.
داخل کوچه شهید قپانی پیچیدیم. گرمای خرداد چهرههای سرخی را از ما ساخته بود، اما نه اندازه رنگ سرخ شرمندگی که از روی شهدا و خانوادههایشان داشتیم. یکییکی وارد خانهایی شدیم که چند سالی بود درش را به روی بچههای تاریخ شفاهی باز گذاشته بود تا در کار شروعشدهی خود را به سرانجام برسانند.
همسر شهید مصدق طاهری با همان چهره مهربانش به استقبال ما آمد و خوش آمد گفت.
وارد خانه شدیم، اولین چیزی که چشمم را گرفت سادگی و سادگی بود، چیزی که در خانه خیلی از شهدا میتوانی ببینی.
یک دست فرش ساده و چند مبل قدیمی فضای کوچک اتاق نشیمن را پر کرده بود. چند لحظهای زمان برد تا در آن فضا جاگیر شویم. سینیهای شربت کمی از حرارتمان کم کرد. شیرینی صحبتهای دایی شهید که حالا بزرگ خانواده بود افسوس زنده بودن پدر و مادر شهید مصدق را در دلم زنده کرد. کاش مادر مصدق اینجا بود و با کلامش مصدق را بیشتر به ما میشناساند.
چند دقیقهای نگذشتهبود که گروهی دیگر وارد شدند و جای سوزن انداختن را هم در اتاق نشیمن گرفتند. من و تعدادی از همکارانم به دعوت خانواده وارد اتاق دیگری شدیم تا فضا کمی بازتر شود، اولبار بود که به این خانه میآمدم، اما چه عجیب که احساس غریبی نداشتم، انگار که بارها آمده باشم.
چند دقیقهای نگذشت که دوباره گروهی از مهمانها وارد شدند. سلام و احوالپرسی کردیم و دنبال راه حلی برای جاشدن جمعیت در فضای خانه گشتیم. در نهایت صمیمانهتر از قبل کنار هم نشستیم.
محقق کتاب، آقای سلامات و نویسنده کتاب، آقای علیبخشی از روند کار توضیحاتی را به جمع حاضر ارائه دادند. از صحبت هایشان یک چیز را می شد فهمید، شهید خودش کار را جلو میبرد. کافیست ما حرکت کنیم. دستمان را خالی نمیگذارد.
صحبت زیاد بود و وقت تنگ. هنوز قهرمانان زیادی بودند که بچههای تاریخ شفاهی باید به دنبالش میرفتند. دستهای همسر شهید را فشردم و خواستم دعایش را بدرقه راهم کند. هنوز گنجهای زیادی در گوشه و کنار این شهر پنهان هستند،نباید وقت را ازدست داد. بایدرفت، باید دوید باید حرکت کرد.
نظر شما