سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن میرکلایی، شاعر و پژوهشگر ادبی: منوچهر آتشی را میتوان از جنبههای مختلف یکی از مهمترین شاگردان نیما یوشیج دانست؛ هرچند که در طول حیات نیما دیداری بین آن دو حاصل نشد. اگر کوششهای مهدی اخوان ثالث را در کتاب «بدعتها و بدایع نیما» بهعنوان بسط دهنده و توجیه کننده اوزان نیمایی در برابر سنت شعر کلاسیک ایران قلمداد کنیم، از دیگر سو، آتشی با نوشتن مقالات و پروراندن ایدههای نیما بهطور نظری و همزمان با سرودن اشعاری بر اساس بوطیقای نیما بهطور عملی، سعی در گسترش اندیشه نیمایی داشته است.
منوچهر آتشی، بر این باور بود که توصیفِ طبیعت در شعر شاعران گذشته بیشتر از پشت عینکِ سنت بوده و ارتباطی میان طبیعت و شاعر وجود نداشته است؛ اما با ظهور نیما، طبیعت در شعر معاصر با زندگی و روح شاعران درآمیخته است. آتشی نیز این نکته را از نیما آموخت که با چشمِ خودش و نه با چشمِ گذشتگان دنیا را نظاره کند. رنگ، عطر و موسیقی خاص خود را در شعر بیابد و از کلیشهها بگریزد. اما طبیعت در شعر آتشی با طبیعت در شعر دیگر شاعران تفاوت بارزی دارد، زیرا او به زبان بدوی باور داشت. این بدین معنی نیست که تخیل شاعر محدود به جغرافیا و تاریخ باشد.
اگر دفترهای شعر منوچهر آتشی را از ابتدا تا انتها بررسی کنیم، متوجه این نکته خواهیم شد که طبیعت و جهان شعر او دهه به دهه وسیعتر و پردامنهتر شده است. آتشی که در ابتدای دوران شاعری سوگوار قلعههای سوخته است، در پایان عمر خود «ناکجاآباد را شوخی خستگان» میداند و «سمفونی دهم» را از پشت پیانوی بتهوون مینوازد و نُتها را قایق نجات مینامد. میبینیم که تخیل شاعری چون او محدود و تنها منحصر به عناصر جنوب نبوده است. ذهن آتشی پرسشگر بود و کارگاه خیالسازیاش هیچ زمان متوقف نشد. آتشی در گفتوگویی به تاریخ آذر ماه سال ۱۳۶۹ با مجله آرمان، «وجود انسان را جداییناپذیر از خیال و واقعیت میداند».
آتشی پذیرفته بود که شاعر در دنیای تکنولوژی و ارتباطات زندگی میکند. او پیشرفت علم را باور داشت، پس صمیمانه به استقبال و مشاهده روزگار تازه میرفت و تخیل خویش را بهروز میکرد. زبان شعر او، با هر دیدار آبستن تحویلی تازه میشد. او شاعری بود که مخاطب خویش را دستِ کم نمیگرفت، پس دنبال آسان گرفتن شعر نبود، جایی در گفتوگو با سایر محمدی این نکته را بازگو میکند: «اگر میخواهیم دربارۀ سنگ و حجم و جایگاهش بنویسیم کار مهمی نکردهایم، اگر سنگ را طوری به واژه بدل کنیم_ با اصطلاحی که از واژه داریم_ و در جایی واژه را به جای سنگ بنشانیم که تمام وجوه و منشور گوناگونش در معرض تماشا قرار بگیرد تا بتوانیم از دل آن به کشف نو و تازهای برسیم…» (مکالمه با سورنا، ص ۱۴۶)
آتشی به دنبال ساخت مفهوم و تبلیغات در شعر نبود و شاعری را هنری زیباشناسانه تلقی میکرد. او هدف از سرودن شعر را عوض کردن جهان نمیدانست. و شعر را در وهلۀ نخست یک پدیده شخصی میدانست که محصول زیست و نگاه ویژه شاعر به جهان است. در پایان این یادداشت شما و خودم را دعوت به خواندن یکی از شعرهای متاخر این شاعر بزرگ معاصر میکنم:
نیما و من در شکارگاه
از نگاه گشادۀ نیما
نور
از خلال توسکاها سبز میچرخد
«کرکویج» زرد
لختهای خورشید است
لای تور سبز سایه روشنها
آهویی میرمد از ضربِ سُم قاطر
{شاعر و قاطر!
گر به دشتستان بودی اسب سفیدم را میدادم
تا که از متنِ درختان «بور_ابرش بگذری»}
نور_ مثل دشتِ «نور»
آری از چشمان حیرت نیمایی سبز میگذرد
و از این روست که ما در نیما
همه چیز را سبز میانگاریم:
سنگ را قرقاول
رنگها را طاووس
و بههم بافته میبینیم
واژگان و معنا را
و تصاویری که هنوز
گلِ خیس ریشه با آنهاست_ و گُلها
«کرکویج» اند همه
و نمیگردند پژمرده در متن نگاه نیما
آشتن آهو و نیما؟
نه!
نیما
آهوی گمشدهاش را میجوید / صفورا
آن صفورایی که شده حتماً همرنگِ کرکویج و توسکا_ شاید هم آهوها
*
پوزۀ گرم دولولش میگردد در انبوه علفزار
قاطر
ناگهان رم_ جفتک میاندازد
و دولول و شلیک ناخواه...
ناگهان تکخ پیراهن زردی_ لخته خورشیدی
«کرکویج» آسا
سرِ شاخ توسکایی آویزان میماند
*
نه گوزن و نه قرقاول و نه...
نه! نه! شاعر هرگز
نه به آهو نه صفورا نه به لاله و نه کرکویج نخواهد کرد
شلیک
دیرگاهیست
کرکویجها قبر صفورا و نیما را
در دو جا تنها دور از هم پوشاندهاند.
نظر شما