سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): سعید اسلامیان فرمانده بزرگی بود. آنقدر بزرگ که بعثیها برای سرش جایزه گذاشته بودند. متولد همدان بود و در تأسیس سپاه آنجا نقش مهمی داشت. سه روز بعد از ازدواج راهی جبهه شد و در چند عملیات مهم، از والفجر ۲ و والفجر ۵ گرفته تا خیبر و عاشورا حضور داشت و کربلای ۴ و کربلای ۵ را هم تجربه کرد. تقریباً در تمام آن سالهایی که با دشمن متجاوز درگیر بودیم، در یک قدمی شهادت و همیشه در دل مخاطرات بود، اما حسرت شهادت بر دلش ماند. آنهایی که او را از نزدیک میشناختند، میدانستند چه مدیر لایق و فرمانده کاربلدی است و چقدر کشور به او و امثال او نیاز دارد. اما خودش همواره از نزدیکان و همرزمانش میخواست برای شهادتش دعا کنند تا اجر مجاهدتهایش را به تأیید الهی، تمام و کمال بگیرد.
یکی از برادرانش به اسم پرویز بر اثر جراحتهایی که در عملیات رمضان برداشته بود شهید شده بود. روایت میکنند که او آلبومی از دوستان و همرزمان شهیدش داشت که جایی را داخل آلبوم خالی گذاشته بود و می گفت اینجا جای عکس خودم است. اما آن جای خالی آلبوم، تا پایان جنگ همچنان خالی باقی ماند. البته آنچه را که جستجو میکرد، چند ماه بعد از پایان جنگ پیدا کرد. زمستان ۱۳۶۷ در حین انجام مأموریتی برای ستاد فرماندهی کل قوا، در بازگشت به تهران در جاده بوئین زهرا، آسمانی شد.
شهید اسلامیان، راهش را، که در آموزههای اسلام ناب محمدی «صراط مستقیم» خوانده میشود پیدا کرده بود و میدانست در این دنیای فانی، چه چیزهایی اصلی و مهم و چه چیزهایی فرعی و کماهمیت هستند. میدانست راه رسیدن به خدا، جز با عبودیت ممکن نمیشود و غرور و تکبر موانعی در این مسیر هستند. به گفته همسرش، او «در خانه از مسائل جبهه هیچ نمیگفت. حتی نمیدانستیم فرمانده است و خود را بسیجی معرفی میکرد. تا اینکه شنیدیم ظاهراً در رسانههای بیگانه نام چند نفر از سرداران ایران را برده و گفتهاند هرطور شده باید آنها را به دست آوریم که یکی از آنها سعید بود.»
کتاب «مجنون من لیلی است» درباره اوست و زندگی و خلقیات و مجاهدتهای او را، از زبان همسرش، خانم زهرا ترابی مرور میکند. این کتاب کاری از مونا اسکندری و انتشارات روایت فتح است. هرچند به خاطرات همسر شهید تکیه دارد و روایت شاهدی عینی و معتبر را بازخوانی میکند، به سبب استفاده از تخیل در خلق فضاها و حس و حالهای شخصیتها، آن را – به درستی- در دسته زندگینامههای داستانی جای میدهند. نویسنده کوشیده است تا لهجه و شیوه بیان جملات و کلمات شخصیتهای داستانش را، تا حد ممکن شبیه به واقعیت دربیاورد. میخوانیم: بغض راه گلویم را بسته بود. سعید گفت: «خانم، بهت بگم چطوری آمدم؟» ساکت بودم. حرف زدنم نمیآمد؛ جان از بدنم رفته بود.
_ ستاد فرماندهی جلسه داشتیم. وسط جلسه، عکس محمد مهدی که داده بودی؛ از جیبم درآوردم و نگاهش کردم. بغل دستیم پرسید که ای عکس کیه؟ گفتم: «پسرمه اسمش محمد مهدیه.» گفت: «چقدر خواستنیه.» ای ر که گفت، دلم رفت. بلند شدم. پرسید: «کجا؟» گفتم: «میرم نماز کامل بخوانم.» خودم رساندم بهت. جلسه رو ول کردم و امدم پیشت.
نظر شما