سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سعید محسنی، منتقد ادبی: محمدرضا آریانفر را سالهاست میشناسم. از کِی و کجایش را درست به خاطر ندارم. مثل همه دوستیهایی که به ناگاه حاصل میشوند و آدم فکرش را هم نمیکند چرا؟ چطوری؟ کجا؟ اما اولین مواجهه با نامش را به خاطر دارم: بر پیشانی نوشت نمایشنامهای به نام «زُهور»، در کنار نام نویسنده آمده بود با مقدمهی «اکبر رادی» و همنشینی هر چیزی با یاد و نام اکبر رادی کافی بود تا کشش کافی را برای حرکت در من پدید آورد. هم صحبتی و آشنایی با ایشان را اما در خاطرم نیست کِی دست داد. شمارهشان را گرفتم. ذخیره کردم اما نکته جالب این بود که در کنار نامشان کلمه «نویسنده» را هم نوشتم: «آریانفر نویسنده».
نه به آن سبب که آریانفر دیگری میشناختم و این صفت از آن روی بود که اشتباه نگیرمشان. بلکه از وقتی یادم هست ایشان در حال نوشتن بود و دست اندرکار یک پروژه تازه. حرفهایش دربارهی داستان بود و کلمه. از این شعر میرفت سراغ فلان نمایشنامه و از آن میرسید به ایدهی نوشتهای تازه. جهانش با کلمات گره خورده بود. چه کلماتی که داشت با آن روایتی تازه خلق میکرد و چه آنچه از دیگری خوانده بود یا از دیگران بر صحنه دیده بود. هنوز همنشینش باشی میبینی که بیقراریهایش تمامی ندارد و هر چه میگذرد بر شدت هیجان تجربه کردنهایش افزوده میشود.
این روحیه جستجوطلب اینبار مسیر تلاقی نمایش شده با داستان، تا روایتهای یک کوچهی بنبست در بگیرد در نُه منزل. خانههایی شانه به شانه هم نشسته با ساکنانی که هر کدام قصهای دارند و لابهلای این قصهها انبوهی از سرگشتگی و ملال منتشر در جهانشان پیداست. منزل اول ضمن معرفی اجمالی این کوچه که بویی از استعاره هم دارد یک دعوت است: دعوت به مراسم رُستم کشی.
در کوچه شقایق بناست تا تطهیری از چهرهی رستم صورت بگیرد و مبری شود از ننگ فرزندکشی. نوعی بازی با اسطوره در پهنای زندگی انسان امروزی. تلاشی که بیشباهت به رویارویی پست مدرنیستها با مفاهیم اساطیری نیست. همین هم هست که سبب میشود تا بعد از توفیق حاصل از این شکل روایت در اقبال با مخاطب فراهم بیاید اما صدای اساتید فن و شاهنامهپژوهان قهار را در میآورد که: «شرم آوره. ما گفتیم ظرفیت نمایشی نه تحریفات نمایشی آقا! فکر میکنید خود حکیم فردوسی نمیتوسنت اسفندیار را وارد آوردگاه رستم و سهراب بکنه؟».
اما در منزل دوم اوضاع بدتر است. بناست تا هملت در این منزل خالقش را بکشد. نمایشنامهنویس منزل قبل، در این منزل باید رویاروی واقعهای دیگر قرار بگیرند. واقعهای که توصیفش در خود داستان چنین آمده است که: «وقتی به دنیا اومد، بند نافش دور گردنش گیر کرده بود و داشت خفهاش میکرد. کی میدونست بیست و پنج سال بعد این طوری خفه میشه آقام، برادرم، شوهرم؟»
پیشتر که برویم در این کوچه کمکم زمین زیر پایمان از واقعیت خالی میشود. گویی داریم هدایت میشویم به مسیری خیالانگیز که در آن کسی ادعایی غریب دارد: او نشان از ابرهایی میدهد که کبوترهایش را خوردهاند.
قصه بازپرسی را سرکار خانعلی تقی خانی در مقام استوار به زبان میآورد در این منزل. بازپرسی و صدورحکم و اجرای حکم هم با همین خانعلی خان است که فرمان ول کردن کبوترها را میدهد.
منزل چهارم بناست از گریه کوه حرف بزند. از «سبحان» نامی که ناگزیر به همنشینی با «ماسیس» و «آرگین» و موسیو و… است اما بنا نیست در این قصه هم همنشینی نشانی از فاجعه نداشته باشد.
در منزل پنجم مردی در باران میآید. با گفتگونویسی در قالب داستان که بیشک از تجربهی یک نمایشنویس ناشی میشود تا باز چاقو و خون و استوار و بدنامی و البته آواز باز با هم گره بخورند تا ما را راهی منزل ششم کنند.
«سایههای هاشور خوردهی باد!» نامی است که منزل ششم را روشن میکند. قصهی آقای رستگار است اینبار با سبحان که پر است از خواب و خیال و کابوس. آدمهایی که گویی پناهی ندارند جز خیالاتشان برای فرار از واقعیتی سراسر فریب و دروغ.
در منزل هفتم دعوت میشوید به خواب دیدن: «کنار لالاییهای من خوابهایت را ببین!».
یک رویای شیرین از حرکت و تصاعد یک مهرهی پیاده که موفق میشود خود را به خط پایان صفحه برساند و وزیر بشود. اما وزیر شدن نه به معنای تن کردن رَدای وزارت که به معنای سوار شدن بر دوچرخه رالیی که پرواز میکند.
منزل هشتم وارد قصه تکثیر شده «پری» میشویم. باز قصه آلبومهای خاطرات است و روایتهایی که بناست با ثبت شدن از خطر فراموش شدن نجات پیدا کنند. باز مهرههای شطرنج بناست تا بار تمثیل حضور آدمها را بر دوش بکشند. باز قصهی مُردنهای بیدلیل است و زیستنهایی بیدلیلتر تا در منزل نهم به تماشای «تنهاییِ یک شاه شطرنج» بنشینیم.
اینجا بنبست به دیوارهای بلندش میرسد. کوچهای که بنبست بودنش اگر چه میتواند خوانشی استعاری را سبب گردد اما این مهم سبب نمیشود که واقعنمایی اثر و حس و حال آدمهای مکتب داستاننویسی جنوب به چشم نیاید گرچه ابرهای آسمان اصفهان هم بر جای جای این کوچه گاهی باریدهاند.
«شبی که هملت شکسپیر را کشت!» در ۱۴۳ صفحه، به قیمت ۱۴۰ هزار تومان و از سوی نشر تا در دسترس مخاطبان قرار گرفت.
نظرات