سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جاها داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقاد داشت خیلی از کارها را خودمان باید انجام دهیم و خودکفا شویم. نه اینکه سلاح دستمان را هم از کس دیگری بگیرم، بعد بخواهیم برای خودمان امنیت درست کنیم. وقتی شهید شد، خبرش را از تلویزیون شنیدم. واقعاً همهمان عزادار شدیم. این کشور با شهادت این مرد، خیلی ضربه خورد. کسی بود که حالا حالاها میتوانست کار بکند. خیلی کار ازش برمیآمد. خیلی زمان میبرد تا کسی بتواند جای او را پُر بکند. روز تشییع جنازهاش، هرکدام از رفقا که به هم میرسیدیم، به جای ابراز تاسف، میگفتیم ستاری به هدفش رسید. او باید اینطوری میشد. باید جاودانه میشد.»
کتاب «روایت ناتمام»، کاری از رضا رسولی و انتشارات روایت فتح، مرور خاطراتی از این فرمانده شهید است. خاطرات از زبان چند نفر از نزدیکان و دوستانش روایت میشوند و هرکدام، با توجه به نوع رابطهای که با شهید ستاری داشتند، گوشههایی از شخصیت او را نشانمان میدهند. یکی از آنها امیرمحمد رفیعی است که شهید ستاری را از نزدیک میشناخت و در کنار همکاری با او، رابطهای عمیق و صمیمی نیز با او داشت. «از سال چهلوپنج میشناختمش؛ از دوران دانشکده افسری. ارشد گروهانمان بود. خیلی مرد پاکی بود. به جرأت قسم میخورم که ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش، همان منصور دوران دانشکده افسری بود، همهجوره. همان آدم سالهای چهلوپنج تا چهلوهشت، هیچ تغییر نکرده بود. اینقدر این آدم در عقایدش ثابتقدم بود.»
فرماندهی که بعد از جنگ شهید شد
همسرش حمیده پیاهور نیز یکی از راویان این کتاب است و در جایی از حرفهایش، از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید صحبت میکند. میخوانیم: ساعت چهار صبح بود که دخترم خبر داد از نیروی هوایی آمدهاند و شوهرم را سوار کرده و بردهاند. پرسیدم: «نگفتن کی هستن، عباس را کجا می برند؟» گفت: «نه. فقط میدانم دو نفر از نیروی هوایی بودند.» من فوری زنگ زدم دفتر منصور. گفتم یک روز است تیمسار خبر ندارم. برای چی آمدهاند دامادم را بردهاند؟ آن کسی که در دفتر بود گفت من پیگیری میکنم و خبر میدهم. به هر کسی که در ستاد نیروی هوایی میشناختم زنگ زدم. انگار که همه گوشی تلفنشان را از پریز کشیده باشند.
بالاخره ساعت شش و نیم که به دفتر منصور زنگ زدم گفتند که تیمسار موقع پیادهشدن از هواپیما زخمی شدهاند. پرسیدم: «یعنی چه؟ چه طوری؟ چی شده؟» گفتند: «هواپیما در حال چرخش بوده و بال آن به سر تیمسار اصابت کرده. ایشان الان به بیمارستان اعزام شدهاند.» فوری لباس پوشیدم. آنقدر که بههمریخته بودم که پارچههای مشکی تسلیت شهادت منصور را که به در و دیوار زده بودند، ندیدم. فقط در این فکر بودم که بیمارستان چطور با منصور روبهرو شوم. چطور سر زخمی و بدن مجروحش را ببینم. راننده که آمد، وقتی سوار شدم، زد زیر گریه. هول کردم. پرسیدم آقا چرا گریه میکنی. گفت بیمارستانی در کار نیست. تیمسار شهید شده. پیاده شدم. برگشتم بالا. دو تا از دخترانم خواب بودند. با خود گفتم طوری باید رفتار کنم که فعلاً این بچهها متوجه نشوند.
سورنا بیدار شده بود. حالوروزم را که دید یکه خورد. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «نمیدونم مادر. خواهرت کله سحر زنگ زد و اینطور گفت: الان هم کاری کن سحر و سمن متوجه نشوند.» گفت: «میروم در اتاق را قفل میکنم.» گفتم: «نه، قفل نکن. فقط اگر سحر بیدار شده، بگو پدر مریض است و ما داریم میرویم بیمارستان. ولی چیزی نگو.» یکدفعه دختر و دامادم از راه رسیدند و زدند زیر گریه. خانه پر شد از اشک و آه و ناله. باورم نمیشد. خانهام بدون منصور شده بود. خانه بود، اما دیگر منصور نبود. نمیتوانستم قبول کنم که دیگر منصور نیست. من هستم و خانه هست و منصور نیست. دوست نداشتم باور کنم. دختر بزرگم سریع زنگ زد به قوم و خویشها. از دور و نزدیک، همه خودشان را رساندند. ساعت یازدهونیم بود که رادیو اعلام کرد: فرمانده نیروی هوایی ارتش و جمعی از همراهان ایشان طی یک سانحه هوایی… دیگر نشنیدم چه میگوید. یعنی شنیدم، اما دوست نداشتم بفهمم یعنی چه...
چیزی را برای خودش نخواست
انتشارات روایت فتح، کتاب دیگری هم با موضوع شهید ستاری دارد که پنجمین جلد از مجموعه «آسمان» است. در این کتاب، که به قلم لعیا رزاقزاده تألیف شده است پای صحبتهای همسر شهید مینشینیم و با حس و حال ایشان همراه میشویم. «روبهروی عکسش میایستم. انگار زمان هم با من میایستد. هیچ نمیفهمم گذر ساعتها و ساعتها را. چشمهایم را روی هم میگذارم و میروم به گذشتهها؛ آنجا که منصور فقط مال من بود. همیشه وقتی به خودم میآیم، صورتم خیس است. بعد از گذشت این همه سال هنوز اختیار این اشکها دستم نیامده. یاد مادرم میافتم که قدیمها میگفت آدمها وقتی برای هم گریه میکنند که یادشان میافتد چه کوتاهی در حق هم کردهاند. ولی من هیچوقت این احساس را نداشتم. هیچوقت فکر نکردم کاش منصور زنده بود و جور دیگری با او رفتار میکردم. کموکسری برای هم نگذاشته بودیم. زن و شوهر معمولی که نه؛ همیشه دوست و همراز هم بودیم. گریهام اما، فقط برای معصومی و مظلومی منصور است که هیچوقت در دنیا هیچچیز را برای خودش نخواست.»
همچنین باید از کتاب «مرد ابرپوش» به قلم حمید نوایی لواسانی، از تولیدات انتشارات سوره مهر اشاره کنیم که بازخوانی فصلهایی از زندگی شهید ستاری است. کوشش کتاب این است که ضمن درنگ بر زندگی و سلوک شخصی شهید ستاری، نقش و اهمیت او در مقام فرمانده نیروی هوایی و نیز دغدغهها و اهداف او را در دوران مسئولیتش بررسی کند و به تأمل بر روشها و تدابیری که او برای عبور از تنگاها به کار میبست بپردازد. نیز میشود از کتاب «پاکباز عرضه عشق» نام برد که در چهار فصل، زندگی شهید ستاری از کودکی تا تا شهادت او را روایت میکند و به خاطرات کسانی که با شهید حشر و نشر داشتند تکیه دارد.
نظر شما