سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیما عبادی، پیرمرد پشت پنجره نشسته است و نور کمرنگ زمستانی بر او میتابد. برفریزی که شروعشده، کمکم همهجا را سفیدپوش میکند. خانه گرم است و دلچسب، مانند نارنجی خرمالوهای حیاط، که هنوز روی درخت بیبرگ ماندهاند.
می گویم: «استاد از دوازده سال پیش که در این خانه را زدم و همیشه نگاه کردهام از پشت شیشههای مشجر و قهوهای برچسبها و چراغ روشنش دلگرمم کرده به بودن و پذیرا شدنم، همیشه ازآغاز خودتان گفتهاید که با امیرارسلان شروع شد». لبخند میزند و چشم میدوزد به جای نامعلومی.
«بله، امیرارسلان را در گنجه مادربزرگ پیدا کردم، برداشتم و به زیرزمین بردم، پشت اسبابهای کهنه، دنیایی برایم گشوده شد که تا به امروز بسته نشده است، رویایی مدام».
میگویم: «و این امیرارسلان شما را آورد تا امیر ادبیات داستانی ایران باشید».
میگوید: «ایستادهام، شصت سال، پای اینکه داستان هم یاد دادنی است، مانند موسیقی، نقاشی و باقی هنرها. در واقع اگر بخواهم استعارهای به کار ببرم، داستان باید مانند امیرارسلان به تمامی زیبا و قوی باشد تا ماندگار بماند، باید تمام عناصرش که بارها و بارها درکتابهایم، ادبیات داستانی، زاویه دید، عناصر داستان و… گفتهام، جفتوجور باشد تا امیری بیرون بیاید. از اینرو باز هم تاکید میکنم که داستان هم یاددادنی است و آنچه در قدیم ذوق و استعداد خدادادی نامیده میشد، در واقع همان پشتکار و نظم است، نظم خدای داستان است، نظم و پشتکار در خواندن و نوشتن، هیچ راه میانبری نیست».
پیرمرد به وجد آمده، خسته خرسند است.
میگویم: «استاد از قصه شروع کردید حالا از داستان حرف میزنید».
میگوید: «بله، قصه خصوصیات خودش را دارد، حاوی مضامین اخلاقی و سرگرمی است، اما داستان درگیری فرد به بلوغ رسیده است، باخودش، بااجتماع».
میگویم: «استاد از عشق گفتید که از گنجه مادربزرگ آغاز شد».
دستش را دور لیوان چای ایرانی حلقه کرده و گرما و عطر آن صورتش را روشن میکند.
«همیشه گفتهام، داستان مثل معشوق است، اگر به تمامی عاشق باشی، همیشه وقت برای معشوق داری، اینکه زمانه سخت شده و درگیری و چه و چه… قابل قبول نیست، همه نویسندهها در همه جای دنیا از سرخوشی و بیکاری ننوشتهاند».
وسط حرفش میپرم و «شما عاشق بودهاید، به تمامی».
میگوید: «هنوز برف میآید؟»
میگویم: «بله، زمین سفیدپوش شده».
میگوید: «زمین یخزده، کاش بهار خوبی در پیش داشته باشیم، ما همیشه در انتظار بهاریم تا گرمایش جان بدهد به نوشتههایمان».
میگویم: «استاد، کتاب عرقریزان روحتان را میخواندم، ده فرمان موجزی است از اصول نوشتن داستان، دربارهاش میگویید؟».
میگوید: «بلی، کمگوترین کتاب من است، اصول داستاننویسی را موجز و مختصر گفتهام و توصیه کردهام که داستان باید برآمده از خود نویسنده باشد وگرنه بافتنی مهمل است، نمیتوانی راجع به چیزی که نمیدانی بنویسی.....»
استاد بلند میشود و به آشپزخانه میرود. عادت دارد چراغ را خودش روشن کند و چای را خودش دم دهد. چای سرگل لاهیجان و یک چنگه گل سرخ.
وقتی مینشیند میگوید: «شیرینیها را در بشقاب بچین».
میگویم: «میل میکنید».
میگوید: «نه با بچهها میخورم».
و ادامه میدهد، «داشتم میگفتم، اولین عنصر مهم این است که باید بدانی، چه میخواهی بگویی. درونمایه، تم یا ایده اصلی را باید بدانی، وگرنه دست و پا میزنی. مثل یک نگین برجسته شود، در داستان کوتاه را میگویم. نگینی که همه تزیینات دیگر به خاطر آن باشد. رنگش، تراشش، حس و حال هنرمند را جلوه بدهد».
برف بند آمده است. خورشید که بازیگوشانه پیدا و پنهان میشود، شعاعهای نورش را تابانده به کتابهای استاد که روی میز است و ساعتی که با نور شارژ میشود.
میگویم: «این ایده، درونمایه از کجا میآید و برجسته میشود؟»
سیگاری برمیدارد و روشن میکند.
«از معنی، از معنیهایی که از درون تو میآیند، کلاً، داستان کوتاه همین سهتا است: معنی، درونمایه، موضوع. بقیه عناصر میآیند تا هارمونی ایجاد کنند. هرچه عناصر بیشتر در جهت این سه باشند، هارمونی ایجاد شده به کمال نزدیکتر است».
نگاهم میچرخد روی تابلوهایی که دور تا دور اتاق به دیوار است، هارمونی طرح و رنگ، زیبایی و برجستگی منظور نظر نقاش، مانند درونمایه، روایت داستانی رنگ، خاص، الخاص.
میگویم: «استاد تا آمدن بچهها که شلوغ کنند و سروصدایشان پر کند خانه را از مهمترین کتابتان، البته به زعم من، زاویه دید بگویید».
لبخند میزند و میگوید: «من با وجود این بچهها دلخوشم، که این در را بزنند و بیایند و با دستی پر از اینجا بروند، برای جامعهای که پر از داستانهای ناگفته است.
و اما، زاویه دید. هرچه از ارزش و اهمیت زاویه دید داستاننویسی امروز بگویم، کم گفتهام، زاویه دید بر داوری خواننده تاثیر میگذارد و احساس آنها را نسبت به شخصیتها و اعمال آنها بر میانگیزد.
گذشته از این انتخاب زاویه دید بر عناصر دیگر داستان، چون لحن و کلام، صدا، شخصیتها و درونمایه اثر میگذارد. در واقع پایه زاویه دید براساس درونمایه بنا میشود. جایی که راوی میایستد و داستان را روایت میکند را مشخص میکند، همه را گفتهام جز به جز».
صدای زنگ میآید، بلند میشوم در را باز کنم، دری که به سمت کلمه و خیال باز میشود.
میگویم: «گفتهاند، گفتگویمان از هزار کلمه بیشتر نشود، نوشتن از شما و آنچه آموختهام در هزار کلمه خیلی کم است، خیلی. بقیهاش را برای خودم روایت کنید…»
لبخند میزند، «سرنوشت داستان از ازل شروع شده و تا آخر دنیا، بعد از همه ما ادامه مییابد و باز نامکرر است».
نظرات