اگر پرده نازک احساس را از روی شعر غزل مرادی کنار بزنیم و لُب کلام او را فهم کنیم، درخواهیم یافت که در تکتک واژههایش امید، اراده، آگاهی، عشق، زندگی و اعتماد به نفس موج میزند.
غزلبانوی مرادی نماد و نماینده نسلی است که زندگیخواه است، بیش و پیش از آنکه مرگطلب باشد. و چه زیباست که زندگی را و عشق و امید و آگاهی را در واژه، در شعر و در غزل جستوجو میکند.
طعنه غزل مرادی به نیشخند روزگار، رونمایی از صبر و صلابت نسلی است که با مرگ پدر، نه تنها خود را نمیبازد، بلکه دردی از رشد را در تکتک استخوانهایش حس میکند.
فرزند کیومرث، ایستاده بر بلندای شعر و شعور و آگاهی، بانگ برمیآورد که آی جماعت! «دریایی از پدرم در من است» و بیگمان، راز آرامش و استواری او، همین باورمندی و ایمان او به اعجاز کلام است. چرا که فوران کلمات در مغزش و هجوم پیاپی واژگان در بدنش، شاهدی زنده بر زنده بودن کیومرث مرادی است.
غزل که قصیده بلند باباست، تشییع و تولد دوباره پدر را در هم میآمیزد و تابوتاش را با شعر و ترانه و غزل عاشقانه آذین میبندد.
در زمانهای که هنوز باور به خاموشی و کوری اجاق خانوادههای بیپسر در خاطر نسل ما و پیش از ما سوسو میزند، غزل وجاخ و جامال پدر میشود، چرا که به قول کیومرث:
له ههر حهوشی یهی دوهت پا وه بهخته/ههر یهکی ژو وجاخ و جامالیکه
(در هر خانه یک دختر بالغ است/هر یک از آنان چراغ خانه و میراثدار خاندانی است)
نظر شما